Wednesday, December 26, 2007


این نوح یک چیزهایی نوشته راجع به برنامه‌ی نود پریشب که به نظرم بهترین نود همه‌ی این سال‌ها بوده، اگر ندیدیدش هم می‌توانید از این‌جا ببینید. حرف‌هایش را اکثرا بقیه گفته‌اند. فقط خواستم بگویم یک جایی داشت این برنامه، حوالی آخرش، بعد از این‌که سخنگوی سازمان کم آورد، برگشت و گفت (نقل به مضمون): شما (صفایی فراهانی) با دو تا مربی به توافق رسیدید‌ که یکی‌شان فساد اخلاقی داشت..... صفایی هم همان‌جا حرفش را قطع کرد که بگو چه کسی بوده... طرف هم چیزی نداشت بگوید،‌ گفت خبرش را به سازمان داده‌اند که کسی فساد اخلاقی داشته....
این جمله‌ها آشنا نبود؟

پ‌ن بی‌ربط به نوشته: ...در نقش آب توبه، آق بهمن

Saturday, December 22, 2007

یلدا


آدم همين‌طوري نمي‌داند که دور و بر ِ شب يلدا چه بايد بگويد، البته الان مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم. ولي خوب است که بهانه بدهند دستت که بيا و يک کمي حرف بزن. نیوشا گفته که به سبک پارسال دوباره اعتراف کنم. با این‌که اعتراف دست اولِ قابل گفتنی ندارم، نمی‌شود حرفش را دید و رد شد. تشکر می‌کنم که دعوت کرد. اول بگویم که قبل از این‌که اعترافات خودش را بخوانم، عبارت "اعتراف می‌کنم ..." را که آن بالا دیدم بی‌اختیار یاد آن جمله‌ی فیلم "گاهی به آسمان نگاه کن" افتادم. همان که می‌گوید: "باید اعتراف کنم، من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده‌ام، دزدانه..." و بعد که اعترافاتش را خواندم دیدم که چه‌قدر با این جمله‌ها هم‌خوانی داشت که توی آن فیلم هم اعترافش درباره‌ی چشم و نگاه بود و این هم از نگاه حرف زده است.

آدم بعضی وقت‌ها که از این اعتراف‌ها می‌کند که "آره، عاشق یکی بودم که نگفتمش هیچ"، همیشه لم هم نداده است، راحت هم نمی‌گوید. این خواننده است که راحت می‌خواندش. یک اشکالی که اعتراف دارد این است که وقتی یک سال بعد نوشته‌ات را خواندی ممکن است خودت خنده‌ات بگیرد از اعترافاتت و من اعتراف می‌کنم که از خواندن اعترافات پارسال‌م خنده‌ام گرفت. حالا اگر سال دیگر آمدم و این‌ها را خواندم شاید خنده‌ام بگیرد دوباره... ما آدم‌های معمولی چه اعترافی می‌توانیم بکنیم که مهم باشد؟ اگر مهم‌ترین راز زندگی‌مان را هم گفتیم، تهش از این‌که شجاعت گفتنش را داشتیم تعجب می‌کنند، نه از خود اعتراف... به نظر من هم اعتراف باید از آن‌ها باشد که "فردا رویت نشود توی چشم بعضی‌ها نگاه کنی" از این اعتراف‌ها هم دارم دو سه تایی که نمی‌گویمش، دلیلش هم این پایین.

اعتراف می‌کنم که برای من تصویرم از خودم مهم‌تر است، یعنی آن تصویری که تو از من توی ذهنت داری برایم مهم‌تر است تا آن‌ چیزی که واقعا هستم. کار اعتراف هم معمولا خراب کردن همین تصویر است، پس الان منتظر چیز عجیب و غریب نباش. بین جمعی که حرف درست و حسابی می‌زنند و جمعی که چرت و پرت می‌گویند و می‌خندند، دومی را ترجیح می‌دهم. بعضی وقت‌ها به بعضی چیزهای بعضی آدم‌ها حسودی‌ام می‌شود. بعضی فامیل‌های‌مان را اصلا دوست ندارم. فکر نمی‌کردم رفتن مُجی این‌قدر باعث ایجاد خلأ در زندگی‌ام بشود ولی شد. از غلط املایی در نوشته‌ی خودم و دیگران بدم می‌آید. وقتی که از جایی یا آدمی جدا می‌شوم احساس می‌کنم خیلی دل‌م برایش تنگ می‌شود، ولی به غیر از موارد معدودی، به شدتی که فکر می‌کردم این اتفاق نمی‌افتد. آدم‌هایی هستند که من را روشن می‌کنند و وقتی می‌بینم‌شان دوست دارم بدون وقفه حرف بزنم. کنکور امسال آخرین ایستگاه خودشناسی‌م است. یکی از معضلات زندگی‌ام این است که آرزوی بزرگ ندارم. اگر همه‌ی کارهایم بدون اشکال پیش برود نگران می‌شوم و فکر می‌کنم یک جای کارم حتما غلط است. وقتی حالم خیلی خوب است هیچ چیزی نمی‌توانم بنویسم.  

حرف اعتراف که می‌شود معمولا بحث می‌رود به عشق که بزرگ‌ترین گناه بشر است. برای من بیشتر وقت‌ها خنده مهم‌تر از نگاه است، شاید هم بگویم مخلوطی از همان نگاه و خنده. این‌ها چیزهایی است که همین‌طوری گفتم و به قول حافظ: "جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال،‌ هزار نکته در این کار و بار دل‌داریست" ولی یک مورد از آن خاطره‌های عشقی ِ بد که داشته باشی (نگویید خاطره‌ی عشقی بد نمی‌شود!)، دیگر سعی می‌کنی فاصله‌ات را با عشق حفظ کنی و همان چیزهای کوچکِ"اندازه‌ی گنجشک" را بیشتر دوست داشته باشی. البته این‌ها توی تئوری است و "هزار نکته" که در کار آمد، تئوری را هم می‌شود گذاشت کنار...

Saturday, December 8, 2007


دیگر گذشته است از آن زمان که تنها تفریح‌مان همین بادبادک‌بازی بود. کیف می‌کردیم که می‌دویدیم و باد می‌خوردیم و باد ما را می‌خورد و این بادبادک آن بالا پرواز می‌کرد. همان موقع‌ها که انگار خودمان داشتیم پرواز می‌کردیم. این نخ بادبادک ولی از یک وقتی شروع کرد به پاره شدن. تا بادبادک‌مان را هوا می‌کردیم، اتفاقی می‌افتاد و نخ‌مان پاره می‌شد. یا یکی می‌آمد پاره‌اش می‌کرد. نمی‌دانستیم که حواس‌مان باید به کجای نخ به این بلندی باشد که پاره نشود. این اواخر که هنوز بادبادک را هوا نکرده، پاره می‌شد. دلیل این یکی رادیگر از ما نپرسید. تفریح‌مان را عوض کردیم و دل‌مان را خوش کردیم به پیدا کردن جای پارگی و ترمیم همین نخ ِ پاره شده.

حالا چند وقتی است که این نخ خودش پاره نشده است، کسی هم پاره‌اش نکرده است. می‌دانید که الان بیشتر از این‌که خوش‌حال باشیم نگرانیم. می‌ترسیم کسی بیاید و بزند خود بادبادک را خراب کند. خواستیم گفته باشیم که این روز‌ها خیلی تحمل نداریم. اگر آمدید، جان هر کسی که دوست دارید، همان نخ را پاره کنید. خودِ بادبادک را بی‌خیال شوید.

Sunday, November 25, 2007

هر جور که حساب کنی


1- sms‌ زده است و تویش کلی جمع و تفریق کرده، همه‌شان نصفه. آن آخر هم نوشته که: "نه،‌نمی‌شه. هر جور حساب می‌کنم تو آدم نمی‌شی!!"

2- خیلی سال پیش یک شبکه عصبی راه انداختم. حالا مدت‌هاست که دارم با آن ور می‌روم. بالا و پایینش می‌کنم، چپ و راستش می‌کنم. وزن یال‌هایش را عوض می‌کنم. هر جور حساب می‌کنم نمی‌شود. هر کاری می‌کنم یک نیمچه آدمک هم از تویش در نمی‌آید. بعد از این همه سال نشده، با جمع و تفریق که هیچ...

3- این روزها آدم‌هایی که می‌شناختم تبدیل به خط و صدا شده‌اند. یعنی آن آدم‌ها دیگر شده‌اند یک سری نوشته یا حداکثر شده‌اند هر دو سه ماهی یک تلفن.(و این مختص خارج رفته‌ها نیست) حالا مثلا دارم سعی می‌کنم هر چه حس دارم بریزم توی چند تا خط. یا اگر چیزی از آن‌ها می‌خوانم، تمام تلاشم را می‌کنم تا طرف را از توی همین چهار تا خط بکشم بیرون. اما هر جور حساب می‌کنم نمی‌شود.

4- حالا دیگر وقتی که به کسی فکر می‌کنم و می‌بینم حتی تصویری از او هم توی ذهنم نمی‌آيد یک جوری می‌شوم. زود می‌روم و یک عکسی از طرف گیر می‌آورم تا حداقل یادم بیاید طرف چه شکلی بود.

5- "و مغز نیست یک مخابرات متروکه"...؟

6- مثلا یک روز باید رفت و به همه‌ی این‌ها که در طول تاریخ تلاش کرده‌اند که آدم‌ها connected‌ بمانند، از چاپارها گرفته‌ تا این‌ها که تلفن و اینترنت و این حرف‌ها را درست کردند گفت که دستتان درد نکند ولی همه‌ی این‌ها روی هم یک بار دیدن نمی‌شود. هر جور که حساب می‌کنم نمی‌شود.

پ‌ن:‌ گفتم که، آن‌ها که چند روز طول می‌کشید هم چیز به درد بخوری نمی‌شد. این چند ساعت که هیچ. یعنی هر جور حساب می‌کنم...

Wednesday, November 21, 2007


امروز که باران می‌آمد یاد آن روز افتادم. هوس کردم علیرضا یادش برود به من بگوید که کلاس نیست. من هم بیایم در ِ خانه‌تان. جفت آسانسورهایتان خراب باشد. یازده طبقه پیاده بیایم که بگویی کلاس نیست. یازده ثانیه ببینمت و بروم. حتی اگر یادم نباشد که اصلا آن روز باران می‌آمد یا نه..

پ‌ن:‌ همان آسانسورهایی که احتمال نرسیدنش بیشتر از رسیدنش بود... شماها که یادتان می‌آید؟

Sunday, November 18, 2007

به خیالش


دست که بزنی زمینی می‌شود
دست که نزنی هوایی می‌شود

Saturday, November 17, 2007


این را قبل‌ها توی یکی از دلتنگستان‌گردی‌ها دیدم:

سه نقطه

هر مردي در زندگي به نقطه اي مي رسد که از آن نقطه به هيچ نقطهء ديگري نمي رسد. بدين ترتيب هر مردي پس از رسيدن به آن نقطه تا انتهاي عمر در همان نقطه زندگي مي کند. هر مردي اين نقطه را به خاطر مي سپارد. نقطه

هر مردي در زندگي آنقدر پيشرفت مي کند تا روزي مي فهمد که کل مسير را اشتباه آمده است. بدين ترتيب هر مردي پس از آن روز فقط پسرفت مي کند تا مسير اشتباهش را جبران کند، تا روزي که به نقطهء شروع زندگي مي رسد و از ترس اشتباهي دوباره تا ابد در همان نقطه مي ماند. اين نقطه در خيال هيچ مردي ربطي به نقطهء قبلي ندارد. نقطه

هر مردي در خيال خودش روي يک خط مشخص بين دو نقطهء فوق حرکت مي کند، و تا زماني که حرکت مي کند هيچ اعتراضي به هيچ چيزي ندارد. هر مردي بالاخره يک روز از فرط خستگي در نقطهء بي ربط ديگري روي خط زندگي اش بين دو نقطهء فوق چند روز استراحت مي کند. هر مردي پس از مدتي جهت حرکت خود را گم مي کند، و ديگر تا پايان زندگي اش هيچ وقت نمي داند از کدام نقطه به کدام جهت بايد حرکت کند. نقطه

هر مردي آنقدر به نقاط مختلف زندگي خودش فکر مي کند تا بالاخره يک روز متوجه داستان اصلي نقطه ها مي شود : تمام زندگي هر مردي فقط و فقط در يک نقطه قرار دارد که صفحهء روزگار اطراف آن مي چرخد. نه هيچ خطي هست و نه حرکتي. هر مردي آنقدر در اطراف خودش گذشت زندگي را مي بيند تا از تکرار آن خسته مي شود، سپس تا ابد به همان يک نقطه خيره مي شود و ديگر هيچ چيزي نمي بيند. نقطه

Saturday, November 10, 2007


"صد سال گذشت
و سینه‌ام
از سرمای
این سر که می‌دوانیم
خس‌خس
می‌کنی
پخش عطرت
.
.
میان همه خیابان‌های شهر
پخش
که می
کُنی عطرت..."

پ‌ن: مازیار آزاد شد.

Tuesday, November 6, 2007

زندگي يعني دو تا سکته‌ي مغزي و يک سکته‌ي قلبي، بعد زنده نگه‌ت دارند تا روز تعطيل بميري
زندگي يعني يک عادت کهنه، آن‌قدر که يادت برود
زندگي يعني سر دو راهي دنبال راه سوم بگردي
زندگي يعني زور بزني و نتواني؛ نخواهي و بتواني
زندگي يعني زنگ زدن و در رفتن
زندگي يعني رسيدن وقتي در دورترين نقطه هستي؛ يعني نرسيدن در نزديک‌ترين نقطه
زندگي يعني شادي بزرگ و غم کوچک، همان وارونه ديدن
زندگي يعني همه‌ي label ها دل‌تنگي
زندگي يعني ساعت ده که برسي خانه فقط بخواهي بخوابي
زندگي يعني ماندن وقتي ديگران مي‌روند؛ رفتن وقتي ديگران مي‌مانند
زندگي يعني بلد نبودنِ حرف قشنگ زدن، آن يکي که هيچ
زندگي يعني mail زدن از آن طرف دنيا که "اين دلگشا چرا اين‌طوري شده؟ ..."
زندگي يعني اي کاش اول هر جمله
زندگي يعني دنبال قرص گشتن براي همين سردردي که هيچ وقت خوب نمي‌شود
زندگي يعني توي سرما منتظر ماشين بودن
زندگي يعني "پارو نزدن و وا دادن"
زندگي يعني هر چيز مزخرفي که بودي بگويي مرد يعني اين
زندگي يعني "آب باز آمده و ماهي مرده"
زندگي يعني يک بار باز کردن باب هر چيز و يک عمر زور زدن براي بستنش
زندگي يعني هر چيز يک بار
زندگي يعني تو
زندگي يعني نخواندن متن‌هاي طولاني
زندگي يعني تقليد از همه‌ي آن‌هايي که مي‌گويند زندگي يعني چه

Monday, November 5, 2007

خواند‌ن‌ها OS وسط همین


نوشته است: "یک رشته به اندازه‌ی ضعیف‌ترین پیوندش، محکم است." و من هر چه‌قدر فکر می‌کنم می‌بینم جای این جمله نباید توی این کتاب باشد. بهانه برای درس نخواندن پیدا شده است. کله روی کتاب و خودم جای دیگر. حالا من می‌روم این رشته‌ها را یکی یکی می‌گردم که ضعیف‌ترین پیوندش را پیدا کنم. وضع زنجیر خودم خیلی بد است. نمی‌فهمم که این ضعیف‌ترین کدام‌شان است. اصلا اسمِ این من، رشته است؟ به هر چیز دیگری می‌ماند ولی.

می‌روم سراغ زنجیرهایم با دیگران. همه جوره هم پیدا می‌شود. بیشتر جاها مشکل از همین حلقه‌های پوسیده‌ی خودم است. می‌فهمم که این جمله، بعضی جاها درست نیست. این را همین رشته‌هایم با دیگران می‌گویند. آن‌جا که یک حلقه‌ی محکمِ زنجیرِ فلانی من را سفت نگه داشته است و حلقه‌های بی‌خاصیتم را دو دستی گرفته است که باز نشود. حلقه‌ها را که نگاه می‌کنم می‌بینم همه از آن‌جایی باز می‌شوند که یک روزی زور زده‌ای و کنار هم چسبانده‌ای، نه آن‌جاهایی که خودشان کنار هم هستند. یک جاهایی هم به تقلید باید بگویم:‌حلقه‌ی زنجیر اگر بگسست معذورم بدار، دستم اندر...

پ‌ن1: مازیار سمیعی (از هشتاد و یکی‌های مدرسه) بعد از تریبون آزاد دانشگاه علامه بازداشت شده. امیدوارم زودتر آزاد بشود.

پ‌ن2:‌ انسان و انسان؛ انسان و آهن

پ‌ن3: ما چرا می‌پرسیم، ما چرا می‌فهمیم...

Wednesday, October 24, 2007

تا چه بازی رخ نماید


دور و بر را که نگاه می‌کند غمش می‌گیرد. یکی دارد از روی همه چیز می‌پرد. آن یکی کج می‌رود، تا دور. دیگری دارد بی‌تاج فرمان‌روایی می‌کند. هر طور که می‌خواهد، آزادِ آزاد. یکی هم دارد با شاه معاشقه می‌کند. به او گفته‌اند صاف برو، آرام. سرش پایین است و دارد راه خودش را می‌رود. دلش به شاه گرم است. جلو می‌رود. به دیوار می‌خورد. برمی‌گردد که شاه را ببیند. شاه دارد برای خودش قلعه می‌رود. دوباره برمی‌گردد. شاه از قلعه رفتن خسته نمی‌شود. وضع همان است. بی‌خیالِ شاه می‌شود.فکر می‌کند که باید تا ته برود تا آزاد بشود. دنیای کثیفی است. آن‌ها که روبه‌رویش می‌ایستند را فقط می‌تواند نگاه کند و آن‌ها که کنارش هستند را باید بزند. می‌رود. می‌ایستد. منتظر می‌ماند تا روبه‌رویی‌ها کنار بروند. نمی‌روند. می‌ایستد. کناری‌ها را می‌زند. زخمی می‌شود. خسته می‌شود. به یک قدمی خانه آخر می‌رسد. باید کناری را بزند تا وزیر شود. می‌ماند. نمی‌زند. نمی‌زند. می‌ماند. می‌میرد... بیچاره سرباز. عاشق رخ ِ حریف شده بود.

Monday, October 15, 2007

بی‌ربط‌ها 2



1- چند روز پیش بود که آقای کولی یک عکسی برایم فرستاد که کنار پیرمردی ایستاده بود. نشناختمش. از خودش پرسیدم که چه کسی است و جوابش را باور نمی‌کردم تقریبا. حالا این آقایی که این بالا می‌بینید همان آقای Cohen معروف است. با آن صدای عجیبش. نه این‌که خیلی آهنگ‌هایش را گوش داده باشم. در تمام این مدت‌ها دو تا آهنگ داشته که به شدت دوست داشته‌ام. یکی dance me to the end of love با آن کلیپ جالبش و آن دیگری famous blue raincoat با تکه‌های محشرش مثل  "thanks for the trouble you took from her eyes" . حالا با دیدن این عکس‌ها من نگران آن موقعی شدم که کسی برایم عکسی بفرستد و تویش یک نفر دیگر هم ایستاده باشد. و من نشناسمش. از صاحب عکس که بپرسم، بگوید این کناری تویی هستی که داری این‌جا را می‌خوانی و من باور نکنم.

2- حرف dance me to the end of love‌ شد و من یاد قدیم‌ها افتادم. آن موقعی که این آهنگ را دوست داشتم. بعد که هر روز این آهنگ را این ور و آن ور شنیدم و دیدم همه می‌خوانندش، آن علاقه‌ام هر روز به آهنگ کم‌تر شد، بدون این‌که دست خودم باشد. شاید به این اتفاق بتوان گفت "دست‌مالی شدن چیزهای خوب". انگار خیلی از این جمله‌های پرمعنی، آهنگ‌های پراحساس، کتاب‌های خواندنی یا آدم‌های بزرگ تا وقتی خوبند که خیلی معروف نیستند. یا اگر معروفند هنوز همه جا نیستند. همیشه جلوی چشم آدم نیستند. همه جا حرفشان نیست... همه هم این‌طور نیستند البته. و یک وقت‌هایی همه‌اش تقصیر خودمان است که این‌قدر یک چیزهایی را می‌شنویم و می‌بینیم و می‌خوانیم،‌ مثلا زنگ موبایل‌مان می‌کنیم‌شان یا آهنگ آسانسور می‌شوند که دیگر حتی شنیده هم نمی‌شوند، که تمام می‌شوند. و ما این آدم‌هایی که دوست داریم را می‌کنیم‌شان زنگ موبایل...

3- یک سری چیزها توی هوا هستند. یعنی چه بخواهی چه نخواهی به تو می‌رسند. بالاخره یک جایی بوده‌ای که اسم‌شان و حرف‌شان باشد. مثل فوتبال و علی دایی و آقای رییس و ... توی فضای مجازی هم همین‌طور است. بعضی آدم‌ها توی هوایش هستند. مثل بریتنی و پاریس هیلتون و دسته‌ی همین آدم‌ها که خیلی‌هایشان را حتی نمی‌دانی چرا معروفند. و من هر وقت این پاریس هیلتون را یک جایی می‌بینم یاد همان جمله‌ی عالی جناب کولی می‌افتم که مضمونش این بود که: "باید تأسف خورد به حال دنیایی که توی 60 سال از «اینگرید برگمن» می‌رسد به پاریس هیلتون."

 4- و چه دنیای عجیبی دارند این سلبریتی‌ها که حتی معلوم نیست به خاطر کدام هنر یا زیبایی یا هر چیز دیگر باید هر روز ببینی‌شان و هر روز بخوانی‌شان. (و این دیدن و خواندن هم دست خودت نیست چون همه جا هستند.) و شغل‌شان یا حرفه‌شان (اگر غیر از خودشان بودن شغلی داشته باشند) را هزار نفر بهتر از آن‌ها انجام می‌دهند. و تو باید بدانی که الان با فلانی دوست است یا رفته است زندان یا فلانی را زده یا به خاطر سرعت غیرمجاز و مصرف کوفت و زهرمار تحت تعقیب است. یکی‌شان هم که می‌میرد خفه‌ات می‌کنند تا بفهمند که پدر ِ خوشبخت بچه‌اش چه کسی بوده. و همه‌ی این‌ها برای این است که یک عده‌ای تصمیم گرفته‌اند که این‌ها برای ملت مهم باشد (این که گفتم شاید توهم توطئه بود) یا برای این است که top search های همه‌ی engine‌ها همین‌ها هستند و من و تو می‌توانیم خیالمان را راحت کنیم که توی این بازی مسخره هیچ نقشی نداریم و فقط تقصیر دیگران است.

5- و حتما یک چیزهایی را همه‌مان گم کرده‌ایم که داریم مسابقه می‌دهیم برای بی‌شکل شدن و بی‌رنگ شدن و بی‌هنر شدن. و ما هر روز بیشتر شکل هم می‌شویم یا تلاش می‌کنیم شکل هم بشویم که اگر آن شکل چیز به‌درد بخوری بود عیبی هم نداشت. و چقدر غنیمت‌اند آن‌ها که تلاش نمی‌کنند هر روز بیشتر شکل بقیه بشوند.

6- و حتی اگر چیزها شکل هم داشته باشند، ما زور می‌زنیم که روح را از آن‌ها بگیریم. آن قانون‌مان می‌شود که تا می‌توانیم دورش می‌زنیم و به قول این آقا یک وقتی اگر قانون اساسی سوییس را بگذاریم توی کشور ممکن است وضع بدتر بشود. آن اخلاق‌مان می‌شود که برای چیزهای کوچک داد می‌زنیم و برای چیزهای بزرگ خفه می‌شویم. آن دین‌مان می‌شود که به جای روح هیچ چیزی ندارد و دین‌دارهایمان وضع‌شان از همه بدتر است و آن هم بی‌دینی‌مان که به جای روح فحش دارد. آن آدم بودن‌مان می‌شود که به جای روح..... بعد می‌بینیم که روح‌مان هم دیگر روح ندارد.

7- من سعی کردم کامنت خباز پای پست قبل را قبول نداشته باشم ولی نشد. این‌که گفته بود ما خیلی وقت‌ها می‌نویسیم که بگوییم "آقا ما هم هستیم". خودم را که می‌گردم می‌بینم یک وقت‌هایی یکی از دلایل این‌جا نوشتنم همین می‌شود و هر چند که گفت این عیبی ندارد، آدم یک جوری می‌شود. این را می‌نویسم برای خودم که آن وقت‌هایی که برای گفتن "آقا ما هم هستیم" این‌جا می‌آیم چیزی ننویسم...

8- طولانی و خسته‌کننده شد، ببخشید. 

Friday, October 12, 2007

بی‌ربط‌ها


1- فکر می‌کنم این را محسن می‌گفت که دلیل شروع وبلاگ نوشتن بیشتر آدم‌ها را از روی پست اول‌شان می‌شود فهمید، حتی اگر صریح نگفته باشند. من هم بدون دلیل خاصی فکر کردم که شاید راست بگوید. اولین نوشته‌ی خودم را که دیدم شرمنده شدم. تصمیم گرفتم که بروم و اولین نوشته‌ی جاهایی که می‌خوانم را پیدا کنم و بعد حدس بزنم که دلیل شروع وبلاگ نویسی‌شان چیست. می‌دانید که این گشتن‌ها به دیوار می‌خورد. همه یا از یک جای دیگری کوچ کرده‌اند و آمده‌اند جای جدید و آن قبلی را برداشته‌اند یا این‌که آرشیو‌هایشان را پاک کرده‌اند. یا این‌که اصلا ننوشته‌اند که از کجا آمده‌اند. خلاصه آن موقع نشد که آدم‌ها را تحلیل کنیم از روی نوشته‌هایشان. خیلی روزگار بدی شده است. دیگر هر خرسی می‌خواهد از وسطِ چهار خط آدم‌ها را بفهمد، تحلیل‌شان کند، بشناسد و به خودش حق بدهد که از روی همین چند تا حسی که می‌ریزند روی کاغذ در موردشان نظر بدهد. (وقتی که این جمله را به خودم می‌گفتم، جای خرس یک موجود دیگر بود، شما وقتی جمله‌ی قبل را می‌خوانید هر چیزی دوست دارید جای خرس بگذارید.) با عنایت به جمله‌های بالا، پست اول وبلاگ از شما، تحلیل از ما. به جالب‌ترین پست هم یک جایزه‌ی نفیس داده می‌شود!

2- شروعش را نمی‌‌دانم ولی حس می‌کنم پایان وبلاگ نوشتن یک اتفاق می‌خواهد. یک اتفاقِ نه خیلی عجیب و غریب. البته این نظریه‌پردازی درباره‌ی وبلاگ را می‌گذارم برای اهلش. ما یک وقتی با جناب نوح قرار گذاشته بودیم که یک چیزی راجع به وبلاگ نویسی بنویسیم که من هرقدر با خودم کلنجار رفتم چیزی به ذهنم نرسید. این حرف‌ها جامعه‌شناس می‌خواهد. کار خودت است...

3- چند وقت پیش تصمیم گرفتیم که برای ارغوان از بین وبلاگ ارغوانی‌ها مطلب برداریم. نشستیم و آرشیوشان (که موجود بود) را از اول تا آخر خواندیم. توی این وبلاگ‌ها، با این‌که خیلی چیزها را نمی‌شود دید، ولی یک چیزهایی معلوم است. می‌شود بزرگ شدن آدم‌ها را دید. می‌شود بزرگ ماندن آدم‌ها را دید. تویش پر است از شیب و سینوس و DC. می‌شود دید که آدم ممکن است یک جایی شروع بشود یا تمام. شاید چند سال که بگذرد و آدم برود خودِ چند سال پیشش را ببیند تعجب کند. شاید هم چند سال بعد که برگردد و نوشته‌هایش را ببیند، از هر خطش یک آدم بکشد بیرون یا یک ماجرا یا یک خاطره یا چیزهای دیگر که فقظ خود آدم می‌داند و بقیه مثل آب خوردن از کنارش رد می‌شوند. بعد ببین چه‌قدر سخت بود که بخواهم با این ذهن ِ هیچ چیز نفهم نوشته‌های دیگران را بخوانم و بگویم که فلان نوشته از آن یکی بهتر است و بعد به خودم فحش بدهم که پدر جان، طرف با این‌ها زندگی کرده است...

4- وسط همین آرشیو خواندن‌ها آدم ممکن است یک چیزهایی یادش بیفتد. مثلا یادش بیفتد که فلانی یک زمانی چه‌قدر با حالایش فرق داشته. و این فرق داشتن لزوما خوب یا بد نیست. مثلا فکر کنی که آن آقای اردوی همدان (دور و بر یک سال پیش) الان کجاست؟ (این فرق را یک نفر دیگر هم دید) و فکر کنی که چه‌قدر خسته شده است توی همین یک سال. ممکن است نگران آدم‌ها بشوی. و چه‌قدر مسخره است کسی که باید نگرانش باشند، خودش نگران کس دیگری باشد. تویی که این را می‌خوانی فرض کن که نگران یعنی کسی که نگاه می‌کند نه چیز دیگر. بیشتر پارامترهای خوب زندگی آدم‌ها این‌طوری هستند که تا یک جایی مفیدند و از آن‌جا به بعد دیگر چیز خوبی نیستند. یکی از همین خصلت‌های آدم‌ها خسته‌گی است. ما ولی بعضی وقت‌ها یادمان می‌رود که این خسته‌گی فقط تا یک جایی خوب است و بیشتر از آن دیگر نمودارش نزولی می‌شود... من خودم بعضی وقت‌ها چیزهای مهم یادم می‌رود،‌ آن هم چیزهایی که هیچ وقتِ هیچ وقت نباید از یاد آدم برود.

5- برای بعضی اصطلاحات یک نوع تعریف وجود دارد که پایه‌اش بر اساس شک است. مثلا من اگر بخواهم خفن را تعریف کنم می‌گویم: اگر کسی را دیدی و شک کردی که طرف خفن است، آن آدم خفن نیست. یک تعریف مشابه برای "خسته" و چند چیز دیگر هم می‌شود ارائه داد. (این بند را برای آن دوستی گفتم که می‌خواهد تعریفِ خسته را بداند.)

6- حالا که حرف ارغوان را زدم یادم افتاد یک چیز دیگر هم بگویم. اگر اتفاق خاصی نیفتد تا چند روز دیگر ارغوان شماره‌ی پنج در می‌آید. اما برای ادامه‌ی ارغوان به نظر یک راه بیشتر نمانده است و آن هم این‌که نشریه را موضوعی کنیم یا به عبارتی تغییر کاربری بدهیم. (مثل خودِ آدم که یک وقت‌هایی که بخواهد زنده بماند باید تغییر کاربری بدهد.) البته این موضوع به طور رسمی مطرح نشده ولی به نظر می‌آيد که راه دیگری نداریم. اگر نظر دیگری دارید برای ادامه‌ی کار، بگویید. اگر هم به نظرتان این کار خوب است، موضوع پیشنهاد بدهید. من خودم هم یکی دو تا موضوع دارم. (یا کامنت بگذارید یا به یکی از ارغوانی‌ها بگویید)

شش هفت مورد پراکنده‌گویی دیگر هم مانده است که چون طولانی شد چند روز دیگر بقیه‌اش را می‌گویم.


آدم قبل از این‌که بعضی حرف‌ها را بزند، مثل این است که دست‌هایش را آورده است بالا، جلوی صورت خودش. حرف را که دارد می‌زند، سرخ می‌شود، می‌سوزد. بعدش هم جای چهار تا انگشت می‌ماند...

پ‌ن: پنجره‌ی اتاقم باز است و صدای همسایه می‌آید، چند نفر دارند با هم حرف می‌زنند و می‌خندند، یکی‌شان بلندِ بلند. همین‌طوری هوس خنده‌ی بلندِ از ته دل کردم.

Wednesday, October 10, 2007

...شاید، یک وقتی


من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن همشهري داشت نان شبش را از گلوي من بيرون مي‌کشيد يا وقتي که آن ديگري داشت پشت من و تو سوار مي‌شد تا بالا برود. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن بچه‌ي دو ساله دستم را گرفت و گفت بنشين. بعد هم خودش گذاشت و رفت. يا وقتي که همه چيزم را به باد دادم تا با آن بازي کند. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي براي تو بال مي‌کشيد و براي من ميله. من بايد جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي با خودکار آبي چشم سياه مي‌کشيد. يا يک بار، وقتي که به تو نگاه کرده‌ام، صاف توي چشم‌هايت.

Tuesday, October 9, 2007


"رقصم گرفته بود
مثل درختکی در باد
آن‌جا کسی نبود
غیر از من و خیال و تنهایی

رقصم گرفته بود
پیرانه‌سر، دیوانه‌وار
تنها
تنها تنها
رقصیدم
..."

-ابراهیم منصفی

Sunday, October 7, 2007

موج‌های نرفتنی


جنگ است دیگر. چیزی سرش نمی‌شود. می‌آید و می‌رود و آدم‌ها را می‌گذارد با چیزهایی که به آن‌ها می‌دهد. موج است دیگر. می‌آید و بیرون نمی‌رود. می‌گفت فلانی از آن‌هاست. توی جنگ این‌طوری شد.

می‌گفت حالا اما حالش خوب است. یعنی دو سه ماهی این‌طوری می‌ماند. حالش خوب است، مثل من و تو. اما یک دفعه یادِ موج می‌افتد. شاید هم موج یادش می‌افتد. دیوانه می‌شود. بعد از این‌که شکستنی‌های خانه‌شان را شکست می‌رسد نوبت دل. زن و بچه‌اش را می‌زند، تا می‌خورند. بعد که شکستنی‌ها را شکست و زدنی‌ها را زد، موج می‌رود. عاقل می‌شود. می‌فهمد که چه کار کرده. می‌آيد معذرت‌خواهی کند. رویش نمی‌شود. شروع می‌کند به گریه. اما تمامش نمی‌کند...

Saturday, October 6, 2007


1-"سلام، خسته نباشید، لطفا وبلاگ من رو ببینید!" و یک کارت می‌دهد دستم.

2- سرمربي آرسنال ادامه داد: "من به هيچ وجه خوشحال نمي‌شوم اگر كسي به من بگويد كه به بازيكني اعلام كنم متاسفم شما توانايي بازي كردن را داريد اما در جاي درستي به دنيا نيامده‌ايد."

3- "اصل حرف من این است که یک وقت یادمان نرود که احمدی‌نژاد واقعاً کیست." از آق بهمن

4- "ما زباله‌ها حتا حوصله نداریم روزنامه در بیاوریم و پلاکارد چاپ کنیم و میتینگ راه بیندازیم که زباله‌های جهان متحد شوید." از کوروش علیانی 

Wednesday, October 3, 2007

چون ما


دارند با هم تلفنی صحبت می‌کنند. یاد قصه‌ی ننه دریا می‌افتند. این آقا می‌گوید که داستانش درست یادش نیست. وقتی که این حرف را می‌زند فکر می‌کند که این اواخر هزار تا از این جمله‌ها گفته که ته‌اش "یادم نیست" است. یاد چند روز قبلش می‌افتد که به یکی می‌گفت که یک زمانی چقدر شعر بلد بوده و الان یادش... آن آقا ولی یک کمی یادش بود. قصه را تعریف می‌کند تا به آخرش می‌رسد. می‌گوید که آخرش را درست نمی‌داند. هر دوتایشان یک حدسی می‌زنند. چون ننه دریا معمولا قصه‌هایش را مثل هم تمام می‌کند. با هم قرار می‌گذارند که بعدش بروند بخوانندش. این آقا شروع می‌کند به خواندن. ولی نمی‌داند که آن یکی هم می‌خواند یا نه...

همین‌طوری جلو می‌رود تا می‌رسد به یک جای قصه :‌
"دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید،‌ نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چش کار می‌کنه مُرده‌س و گور 
نه امیدی- چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید!-
نه چراغی- چه چراغی؟ چیز ِ خوبی می‌شه دید؟- ...."
حالا این آقا یاد اول همین کتاب می‌افتد. قصه را همین جا ول می‌کند و می‌رود به صفحه‌ی اول کتاب. یک کسی با دست همین تکه را نوشته. و تهش هم اضافه کرده «اما تو گروه زندگی یه جور دیگه‌س». این جمله را چند بار می‌خواند. هر باری که می‌خواند یک علامت سؤال ته جمله پر رنگ‌تر می‌شود. تصمیم می‌گیرد که علامت سؤال را پاک کند و دیگر نخواندش. ول می‌کند و می‌رود سر ِ قصه. به آخرش که می‌رسد ننه دریا کار خودش را می‌کند. دارد فکر می‌کند که حدسشان درست بود. آن تهِ تهِ شعر هم نوشته: "جز خدا هیچ چی نبود، جز خدا هیچ چی نبود!"

حالا دوباره فکر آن وقت‌ها را می‌کند. وقتی که با آن آقا می‌نشستند و شعرهای همین شاعر را می‌خواندند. سعی هم می‌کردند که دقیقا مثل خود شاعر بخوانندش. آن آقا هم وقتی که از شعری خیلی خوشش می‌آمد یک "وای"ِ جالب می‌گفت. اما آن آقا حالا چیزی دارد که "به آبی نخرد طوفان را" حتی اگر طوفانش را ننه دریا درست کرده باشد. اما این یکی هیچ. حالا اما آن شعرها اصلا یادش نمی‌آید. با خودش فکر می‌کند که او هنوز هم این شعرها را می‌خواند یا نه؟ تصمیم می‌گیرد که شروع کند. به طور اتفاقی یک جای کتاب را باز می‌کند. آن وقتی که شعر ِ قبلا خوانده شده می‌آید، با اشتیاق تا ته می‌خواندش. آن وقتی که شعر جدید می‌آید، بی خیال شعر می‌شود. فکر می‌کند که این روزها با همه‌ی کتاب‌های شعر همین کار را می‌کند. پس این شعرهای نخوانده را کِی باید خواند؟

می‌بیند این‌طور نمی‌شود. می‌رود فهرست را نگاه می‌کند. می‌گردد تا اسم‌های آشنا را پیدا کند و فقط همان‌ها را بخواند. بازی‌اش می‌گیرد و تلاش می‌کند که کتاب را دقیقا سر ِ همان صفحه باز کند. حالا دیگر مهم‌تر از شعرها این است که دقیقا همان صفحه را باز کند. اوضاع خیلی هم بد نیست. می‌رسد به "ابراهیم در آتش". کتاب را که باز می‌کند دقیقا صفحه‌ی قبلی‌اش می‌آید. بازی را حدودا برده است.
"به چرک می‌نشیند
خنده
به نوار زخم بندی‌اش ار 
ببندی"
با خودش می‌گوید که خنده‌ی مصنوعی هم به چرک می‌نشیند یا نه؟
"رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله‌ی دیو
آشفته می‌شود."
رهایش می‌کند و کتاب را می‌بندد.

پ‌ن‌: شاملو <> شعر شاملو، نوشته‌ای قدیمی از کشتی نوح

Sunday, September 30, 2007

یک روز


چون ندانستم که آن شب سنگِ تو پاهاي رفتن را شکست
من به نازي به نيازي به لب شعبده‌بازي بروم
تا که ساز دلِ من نغمه‌ي ناکوک نگيرد
من به خوابي به سرابي به هوايِ مي ِ نابي بروم
گرچه زنجير هوس بسته به پايم، روزي
"من به بوي سر زلفي" به خيالي به تماشاي محالي بروم

پ‌ن: از روی دست همان بیت معروف حافظ

Saturday, September 29, 2007

درست همان جا


محسن زنگ زد و گفت که چیزی برای ارغوان نوشته. همان پشت تلفن برایم خواند. من هم برگشتم و گفتم که فلان جمله‌ها را نمی‌شود نوشت. همین هفته‌ي پیش که آن‌ها را گرفتند، همین چیزها را نوشته بودند. این‌ها را حذف کن. او هم گفت حالا که این طور است من اصلا تایپش هم نمی‌کنم. متن بی متن. یعنی تمام. بعد من باید بروم توی فکر که اصلا حق داشتم بگویم که فلان چیزها را نمی‌شود نوشت؟ بعد هم فکر‌ ِ این‌که چرا همیشه حرف‌های درست را نمی‌‌شود گفت. یعنی همیشه درست آن چیزی که باید گفته شود، گفته نمی‌شود. جای آن چیزی که محسن نوشته بود توی ارغوان بود. درست همان جا.

بعد یک روز دیگر می‌شود و همه می‌گویند که از آن "مورد اول" بپریم. خودم هم می‌گویم. بعد از آن هرقدر که فکر کردم نفهمیدم که چرا همیشه باید بپریم. آن آدم‌هایی هم که می‌خواهند چیز درست و حسابی بنویسند، مجبور می‌شوند که پشت سر هم بپرند از موضوع‌هایشان. آن قدر می‌پرند که بی‌خیال‌ِ نوشتن می‌شوند. نوشتن چیزی که از همه جایش پریده‌ای خاصیتی ندارد. دیگر آن‌ها که قرار است بنویسند، خودشان نمی‌نویسند. حالا یک نفر پیدا شده و از آن مورد اول نپریده. جایش احتمالا قرار بوده توی ارغوان باشد ولی درست همان جایی که باید حرف‌ها را زد، باید بپری...  

Thursday, September 27, 2007

...خیلی وخ پیش بار و بندیلشُ بست


حتما باید یک باد سرد بخورد تا یادش بیفتد که مالِ کجاست. حالا خرس قطبی دارد بار و بندیلش را می‌بندد که برود آن‌جایی که باید باشد. برود جایی که چهار تا خرس دیگر هم هستند و هر کدامشان یک گوشه‌ای توی برف‌ها جا خوش کرده‌اند یا برای خودشان بازی می‌کنند. خوبی‌اش این است که دارد از خاک رها می‌شود و می‌رود وسط آب. این موقع‌ها باید فصل خوشحالی خرس‌ها باشد دیگر. این یکی هم مثل بقیه است، فقط ته دلش می‌گردد که نکند آن دو تای اول، که مال‌ِ آدم‌هاست، را بیشتر از این دو تای دوم، که مال‌ِ خرس‌هاست، دوست داشته باشد. آخر هم به خودش می‌قبولاند که این‌طور نیست. ولی حتما باید یک باد سرد بخورد که یادش بیاید
در آرزوی آغوش گرم،
نیست
...

Saturday, September 22, 2007


می‌دانی که روزگار خیلی بازی دارد. آن وقتی که بازی‌هایش را به اوج می‌رساند، آن وقتی که می‌خواهم به زمین و زمان بد و بیراه بگویم، یک چیزی یا یک چیزهایی یادم می‌آید که دهانم را می‌بندد. و من می‌مانم، مثل همیشه. یعنی یادم می‌آيد که همین بازیگر، بی آن‌که ‌استحقاق چیزی را داشته باشم، آدم‌هایی را سر راهم قرار داده که دهانم را ببندد. آن‌هایی که یک دقیقه بودنشان، همه‌ی نامرادی‌ها را جبران می‌کند. آن‌هایی که بودنشان لطف است، نمی‌دانم از طرف چه کسی، برای تمام لیاقت‌های نداشته. برای تمام حق‌های نداشته. برای تمام کارهای نکرده. و من می‌مانم، مثل همیشه.

قرار است این‌جا جواب بدهم؟ باید جواب چه چیزی را بدهم؟ من نمی‌توانم جواب یک دقیقه از این پنج سال یا یک نقطه از آن چیز را بدهم. این آدمی که دارد این را می‌نوسید خیالش راحت است. راحت است چون می‌داند که نمی‌تواند جواب بدهد. راحت است چون می‌داند که نمی‌تواند ادای دین کند. حالا این آدم باید چه بگوید که خودت ندانی؟ چند روز پیش به تو گفتم که فکر می‌کنم همه‌اش تقصیر خودم است. تقصیر من است که بعد از این همه سال، هنوز نفهمیده‌ام که باید دوست داشت ولی دل نبست. یعنی فهمیده‌ام ولی نمی‌توانم عمل کنم. ولی این یکی با همه فرق داشت. این یکی تقصیر تو بود. بعضی آدم‌ها را نمی‌شود فقط دوست داشت. دل خودش می‌رود. این یکی تقصیر تو بود... این یکی تقصیر تو بود.

این‌ها را برای این دارم می‌گویم که حالا بهانه‌اش پیدا شده. بعضی آدم‌ها می‌شوند معیار. یعنی وقتی که می‌گوید نه، نمی‌کنی، نمی‌مانی، نمی‌روی. آن وقتی هم که سرش را تکان می‌دهد، می‌کنی و می‌مانی و می‌روی. ولی آن وقتی که جوابی نمی‌دهد. می‌مانی، مثل همیشه. و من خیلی خوشبخت بوده‌ام که این همه سال یک معیار داشته‌ام برای همه‌ی کارهایم، برای کردن و نکردن، برای رفتن و نرفتن، برای ماندن و نماندن. یک معیار داشته‌ام برای آدم ‌شناسی. معیار داشته‌ام که بفهمم آن پسری را که قدیم‌ها می‌‌گفتند بد است، آن قدرها هم بد نیست. معیار داشته که بفهمم آن آدمی که از راه دور می‌آید و چیزی می‌گوید و می‌رود، هنوز نسل آدم بزرگ‌های دانشکده را زنده نگه داشته. معیار داشته‌ام برای این‌که بفهمم آن حرف‌هایی که زده‌ام درست بوده یا نه. یکی را داشته‌ام که آن سال‌ها جلوی من را بگیرد که خیلی حرف‌ها را نزنم. یک کسی را داشته‌ام که موقع افتادن دستم را گرفته است. و حالا همه‌ی این "داشته‌ام" را تبدیل بکنید به "دارم"، با تمام لیاقت‌های نداشته.      

حالا این کسی که دارد این را می‌نویسد و معلوم نیست چند بار دیگر پایش را توی آن دانشگاه بگذارد، خیلی هم ناراحت نیست. یعنی ممکن است یک وقتی که می‌رسد به سربالایی دانشگاه،‌ شک کند که باید بدود یا آرام برود. ممکن است یک وقتی که از پله‌های تعاونی رد می‌شود، شک کند که باید مستقیم برود یا رویش را برگرداند و رد شود. ممکن است آن وقتی که توی سایت سرک می‌کشد که پیدایت کند،‌ به آن ته که رسید، دلش بگیرد. ممکن است بعضی وقت‌ها مجبور شود سرش را بیندازد پایین که کسی نبیندش. ولی ناراحت نیست. یعنی برای کسی که فقط قرار است یک کمی آن طرف‌تر برود ناراحت نیست. این آدم یعنی همان من، باید خیلی احمق باشد که چیز به این بزرگی را از دست بدهد، چون فقط یک کمی آن طرف‌تر می‌رود. مطمئن باش، این یکی را نمی‌گذارد.

شاید حسرت من بعد از این همه سال، این باشد که خوبی و بزرگی ِ تو واگیردار نیست و من بعد از این همه سال هنوز باید بدوم که ذره‌ای مثل تو بشوم. باید حسرت بخورم به آدم بودنت. باید ناراحت بشوم که شکل تو نشده‌ام. نمی‌دانم چرا یک کسی توی خانه‌ی ما دارد می‌خواند:
گل نسبتي ندارد
با روي دل‌فريبت
تو در ميان گل‌ها
چون گل ميان خاري...

Friday, September 21, 2007

به گم‌شده


مي‌خواهم
کم بشوم
سرکشي مي‌کند
گم مي‌شوم

Tuesday, September 18, 2007

هنوز صدایش می‌لرزد


توی تمام معلم‌های آدم چندتایی هستند که برای همیشه یاد آدم می‌مانند. دلیلش را درست نمی‌دانم. یعنی نمی‌دانم چه چیز یک آدم یا معلم است که باعث می‌شود بعد از ده سال خیلی از کارهایش یادت بماند یا چه چیزی باعث می‌شود که راحت بتوانی به طرف بگویی استاد. یکی از این معلم‌های ما "محمد ایوبی" بود. آقای ایوبی که راحت می‌شود استاد ایوبی صدایش کرد، معلم انشای اول و سوم راهنمایی ما بود. معلم ادبیات سوم راهنمایی هم بود. فکر می‌کنم بعد از ما هم دیگر آن‌جا درس نداد.

سر کلاس‌ها یک کمی عصبانی‌تر از حد معمول بود. قیافه‌اش شکسته‌تر از سنش. یک شال گردن معروف هم داشت. با آن «پدر من» گفتن‌هایش وقتی که از دست کسی عصبانی می‌شد. سر کلاس‌های انشا، کارش تخریبِ ما بود. تخریبی که همه‌ی ما لازم داشتیم تا بفهمیم آن چیزی که تا حالا می‌نوشتیم اسمش انشا نیست. و بعدترها ،برای من حداقل، این‌که بفهمم اوضاع من و نوشته‌هایم هنوز هم مثل همان موقع است. چیزی که بس است برای تمام عمرم. دیگر چه انتظاری از یک معلم می‌شود داشت؟ کسی را نمی‌توان نویسنده کرد. (البته این کار را چهار پنج نفر از این‌هایی که اسمشان این بغل هست هم انجام می‌دهند، همان‌ها که خیلی وقت‌ها به بزرگی قلم‌شان و خودشان غبطه می‌خورم)

بعدترها از سال بالایی‌هایمان شنیدیم که یک سال قبل از این‌که معلم ما بشود، چند هفته‌ای نیامد مدرسه. خبر آوردند که همسرش یک جایی آن دور و بر ها تصمیم گرفته دیگر نباشد. تصمیم گرفته که معلم ما را تنها بگذارد. نمی‌دانسته که این معلم ما خودش را یک جایی جا می‌گذارد. می‌گفتند وقتی که برگشت سر ِ کلاس، بداخلاق شده بود. وقتی برگشت، پیر شده بود. امروز داشتم رادیو زمانه را می‌گشتم که دیدم یک داستان از او را گذاشته‌اند. صدایش من را برد به داستان‌خوانی‌های آن موقع‌اش. داستان مال‌ِ همان سال‌هاست. ماجرا هم، ماجرای خودش. هنوز بعد از دوازده سال، وقتی به آخر داستان می‌رسد صدایش می‌لرزد. هنوز بعد از دوازده سال... هنوز...   

Sunday, September 16, 2007


بعضی از آدم‌هایی که به این‌جا سر می‌زنند، از طریق جناب google به این‌جا می‌آیند. هر چند وقت یک بار عبارت‌های جستجوی عجیبی در بینشان پیدا می‌شود که یکی از آن‌ها من را ترغیب کرد که این مطلب را بنویسم. عبارت جستجو دقیقا این بود: "عکس کارای بد دخترهای ایرانی". البته جمله‌های این شکلی زیاد دیده شده. شاید مثلا این پست را باید آن وقتی که با عبارت "عکس پسرهای خوشگل بالای 16 سال"‌ به این‌جا آمدند می‌نوشتم. البته این مورد اخیر تنها باری بود که دنبال عکس پسر می‌گشت و در بقیه‌ی موارد، جستجو برای عکس دخترها است. می‌خواستم همین‌جا از خلاقیت این دوستان تشکر کنم و خسته نباشیدی به همه‌ی جستجوگران بی‌نشان عالم مجازی بگویم. حرف دیگری هم ندارم.


پ‌ن 1: من که می‌دانم دو روز دیگر می‌گویند که اشتباه شده و ما تا حالا اسم google و blogfa‌ را نشنیده بودیم و فیل‌تر هم بی‌خود بوده. خواستم بگویم حیف است که آدم به این جستجوگران خسته نباشید بگوید و به آن‌ها هیچ چیزی نگوید. فقط چون خسته نباشید برای‌شان کم است و بقیه‌ی جملات محبت آمیزی که من بلد هستم در این مقال نمی‌گنجد، می‌گذارمش به عهده‌ی خوانندگان.

پ‌ن 2: شاید جمله‌ی "بابا دیگه google رو که فیل‌تر نمی‌کنن" یک جمله‌ی معقول باشد و من خودم هم به راحتی از آن استفاده کنم. مشکل این‌جا است که اگر یک روزی تصمیم بگیرند که واقعا این کار را بکنند، هیچ چیز از هیچ چیز تکان نمی‌خورد.

پ‌ن 3: رفع فیل‌تر شد انگار.

Friday, September 14, 2007


"از دینامیت های
تام
که قبل از ترکیدن
پیست خاموش می شوند
متنفرم
کلا از هر چیزی
که من را
یاد خودم می اندازد..."

-چلچله

دریغا که دستی به مضراب نیست


من گاهی پشیمان می‌شوم ازخیال‌هایم. جای شک و تو عوض می‌شود. فکر می‌کنم آن وقت است که باید خیالِ تو را روی زمین گذاشت و رو را برگرداند و دوید. بعضی وقت‌ها داستانی، جمله‌ای یا کلمه‌ای بس است که فکرهای گذشته یادم بیاید مثل «سودای تو» که «بهانه‌ای». بس است که شک کنم به تویی که توی خیال‌هایم ساخته‌ام. به خیال‌های خوشم. به خوش خیالی‌هایم. من گاهی پشیمان می‌شوم از خیالِ تو. گاهی پشیمان می‌شوم از زندگی.

همین‌طوری گفتی یا ...؟


اشاره به دور می‌کند، مثلا چند سال پیش، و می‌گوید: "من یک بار در عشق موفق شدم". حالا خیلی هم مطمئن نیستم که آخرش را چه گفت. چون مخالف شکست احتمالا باید پیروزی باشد ولی تا آن‌جا که یادم می‌آید همین موفق شدن را به کار برد. نه، جداً این جمله یعنی چی؟  

Sunday, September 9, 2007


نمی‌دانم اولین بار کِی این عبارت را به کار بردم، فقط می‌دانم که دوستش دارم. یعنی هر دفعه که این «با اقتدار» را می‌گویم، احساس می‌کنم که دارم چیز مهمی می‌گویم. یا این‌که انگار چیزی پیدا کرده‌ام که تویش شکی ندارم. اما همیشه هم این‌طور نیست. خیلی وقت‌ها که این دو تا کلمه را می‌گذارم کنار هم و می‌گذارمشان توی جمله‌ام، دقیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینیم آن «با اقتدار» را فقط برای این به کار بردم که از آن خوشم می‌آيد و هیچ دلیل دیگری ندارد. یعنی اصلا اقتداری ندارد حرفم. مثلا وقتی که به تو گفتم که « آن یکی، با اقتدار بهترین آدمی است که توی دانشکده می‌شناسم» و بعدش هم گفتم «این یکی، با اقتدار دومین بهترین آدم است»، بعدش که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم مطمئن نیستم. البته این عبارت یک خوبی دیگر هم دارد و آن این است که این اقتدار فقط برای بهترین نیست. این‌که می‌شود «با اقتدار» دوم بود یا «با اقتدار» سوم بود. حتی می‌شود «با اقتدار» اصلا نبود و چه‌قدر دوست داشتنی می‌شود بعضی وقت‌ها این اقتدار ِ آخری.

بعضی وقت‌ها آدم نمی‌داند که باید چه بگوید. مثلا همین امروز، وقتی که داشت خداحافظی می‌کرد. آن وقتی که آمد در ِ گوشم آن جمله‌ی شش کلمه‌ای را گفت، نفهمیدم که باید چه چیزی می‌گفتم که خودش نداند. هنوز هم نمی‌دانم. هیچ وقت هم نخواهم فهمید. یعنی مشکل از آن وقت نبود. مشکل از آن‌جا بود که توی شش یا شصت یا ششصد کلمه نمی‌شد حرف به درد بخوری زد. حالا مثلا بیایی بگویی که "امروز، با اقتدار بدترین فرودگاهی بود که تا حالا رفته بودم" و من فکر کنم که این جمله از آن‌هایی است که تویش شکی نیست. اما بعد به این نتیجه برسم که این جمله خیلی کوچک بود برای آن وقت. اصلا جمله‌اش اقتداری نداشت. و من این‌جا بتوانم هزار تا جمله بگویم که تویش اقتدار باشد، از آن اقتدارهای بدون شک. ولی هیچ کدامش آنی نباشد که باید بگویم. آن جمله‌ای که جواب چند سال زندگی را بدهد. آن جمله‌ای که جواب آن کسی که رفت را بدهد.

Thursday, September 6, 2007

آخرین نجوا



توضیح: این را می‌نویسم برای خودم، که چند سال دیگر که فراموشی به سراغم آمد، یادم بیاید که زندگی‌ام روزهای خوب کم نداشته است.

من جدا باید خوش شانس باشم که دوربین دارم.(این را قبلا هم گفته بودم) حالا هر شب یکی‌شان می‌آید خانه‌مان. یک هارد می‌دهد دستم که چند وقت بعد بیاید عکس‌هایش را بگیرد. توی این روزهای شلوغ که همه‌ی کارهایشان مانده است و باید بدوند و نخوابند، بهانه برای دیدنشان کم پیدا می‌شود. می‌دانید که کسی از عکس‌هایش نمی‌گذرد. من هم مفت و مجانی بهانه پیدا کرده‌ام که ببینمشان، آن هم دو بار. می‌آیند که نیم ساعت بمانند و بروند.

وسط عکس دیدن‌ها یاد ماجراهایمان می‌افتیم. اولش می‌خندیم و می‌خندیم، آخرش دلمان می‌گیرد. هر کاری که می‌کنیم آخرش همین‌طوری می‌شود. برای هم تعریف می‌کنیم از داستان‌های هزار بار تعریف کرده. از خودمان که داریم کم می‌شویم (تعدادمان را نمی‌گویم). از پدر و مادرشان که این روزها خودشان را زود می‌رسانند خانه که بیشتر ببینندشان و این‌ها نمی‌توانند خانه باشند. از زلف‌های بر باد. از خانه‌های بر باد. از باد. این موقع‌های سال یادمان می‌آورد که آدم‌ها هیچ وقت سِر نمی‌شوند. این‌ها که می‌روند، انگار همان روز اول است. انگار همان روزی است که دکتر رفت، همان روزی که خباز رفت، همان روزی که مهیار و مهدی رفتند، همان روزی که آرش رفت، همان روزهایی که بقیه رفتند... شاید از آن روزها هم سخت‌‌تر... آخرش هم می‌بینیم که نیم ساعت شده است چند ساعت...

شاید آن روز که داشت همین‌طور چرند می‌گفت، فکر نمی‌کرد این "گروه" ای که دارد می‌سازد، می‌شود همه‌ی زندگی ما. نمی‌دانست که "گروه" می‌شود "ما". دو تا گروه درست شد. آخرهای سال 82 بود دیگر، نه؟ دو تا گروه شدیم. یک گروه که همه‌ی چیزهای خوب را داشت، یک گروه که همه‌ی چیزهای به درد نخور را داشت. ما هم زور زدیم که برویم توی گروهی که همه‌ی چیزهای به درد نخور را داشت. آخرش هم نفهمیدیم که آن‌جا راهمان دادند یا نه. آخر صاحب‌هایش هشتادی بودند. صبح تا شب حرف "گروه" بود. این‌که فلانی توی گروه هست یا نه.(حالا انگار همه عاشق این بودند که بیایند توی گروه.) فلانی معلق ِ گروه است. فلانی رئیس گروه است. هر کسی توی گروه پستش چیست.  این آخرها را یادم می‌آید که رئیس می‌گفت "آقا گروه پاشید". آن گروهی که همه‌ی چیزهای خوب را داشت، هنوز هم همه‌ی چیزهای خوب را دارد. این گروه ولی...

آن روز را یادم می‌آيد که نشسته بودیم و فهمیدیم که ما 4 نفر توی فامیلی‌هایمان "ت" و "ج" داریم. یک روزه همه‌مان TJ شدیم. برای دوست داشتن بهانه می‌خواستیم که پیدا کردیم. 4 نفر شدیم که همه چیزمان قرینه بود. دو تا هشتادی، دو تا هشتاد و یکی. دو تا سیگاری، دو تا غیر سیگاری. هزار تا از این دوتایی‌ها پیدا کردیم. تا دو سه روز دیگر قرینه‌گی‌مان بیشتر هم می‌شود. دو تا که هستند، دو تا که نیستند. فکر می‌کنم آخرش شدیم 4 تا که دل‌مان برای هم پر می‌زند. یادت می‌آید؟ سال پیش بود، همین موقع‌ها. یکی‌مان می‌خواست برود. جمع شدیم و برای TJs مرام‌نامه نوشتیم که بند اولش این بود که "تی جِیز هیچ مرام و مسلکی ندارد". دلم برای آن جیزهای چهارتایی تنگ شده. همانی که سال‌ها باید حسرتش را بخوریم.

 حالا شما که نباشید، خیلی مهم نیست که چهارشنبه سوری‌ها کجا برویم. شما که نباشید، خیلی مهم نیست که کسی توی دانشکده هفت‌سین می‌چیند یا نه. مهم نیست که شام کجا می‌رویم. مهم نیست که رئیس گروه چه کسی باشد. مهم نیست که تیم دانشکده چندم می‌شود. مهم نیست که پرسپولیس ببرد یا نه. مهم نیست که کسی عاشق بشود یا نه.

حالا شما که نباشید، دلم تنگ می‌شود برای بولینگ رفتن. دلم تنگ می‌شود برای تولد گرفتن‌هایتان. دلم تنگ می‌شود برای خانه‌ی خیابان شادمان. برای خانه‌ی آبفا. برای فوتبال دیدن‌های دسته جمعی. برای فیلم دیدن‌های دسته جمعی. برای کلاس زبان رفتن‌هایمان. برای قشم و زنجان و بابلسر و همدان و گرگان و دوبی. برای افطارهای با شما. برای توچال. برای علافی‌هایمان. برای جشن‌های آخر سال. برای استادیوم. برای 17 به در. برای باغ حمیدی. برای شورا پارتی‌ها. برای تخته نوشته. برای lone cowboy. برای دربند. برای فتح خانه‌ی بچه‌ها. برای پارک پرواز. برای پرپروک و لیموترش و نشاط. برای... 

دلم تنگ می‌شود برای مهربانی‌هایتان. برای بداخلاقی‌هایتان. برای خنده‌تان. برای گریه‌تان. برای خودتان... 

پ‌ن: پست قبلی به درخواست عزیزی برداشته شد.

Wednesday, August 29, 2007

لازم هست؟


این را میرزا پیکوفسکی گفته:

"چشم‌هايش را برايم باريک کرده و روشنم می‌کند که مهم اين است که او چه می‌خواهد و به هيچ وجه اهميتی ندارد نظر من چيست. او اعتقاد دارد هر چيزی بايد سرجايش باشد و يا در بدترين حالت بايد جايش پيش آن چيز باشد و نمی‌شود هيچ چيز را از جايش دور نگه داشت. در صورت وقوع يک چنين مسأله‌ای بازگرداندن آن چيز به جايش يا بردن جايش پيش آن چيز وظيفه آخرين موجودی است همراه آن چيز ديده شده است. فکر می‌کنم عجب خرس قطبی کله‌شقی است. کسی اين اقيانوس منجمد شمالی که همين چند دقيقه پيش اينجا سرجايش بود را نديده؟"

دارم به این فکر می‌کنم ما خرس‌های قطبی همه مثل هم هستیم. یادم رفت بگویم. اقیانوس منجمد شمالی را برای چند وقت آورده‌ام خانه‌یمان. اگر لازم هست پس بیاورم.


این روزها
با حرف‌های این و آن
دوش آب سرد می‌گیرم
یادت که می‌آید؟
همان که نفس را بند می‌آورد
همان اول کار

Tuesday, August 28, 2007

جاروکش زورگو


می‌دانم که او نمی‌فهمد این چیزها را. برایش چه اهمیتی دارد که طرف روز آخری است که توی ایران است و آمده است با دوستانش خداحافظی کند. آمده است برای آخرین بار جایی را که چهار سال در آن زندگی کرده است ببیند. به کسی که سوار موتور می‌شود تا خودش را برساند در ِ بالا که فلانی را راه ندهید توی دانشگاه، چون من لج کرده‌ام، چون من با این سن‌ام هنوز بچه‌ام، چه می‌شود گفت؟ حتی اگر مثلا حمید برگردد و بهشان بگوید که: "اگر به یک نفر جارو هم بدهید، اگر بتواند با همان جاروکشی‌اش هم زور می‌گوید." یا حسام داد بزند سرشان که شما کاره‌ای نیستید که با دانشجوها این‌طور حرف می‌زنید. 

این‌جا نیامده‌ام غر بزنم که این دانشگاه شریف که همه‌ی آبرویش را از همین دانشجوها دارد، این قدر حرمت‌شان را نگه نمی‌دارد که پنج روز بعد از فارغ التحصیلی راهشان بدهد توی دانشگاه. فقط خواستم بگویم که ترسیدم. از تو و خودم ترسیدم، آن وقت که بتوانی و بتوانم و زور بگوییم. من ترسیدم از آن روزی که شکمم بزرگ‌تر از اینی بشود که حالا هست و سرم بی‌مو بشود و ریش و سبیل‌هایم سفید بشود. آن وقت هنوز بچه باشم. آن وقت جارویم را بکوبم توی سر تو. تو جارویت را بکوبی توی سر من.

پ‌ن: واضح است دیگر که کسی قصد توهین به شغلی را ندارد؟

Saturday, August 25, 2007

برود


و من هنوز نگران آن وقت‌هایی هستم که سرش را تکان می‌دهد و می‌دود و می‌آید و می‌گوید و می‌خندد و می‌رود. همان موقع است که می‌شود با آن بال‌های بزرگ پرواز کرد. بعد من باید دست‌هایم را بیاورم بالا و چپ و راست ببرمش که یعنی خداحافظ، خداحافظ. بعد دوباره بال‌هایم را در بیاورم و منتظر بمانم که یک روزی، شاید چند سال دیگر شاید هم هیچ وقت، بدود و بیاید و بگوید و بخندد و ...

Friday, August 24, 2007


... زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت...

-حافظ، به سبک دل‌شدگان بخوانید. 

Monday, August 20, 2007

بعدش را می‌دانم


توی غذاخوری پایین دانشگاه بودیم. حرف پسری بود که همیشه آن‌جا است. خیلی کوچک‌تر از آن است که کار کند. گفتند که تو هر وقت این بچه را می‌دیدی ناراحت می‌شدی که بچه‌ها نباید کار کنند. می‌دانم که ناراحتی‌ ِ‌ من و تو دردی از کسی دوا نمی‌کند.

روی میزم یک تقویم است. از این‌ها که هر ماه را روی یک برگه نوشته‌اند و ته‌ِ هر ماه باید صفحه‌ی آن ماه را بالا بیاوری و بیندازی پشت‌ِ تقویم. وقتی برگردم، باید یک صفحه‌ی دیگر را ورق بزنم. از سال دیگر می‌خواهم صفحه‌های سه ماهِ تابستان را بکنم و جایش یک صفحه بگذارم که رویش فقط یک هفته باشد. یعنی اندازه‌ی طول ِ واقعی ِ تابستان، تازه اگر بخواهم کارهای نکرده را حساب کنم. به حساب ِ کارهای کرده، یک هفته هم نمی‌شود. مثل همه‌ی تابستان‌های دیگر.

سال 82 بود و جایش هم همین رشت. گفتند بیا، گفتم کار دارم. نمی‌آیم. پشیمان شدم.

یک جایی می‌رسد که آدم می‌گوید بی‌خیال. آن‌جا که کار روی سر ِ آدم ریخته است و آن دورها چیز خوبی دیده نمی‌شود. مثلا می‌نشیند چیز می‌نویسد. می‌نشیند فیلم می‌بیند. می‌رود بیرون. می‌رود سفر، حتی نصفه و نیمه. حالا خودش هم می‌داند که بعدا پشیمان می‌شود. ولی دوست دارد بگوید بی‌خیالی‌های من زین پس مگر کاری کند...

Thursday, August 16, 2007

حالا واقعا نمی‌دانی؟


پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ و تو گفتی: "بی حرف باید از خم این ره عبور کرد". من هم از آن راه و راه‌های دیگر بی حرف گذشتم. هر چند که توی خم ِ آن‌ها له شدم. نه به خاطر این‌که سهراب گفته بود، چون تو گفته بودی. این سال‌ها هر کسی که پرسید چرا چیزی نمی‌گویم همین یک تکه شعر را برایش خواندم. من بی حرف گذشتن را «یاد گرفته‌ام» ولی بعضی وقت‌ها «یادم نمی‌ماند». بعد پرسیدم که چه رنگی بود؟ گفتی نمی‌دانم.

پ‌ن: چپ دست‌ها

Monday, August 13, 2007

می‌شود امیدوار بود؟


این سلمان که راجع به غایت گرایی و این چیزها گفت، یک دفعه یاد آدم و حوای خودمان افتادم. بالاخره این نظریه‌ی تکامل را راحت نمی‌شود بی‌خیال شد. چند سال پیش بود که شنیدم یک عده‌ای دنبال راه حل هستند که بگویند اگر تکامل و این چیزها درست است، آدم و حوا دیگر از کجا پیدا می‌شوند. آن ایده‌ای هم که آن موقع شنیدم این بود که یک سری موجود تکامل پیدا کرده‌اند و آمده‌اند و آمده‌اند تا رسیدند به یک چیزی شبیه آدم. بعد همه‌ی این موجودات مرده‌اند و آدم و حوا به وجود آمده‌اند‌. در مقابل این نظریات... ول کنید اصلا. به قول سلمان عجب چیز مزخرفی است این غایت‌گرایی.

آن قدیم‌ترها از قول عمران صلاحی نوشته بودم که رانده شدن از بهشت غمی هم ندارد که حوا خودش بهشت است. بعضی هم آن موقع مخالفت کردند که این حرفِ بی‌خودی است و بهشت کجا بود بابا. نظر خودم را هم درست نمی‌دانم. با گفتن و نگفتن من هم از بهشت بودنش کم نمی‌شود، البته به آن اضافه هم نمی‌شود. به نظر می‌رسد جواب این سؤال خیلی به تصور از حوا (آدم) بر می‌گردد که در طول زمان متغیر هم هست. یک عده‌ای هم می‌گویند این‌که فلانی فلانی را وسوسه کرد و گول و زد و این چیزها چرتِ محض است. به نظر من، آدم و حوا هیچ چیزی غیر از خودشان دو تا لازم نداشتند تا از بهشتی که دیگران برایشان ساخته بودند بیرون بروند. اصلا جایی که آدم و حوا هستند، گندم و سیب و این چیزها باید بروند بوقشان را بزنند. دعوای این‌که کی کی را گول زد هم خیلی باربط نیست. جفتشان می‌خواستند بروند بیرون دیگر، نه؟ خیلی نمی‌دانم...

برایم اهمیت خاصی ندارد که این آدم و حوا و بچه‌هایشان از کجا آمده‌اند. مهم داستانشان است که هر روز دارد تکرار می‌شود. انگار همین چند خط داستان، شده است هزار خط داستان همه‌ی آدم‌ها. انگار آن آب و باد و آتش و خاک تبدیل شده است به آدم و حوا و هابیل و قابیل. انگار این‌ها شده‌اند عصاره‌ی آدم‌ها. انسان‌شناس هم یعنی کسی که بفهمد این چهار تا چطور با هم ترکیب شده‌اند. مثلا بگوید فلانی نصفش آدم است و نصفش قابیل. یا آن یکی مخلوط آدم و حوا و هابیل است. آدم‌ها را هم که نگاه کنی، همه مخلوط هابیل و قابیل شده‌اند. یا می‌کشند یا کشته می‌شوند. یا می‌خورند یا خورده می‌شوند. دیگر عصاره‌های آدم و حوایی گم شده. اکسیر هم این‌جا یعنی چیزی که من‌ ِ هابیلی و قابیلی را تبدیل کند به من ِ آدم و حوایی. یعنی زر. کاش از این چند خط داستان، فقط داد زدن آدم و حوا را می‌شنیدم که می‌گویند بهشتت را خودت بساز.

پ‌ن1: در جای جای ِ این پست، همان حس مبهم وجود دارد که انگار دارم حرف‌های دیگران را می‌زنم. شاید به خاطر موضوع است.
پ‌ن2: نمی‌دانم چرا این‌طوری شد.

پ‌ن 3: کامنتی از خباز: این قضیه آدم و حوا همچین اونطور هم که ما فکر میکنیم ساده نیست. یعنی گویا توی بایبل چیزی هست که میگه منظور از گندم و سیب و این حرفها گندم و سیب نیست! گندم نمادی از شناخت و معرفته که اصلا چیز بدی هم نیست. یعنی بشر در بهشت بود بی آنکه شناخت و معرفتی داشته باشه اما خودش راه شناخت و سختی اون رو بر زمین انتخاب کرد و اون رو به بهشت ترجیح داد. یعنی بشر به خاطر گناه نبود که رانده شد یا شاید گناه بشر همین بود که خواست خودش به شناخت برسه. یه چیزی توی همین مایه ها.

پ‌ن4: نامجو از ایران رفت.

پ‌ن5: هومن هم مثل بالایی.

Saturday, August 11, 2007

این کلینیک‌های به درد نخور


من معتاد ِ نداشتن شده‌ام.


پ‌ن: نوار غزه زیر گیوتین، نوآم چامسکی

Friday, August 10, 2007

یکی بود...یکی نبود




عکس و عنوان از کسوف

Wednesday, August 8, 2007

نان سنگک تازه که بویش پیچیده باشد همه جا، پنیر هم باشد. حالا تو هر چیز دیگری دوست داری اضافه کن. گوجه، خیار، سبزی... ساعت شش عصر هم باشد. هر چقدر که بخوری کم باشد. من آدم قانعی هستم. یا توی مترو نشسته باشم و هر قطاری که بیاید بگویند شلوغ است و بنشینم تماشا کنم آدم‌ها را که همدیگر را هل می‌دهند تا سوار شوند. بعد کم کم ببینم قطاری که جای نشستن دارد هم شلوغ است. یا این‌که ایوانی باشد یا آلاچیق. یک حیاط کوچک چند تا درخت هم جلویش، نارنج باشد بهتر است. باران هم اگر حال کرد یک نَمی بزند. یک کسی بیاید و چای بیاورد. دوست داشتی کیک و بیسکویت هم اضافه کن. تو هم باشی بهتر. من هم آن‌جا چشم‌هایم را ببندم و یاد هیچ چیزی نیفتم. بقیه‌ی چیزها کوچکترند، آن‌قدر که رویم نمی‌شود بگویم. به این‌ها هم راضی‌ام اماچیزهایی به این کوچکی هم ...

Monday, August 6, 2007


زنگ می‌زند و می‌گوید که شرق را بستند. اسمش غرب که نبود، شرق بود. شرق هم یعنی جایی برای بستن. شرق یعنی جایی برای گرفتن دل‌خوشی‌های کوچک. خیالت را راحت می‌کنند که یک هفته منتظر نمانی تا پنج‌شنبه بشود و بروی شرق بخری و کافه‌اش را بخوانی. این‌جا تنها کاری که بلدند این است که خیالت را راحت کنند.

Sunday, August 5, 2007


کارهای آدم مثل مداری می‌ماند که باید روی bread board‌ ای بسته شود که بیشتر پایه‌هایش قطع هستند. درست بودن مدار پیش‌کش.

کلا پی‌نوشت


هر چند که خوش خیالی تویش موج می‌زند ولی به نظرم برای سرود ملی چیز قشنگی است. از این‌جا بشنویدش.

Friday, August 3, 2007

:?


این smiley ها دارند 25 ساله می‌شوند. یک آقایی توی دانشگاه Carnegie Mellon ربع قرن پیش پیشنهاد داده است که از این‌ها استفاده شود. خیلی وقت‌ها این ایده‌های ساده می‌توانند کلی دنیا را عوض کنند. حالا شاید دنیا را هم عوض نکنند، حداقل باعث می‌شوند کار آدم راحت بشود. مثلا اگر یک چیز چرتی نوشتی و بعدش دیدی که گند زدی می‌شود یک "دو نقطه دی" ناقابل بگذاری تهش که یعنی شوخی کردم. حالا اگر این ابزار را نداشتی باید کلی زحمت می‌کشیدی. یا وقتی که می‌خواهی تلخی‌ات را بگیری، کلی از این شکلک‌ها می‌گذاری که بگویی من حالم خوب است، هر چقدر هم که کلمه‌ها چیز دیگری بگویند. یک وقت‌هایی هم کمک می‌کند که حال واقعی‌ات را بگویی، هر چند که همیشه به نظر یک شکلکی کم است، ولی از هیچ که بهتر است.

چیزی که 25 ساله بشود معمولا راحت خرج می‌شود. احتمالا آن موقع‌ها که این شکلک‌ها در آمده بود، ملت وقتی که می‌خواستند آن‌ها را روی صفحه‌شان بگذارند، فکر می‌کردند که این شکلی که دارم این‌جا می‌گذارم درست هست یا نه. یعنی مهم بوده که چه شکلی روی صفحه بیاید. شکلک‌ها قیمت داشته‌اند. راحت خرج نمی‌شدند. مثل الان نبوده که smiley بشود لقلقه‌ی زبان. حالا زبان هم نه، لقلقه‌ی دست بهتر است. آن موقع‌ها حتما شکلک‌ها روح داشته‌اند. مثل حالا نبوده که روح همه چیز را بگیرند و یک شکلک نشانت بدهند. حتی فکر می‌کنم آن موقع‌ها اسمش هم شکلک نبوده...

پ‌ن: "دلا دیشب چه می‌کردی..." بشنوید از پریسا.

Sunday, July 29, 2007

چیزی نگفتیم


1- اگر سوراخ دعا را پیدا کردی یک کمی باهاش ور برو که گشاد بشود، که بشود دیدش، که بشود پیدایش کرد. می‌بینی که قرار بود دنبال راه‌های آسمان بگردیم و حالا... می‌گفت بخوانیدم تا استجابتتان کنم ولی نگفت کِی. ببین که خواندن هم مثل خیلی چیزهای دیگر یک مفهوم tricky است. قرار نیست جلوی دست و دهان و چیزهای دیگر گرفته شود. قرار است توی هوا چنگ بزنی و چیزی را که از دستت در رفته است بگیری و نتوانی. شاید اشکال از جهت صورت است که افقی شده است و بالا را نگاه می‌کند. اشتباه است دیگر. صورت را باید عمودی کرد. صافِ صاف. هی آسمان، ...

2- "بیخود روی آسمان حساب کرده‌ای
وقتش که می‌شود پشت ابر پناه می‌گیرد
تو می‌مانی و دل تنگ
می‌بارد روی گونه‌هایت زرد
سرخ می‌کند
افق را
شرم نگاهت سخت"

از سلمان

3- سهم من آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد
از فروغ

4- "او کشیش ِ کاتولیک‌خانه‌ی آفریقایی‌های کوچه‌ی بیسون بود، اما نیامده بود که کشیش بازی در آورد، همین‌طوری آمده بود. برای رزا خانم تبلیغ نکرد. خیلی هم جدی نشست. ما هم چیزی بهش نگفتیم چون می‌دانید که چطور باید با خدا رفتار کرد. چون هر کار دلش بخواهد می‌کند برای این‌که قدرتش را دارد"
زندگی در پیش رو، رومن گاری، ترجمه‌ی لیلی گلستان. 

Saturday, July 28, 2007


صبح زود باشد و آمده باشی و بقیه خواب باشند و آن طرف باران ببارد و فرمان اول از ده فرمان کیشلوفسکی را گذاشته باشی،‌ بعد یک دفعه سردت بشود. وسط تابستان. سردت بشود،‌ وسط...

Thursday, July 26, 2007

سادگی


گفته بود حالا که دارد می‌رود اگر عکسی دارم بیاورم. من هم گشتم و تقریبا چیزی گیر نیاوردم، که یک کمی عجیب بود. فقط یک دور عکس‌هایی که توی این چند سال گرفته بودم دوره کردم. این دوربین را از همه‌ی چیزهایی که داشته‌ام بیشتر دوست دارم. یک چیزی که توجه‌ام را جلب کرد این بود که آدم‌های عکس‌هایم ثابت بودند. مثلا یک جمع سی چهل نفره بوده و همه‌ی عکس‌ها از ده پانزده نفر است. شاید برای همین است که دیگر هیچ جایی با خودم نمی‌برمش. دوربین را گذاشته‌ام برای وقتی که چشم‌هایم را باز کنم.

به سجاد زنگ می‌زنم که حال فامیل مهدی را بپرسم. می‌گویم چه خبر از فلانی. می‌گوید هیچی، مرد. داستانش هم این بوده که بعد از سهمیه بندی،‌ خطی‌ها مسیر سه تومنی را هشت تومن می‌گیرند. این هم می‌رود که با ماشین‌های گذری برود. خطی‌ها با ماشین گذری دعوایشان می‌شود. این وسط هم چوبی می‌خورد به سرش. بعد از نیم ساعت می‌افتد. داستان احتمالا همین جا تمام می‌شود. حالا انگار مادر و پدرش باید بگردند تا بفهمند چرا بچه‌یشان مرد.

دانشکده‌ی ما دو تا آدم دوست داشتنی داشت که مثل خواهر و برادر بزرگ ما بودند. فردا شب قرار است با هم ازدواج کنند. حالا ما قرار است برویم خوشحالی کنیم. چند ساعت بعدش هم باید برویم یک جای بزرگ برای خداحافظی. حس‌هایم که مخلوط می‌شوند خیلی گیج می‌شوم. من کلا آدم خوبی برای وقت‌های خداحافظی نیستم.

وسوسه


می‌گوید انگار خواننده بچه‌ی کوچک است و می‌خواهی با تشبیه‌های آبکی چیز ساده را به خوردش بدهی. راست هم می‌گوید. از آن وقت دیگر می‌ترسم چیز بنویسم. بلند می‌شوم و چیزی که فلانی نوشته می‌خوانم. با خودم فکر می‌کنم اگر این کاری که این می‌کند اسمش نوشتن است، پس این کاری که من می‌کنم اسمش چیست؟ ننوشتن یک کمی وسوسه‌ام می‌کند...

Monday, July 23, 2007

شبیه به تو و دیگران


چیزی که نوشته بودم را خواند و بعد گفت که یاد فلان نوشته‌ی فلانی افتادم. اول به نظرم حرف بی‌ربطی آمد، اما کمی که دقت کردم، دیدم واقعا به فلان نوشته‌ی فلانی خیلی شبیه است. البته بار اول هم نبود که این اتفاق می‌افتاد. خیلی وقت‌ها همان موقعی که دارم چیزی می‌نویسم به نظرم می‌آید که آن را قبلا جایی خوانده‌ام. بدون آن‌که دقیقا بدانم کجا. بعضی وقت‌ها بعد از این‌که دوباره می‌خوانمش این شباهت را حس می‌کنم. یک وقتی هم این‌طور می‌شود که تا کسی نگوید نمی‌فهمم.

دچار معضل تکراری نویسی شده‌ام. موضوع‌هایم که چند تایی بیشتر نیستند. خیلی وقت‌ها می‌ترسم که برایشان Label بگذارم چون ممکن است برگردم و ببینم که همه‌ی label ها یکی است. در مورد متن هم که شبیه آن چیزهایی است که تا حالا خوانده‌ام. انگار شده‌ام مخلوط وزن‌داری از نوشته‌هایی که دوستشان داشته‌ام. حتی الان هم به نظرم می‌آید این حرف‌ها هم تکراری است...

حالا تو اگر جزء آن‌هایی هستی که می‌آیی این‌جا را می‌خوانی و می‌بینی که چیزی که خوانده‌ای شبیه حرف‌های خود توست یا شبیه چیزی که جایی خوانده‌ای، بگذار به حساب این‌که از حرفت خوشم آمده، بگذار به حساب این‌که تأثیر داشته، وگرنه غرضی نیست.

پ‌ن 1: این persianblog مدتی است که مشکل دارد، خودشان گفته‌‌اند که هک شده‌اند، یک عده‌ای هم حرف‌های دیگری می‌زنند که راست و دروغ‌اش گردن خودشان. فقط خواستم بگویم که اگر مشکلی دارید در دیدن این وبلاگ‌ها به جای "com." اش "ir.‌" بگذارید تا ببینیدشان.

پ‌ن2:‌ یک سیستم کامنت‌گیری برای وبلاگ هست به اسم HaloScan که می‌تواند مشکل کامنت‌گیری blogger را حل کند. فقط بدی ماجرا این است که نمی‌شود کامنت‌های قبلی را به این‌جا import ‌کرد که خودشان گفته‌اند بعدها حلش می‌کنند. تصمیم‌اش برایم کمی سخت است که یک مدتی کامنت‌های قبلی دیده نشود..

پ‌ن3:‌ اگر وبلاگ‌های blogspot را با proxy باز کنید، کامنت‌ها را می‌شود دید.

پ‌ن4: انگار مشکل اصلی هم این است که secure port را بسته‌اند. بعضی سرویس دهنده‌ها با بلاگر مشکلی ندارند که نمونه‌اش هم سپنتا و یکی از این شماره‌های هوشمند است که نمی‌دانم شرکتش چیست. سلمان هم می‌گوید که بعضی جاها بازش کرده‌اند. 

Saturday, July 21, 2007

اگر


اگر آن تست رياضي را که به طور عادي توي دو دقيقه هم حلش نمي‌کردم، توي بيست ثانيه حل نکرده بودم، الان نه دانشگاهم اين بود، نه رشته‌ام، نه خودم، نه آدم‌هايي که مي‌شناسم. نه تو اين‌جا را مي‌خواندي.

اگر آن روز آن موتورسوار از آن‌جا رد نمی‌شد یا مادرت چند ثانیه دیرتر می‌رسید، دیگر مادرت با آن موتورسوار تصادف نمی‌کرد. تو هم مجبور نمی‌شدی روزها با من بیایی دانشگاه و من هم احتمالا هیچ وقتی با تو دوست نمی‌شدم.

اگر آن روز بی‌خود تا ساعت هفت شب توی دانشگاه نمی‌ماندم، آن‌هایی که می‌خواستند راجع به شورای صنفی صحبت کنند را نمی‌دیدم و هیچ وقت بهترین دوست‌های زندگی‌ام هشتادی‌ها نمی‌شدند.
اگر ...

Friday, July 20, 2007

خواب


"بین جمله‎ی «او به خوابم آمد» و «خواب او را دیدم» به اندازه‎ی تاریخ اعصار بشری فاصله است."

از تئودور آدرنو که اول داستان «خواب» نوشته‌ی محمد رحیم اخوت بود. (ممنون از آرش) 

 

Tuesday, July 17, 2007

عکس‌های تکراری


1- توی خیابانم و یک دختری هم دارد جلویم راه می‌رود. حواسم خیلی به دور و برم نیست. سه تا پسر از روبه‌رو می‌آیند. پسرها که از جلوی صورتم رد می‌شوند، دختر را می‌بینم که برگشته است و دارد با خشم آن‌ها را نگاه می‌کند. با زبانش چیزی نمی‌گوید. صورت خشمگینش را هم آن پسرها نمی‌بینند. به نظر می‌رسد که اگر می‌دیدند هم فرقی نمی‌کرد. این تصویر خیلی تکراری است. 

2- خانه‌ی یکی از اقوام بودیم. دختری هم آن‌جا بود. پدرش ایرانی بود ولی تا حالا ایران نیامده بود. توی دانشگاه زبان فارسی می‌خواند و برای این‌که با فارسی زبان‌ها حرف زده باشد و فرهنگ ایران را هم ببیند آمده بود ایران. مدام می‌گفت که هر جا می‌رود همه نگاه می‌کنند و متلک می‌اندازند. تقریبا تمام وقت داشت می‌گفت که هر جایی چه چیزی به او گفته‌اند. می‌گفت که مردهای ایرانی چنان‌اند و چنان. این فامیل ما هم یک کمی شاکی شد و گفت که رفته‌ای توی بازار فلان شهر یک ساعت دراز کشیده‌ای و انتظار داشتی کسی به تو چیزی نگوید. می‌گفت که فلان فامیل ما که هیچ ربطی هم به تو (آن دختر) ندارد، سه ساعت توی فرودگاه منتظرت ایستاده. کاری که دوست پسر آلمانی‌ات هم برایت نمی‌کند، چه برسد به بقیه‌ی مردهای آلمانی. البته این فامیل ما انگار فقط می‌خواست بگوید که همه چیز هم یک‌طرفه نیست. همه را ببین.

3- یکی داشت تعریف می‌کرد که رفتیم پارک آبی ابوظبی، دلیلش را که پرسیدیم، گفت چون پسرهای ایرانی آن‌جا کم‌ترند. با دوستانمان هم که در همان کشور همسایه بودیم، هر چقدر که محیط تفریحی‌تر(!) می‌شد، تعداد دخترهای ایرانی به صفر میل می‌کرد. یک دوست دیگرمان هم می‌گفت که پدرش به غیر از پسرهای ایرانی با پسرهای هیچ جای دنیا مشکلی ندارد. کافی است یکی توی این شبکه‌ها عکسش را عوض کند تا از در و دیوار درخواست دوستی دریافت کند...

4- ماجرا از دور و بر خودم و کمی دورتر هم خیلی دارم. فکر می‌کنم حکم کلی دادن هم به درد نمی‌حورد که مثلا پسرها این‌طوری و دخترها این‌طوری و ... ولی به نظر می‌آید که ما دوست داریم یادمان برود که برای ده ثانیه خنده‌ی ما... دوست داریم یادمان برود که خیلی چیزها ته ندارد. 

پی‌نوشت (اگر نمی‌توانی کامنت بخوانی):

5- یکی دیگه از کارای پسرا اینه که وقتی دور و بر هم هستند، هر دختری که از شعاع 100 متری‌شون رد می‌شه رو نگاه کنن و ...

6- از رنجی که می‌برند

Monday, July 16, 2007


1- امروز دوستی زنگ زد و این را یادم انداخت، فکر می‌کنم به دوباره خواندنش می‌ارزد، خلاصه باهاشان مهربان‌تر باش...

"تمام سپاه من
کوچک است خیلی
هیچ به سپاه ناپلئون نمیماند
امابه قصد فتح استپ های روسیه در حرکت است
باهاشان مهربان تر باش
خودشان بلدند چطور از سرما بمیرند آنجا
چون سردم بود
و خسته
و تنها بودم"
 
2-
 
"فقط برای آنکه شاید
مثل بوی نان تازه بپیچی توی تاکسی
سوار شده ام
وگرنه جایی نیست
بروم"
 
3-
 
"...کاری به اکبر و اصغرش ندارم ولی آدم شدن جنگ می خواهد. خون خواه است. درد می خواهد. زجر می خواهد. له شدن می خواهد زیر بار هرچیزی که خود انتخاب کرده باشی و اتفاقا بقیه انتخاب نکرده باشند. با ادا درست نمی شود. با حالا ببینیم چه می شود می‌پوسد. می‌پژمرد. با من بمیرم و تو بمیری میمیرد. می‌رود..."

Saturday, July 14, 2007

شهاب‌سنگ ندیده‌ها


مدت‌ها بود روی پشت بام نخوابیده بودم. پشت بام یعنی خنکی و آفتابِ صبح زود و حرف‌های جماعتی که روی پشت بام هستند. البته آن‌جا یک خصوصیت دیگر هم دارد به نام آسمان. آسمان را همیشه نمی‌شود دید، آن هم این‌قدر نزدیک و طولانی.

در این بین کسی دوست داشت اسپایدرمن بشود و نقطه‌های ثابتش بشوند ستاره‌ها. کسی دنبال اشیائی می‌گشت که از هر چیزی که توی آسمان فکرش را می‌کنی سریع‌تر حرکت می‌کردند. یکی ستاره‌های پرنور را نشان ‌می‌داد و می‌گفت که ستاره‌های پرنور به درد نمی‌خورند چون همه دنبالش هستند و بعد هم یک ستاره‌ی کم نور و دور را نشان داد، یعنی که ستاره‌ی من آن است. من و چند نفر دیگر هم داشتیم دنبال شهاب‌سنگ می‌گشتیم.

حتما همه‌تان شهاب‌سنگ دیده‌اید ولی من تا حالا شهاب سنگ را با چشم‌های خودم (غیر از عکس و فیلم) ندیده‌ام. یا حداقل یادم نمی‌آید که دیده باشم. خیلی هم چشم انداخته‌ام که ببینم ولی تا حالا نشده. به نظر خودم که یک کمی عجیب است. این دفعه هم همه دیدند غیر از من. دو سه تا رد شد که انگار یکی‌شان خیلی هم چیز عجیبی بود چون صدای همه را در آورد. اما من اتفاقا چشم‌هایم به آن سمت نبود. نمی‌دانم باید تعجب کنم که وسط این همه ستاره که همان جا سر جایشان نشسته‌اند، دنبال چیزی می‌گردم که یک لحظه می‌آید و می‌رود یا این‌که حسرت بخورم که چرا همیشه چشم‌هایم جای دیگری است. 

Thursday, July 12, 2007

راه رفتن 2


از نوشته‌های قدیم عشای ربانی یک کولی:

«دیدی بچه‌ها چه ناز راه می‌رن؟
حتما دیدی
تلوتلو می‌خورن
دستاشون رو یه‌کم باز می‌کنن
قدم‌های کوتاه کوتاه برمی‌دارن
جلوی پاشون رو نگاه می‌کنن

 بعد دیدی بزرگ که می‌شیم چقدر زشت راه می‌ریم؟
تند و تند
انگار که فقط داریم جلوی خودمون رو می‌گیریم که ندوییم
چونه‌هامون رو هم کلی الکی بالا میاریم
خیلی مزخرف
بی هیچ تناسبی

بعد دیدی پیرا چقدر قشنگ راه می‌رن؟
آروم
شمرده
بی‌ هیچ عجله‌ای
دنبال هیچ اتوبوسی نمی‌دوئن
نگو نمی‌تونن»

Wednesday, July 11, 2007

راه رفتن 1


دویدن را دوست ندارم، آن موقعی را یادم می‌آورد که دست‌ها را گذاشته‌ام روی زانوها و نفس نفس می‌زنم. توی فکرهایم می‌بینم که می‌شود قدم زد، خیلی آرام و خوش گذراند. اصلا چیزهای "تند تند" خوب نیستند، مثل ماکروفر که تند تند گرم می‌شود و تند تند هم سرد.

می‌گفت یک کبوتری هست به اسم کبوتر واقع‌بینی. توی ذهنم که دنبال این کبوتر گشتم، چیزی پیدا نکردم. یادم آمد که این کبوترها توی همان بچگی می‌میرند،‌ خیلی زود. کبوتر مرده که دیگر تعریف کردن ندارد. چیزی ندارم که بگویم . فقط می‌دانم که واقع‌بینی خوب است، حتی اگر اولش تلخ باشد. آن‌ها کبوترند و تحمل ندارند. ما که داریم. می‌دانم این‌که دیگران برای آدم تصمیم بگیرند بد است. می‌دانم که تند تند بد است. ماکروفر بد است. 

Sunday, July 8, 2007



1- مناسبت‌های خرس‌ها همیشه هم با آدم‌ها یکی نیست. بعضی چند روز فاصله دارد، بعضی خیلی بیشتر. هر چند که بهانه‌ی این دفعه بیشتر از این‌که مناسبتی باشد، عکس‌هایی بود که دوست عزیزمان فرستاد. من هم گفتم یکی از این عکس‌ها را که مربوط به دوران بچگی است برایتان بگذارم.

2- نمی‌دانم این عبارت "جبران کردن" دقیقا یعنی چه. تازه این جبران کردن بیشتر در معامله و داد و ستد معنی دارد تا این‌جاها. این عبارت هر معنی که داشته باشد، آدم‌هایی در زندگی‌ام هستند که ترجیح می‌دهم هیچ وقت اتفاقی نیفتد که بتوانم چیزی را جبران کنم. می‌فهمید که...

3- "...حافظه‌ات را از دست می‌دهی و فراموشی می‌گیری. این قدر که یادت می‌رود یک نفر همیشه از دور نگرانت است. این‌جور وقت‌ها است که تلنگر لازم داری. باید زیر پایت بلرزد تا مغزت کرکره حافظه را بزند بالا، تا به یاد بیاوری که دنیا هنوز جای امن دارد. جایی که بوی عطرش را هیچ‌وقت - حتی اگر بخواهی- نمی‌توانی فراموش کنی..."
قسمتی از این نوشته‌ی تیرکمون که لینکش را در وبلاگ شوپه دیدم.

4- این یک «تشکر ِ official» است!

Saturday, July 7, 2007

شهر غصه


حالا آسمون این شهر شلوغ
شده عین ِ دل ما
خیلی وقته آسمون این وَرا بارون نزده
"آخ اگه بارون بزنه ... آخ اگه بارون بزنه..."
آره آقا، نگو دست خودته
تقصیر ما که نبود
تقصیر آدما بود
تقصیر قصه‌ها بود
"اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود..."

می‌گه ناشکری نکن 
برو وایسا یه کمی حرف بزن

ما که موندیم هاج و واج
چرا هر چی که نماز ِ عشقیه دو رکعته
من می‌گم
خیلی وقته توی اون آسمونا، بین اون ستاره‌ها، پرده زده
صدا رو نمی‌شنوه
حالا من حرف بزنم، جیغ بزنم، داد بزنم، یک کمی فریاد بزنم
نمی‌رسه، نمی‌رسه
 
اون که از اولمون، اینم از آخرمون
حالا کار ما شده عصرا بریم تو لاله‌زار
بالا پایین بکنیم
یکی اون‌جا بخونه
"نامهربونی، نمی‌دونم بدونی که ...."
دل ما خسته شده، دِله هرجایی شده 
دلِ هرجایی علاجش آتیشه
آره جونم آتیشه

آره خانم
جون ما جون شما
جون شما جون خدا
"دیگه از ما که گذشت
اما
اگه بعد از این شبی، نصفه شبی..."

پ‌ن: از روی دست احمد و شهر قصه و ...


ما هم از وقتی عرق ِ صورتمان خشک شد، آبرویمان رفت. ببین این کلمه‌ها را چقدر درست انتخاب می‌کنند...

Thursday, July 5, 2007

کبوتر4


يک کبوتري آن طرف‌تر هست. اين‌که برايت از او بگويم کمي سخت است چون درست نمي‌شناسمش. آن‌ها که می‌شناسند یا فکر می‌کنند که می‌شناسند، خیلی تعریفش را می‌کنند. اما این تعریف‌ها اشتیاقی درست نمی‌کند. آن‌طور که این‌ها می‌گویند، به نظرم بعضی وقت‌ها خسته کننده هم می‌شود. تضمینی هم نیست که این‌ها درست بگویند.اين کبوتر يک کمي مرموز است. شايد براي همين است که دوستش دارم. بعضي وقت‌ها مي‌خواهم بروم و رازش را بفهمم، يعني ديگر مرموز نباشد. اول دنبال بهانه مي‌گردم ولي بعد پشيمان مي‌شوم. يک دليل بي‌اهميتش اين است که فکر مي‌کنم اين بهانه‌ها صورت خوشي ندارد یا این‌که خیال می‌کنم نشود رازش را فهمید. ولي چيزهاي مهم‌تری هست. مثلا اگر مرموز بماند مي‌توانم خودم همان‌طور که دوست دارم درستش کنم. اگر بخواهم بهتر بگويم، اين طوري خيال مي‌کنم همان‌جور است که دلم مي‌خواهد. پشيمان مي‌شوم ديگر. مرموز بودن بهتر است. براي همين خيلي نمي‌شناسمش. ديگر مي‌خواهي چه چيزي را بداني؟ بال‌هايش چطور است؟ دور گردنش چه رنگي است؟ پنجه‌هایش چطور است؟ نخواه که حرف‌هاي بي‌خود بزنم... چشمش؟ می‌دانی که این را بلند بلند نمی‌توانم بگویم...

بچه‌ها paradise صدايش مي‌کنند. اما خيلي شبيه است به تو.


چپ دست


امروز mail ‌ای به دستم رسید که تویش نوشته بود خرس‌های قطبی چپ دست هستند. به عنوان یک خرس قطبی چنین چیزی را تکذیب می‌کنم. در مورد بقیه‌ی خرس‌های قطبی هم اطلاع درستی ندارم. در این ستون کناری هم نوشته‌ام که چرا خبر ندارم. می‌بینید که اگر حتی چپ دست بودن خرس‌ها واقعی هم باشد (بود)، می‌شود (می‌شد) یک مثال نقض برای این افسانه‌هایی که در مورد چپ دست‌ها می‌گویند.


Wednesday, July 4, 2007


"You know what's weird?
Donald Duck never wore pants.
But when he gets out of the shower...
...he always puts a towel around his waist.
I mean, what is that about?"

Friends, Season 3, Episode 2


اگر ساعت نه شب، توی خیابان، ماشین پلیسی دیدید که دارد تمام دخترهای مسیر را یکی یکی سوار ماشین می‌کند و آن‌ها داد می‌زنند که "نمی‌خوام بیام... نمی‌خوام بیام " و تمام آن‌ها که دخترها را می‌کِشند مرد(!) هستند و ماشینی که شما سوارش هستید حداکثر یک نیش ترمز زد و رد شد و فهمیدید که این چیزی که دیدید فیلم و عکس نبود و خود شما حالا یکی از آدم‌های تماشاچی ِ آن فیلم‌ها و عکس‌ها هستید، دو کار می‌توانید بکنید. یا این‌که قبل از دیدن و شنیدن این‌ها چشمتان را ببندید و گوشتان را بگیرید و رد شوید که برای وجدانتان بهتر است. اگر هم مثل چند ساعت پیش ِ این‌جانب، دیدید و شنیدید، بهتر است که فراموش کنید.


Monday, July 2, 2007

نوار سیاه را خودت بگذار



سال اول یا دوم دانشگاه بود. چشم‌مان در چشم هم افتاد و با هم سلام کردیم. فقط قیافه‌ها آشنا بود. پرسید که مدرسه‌مان یکی بوده یا نه، که بود. دو سالی از من بزرگتر بود. هفتاد و نهی ِ م‌شیمی. یک کمی احوال‌پرسی کردیم و رفتیم پی کارمان. از آن به بعد خیلی غیر مرتب می‌دیدمش. همیشه چند دقیقه‌ای با هم حرف می‌زدیم، حرف‌های ساده. جذابیت آشنایی‌اش هم به این بود که دیگر آن موقع‌ها کمتر کسی به خاطر ته‌چهره‌ی آشنا می‌ایستاد و حرف می‌زد. آخرین باری که علی را دیدم پنج شش ماه پیش بود، توی اتوبوس. رفتم کنارش نشستم. تنها باری بود که بیشتر از چند دقیقه با هم حرف زدیم و تنها باری بود که از زندگی. دو سه روز پیش فهمیدم که علی سه ماهی هست که دیگر نیست. خودش گفته بود که «این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...»

شاید رفت جایی که تویش آهنگ می‌پیچد که «آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن... بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...» شاید رفت جایی که «احساسش قدری شبیه زندگی کردن» باشد. شاید رفت جایی که «زندگی کردن را به خاطر بیاورد» که «ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر»

این را نوشتم به یاد دوست قسمت‌های پنج دقیقه‌ای از زندگی. علی جان، «سال نو مبارک»  

پ‌ن: عکس از این‌جا 


Sunday, July 1, 2007


این را به سبک مهران مدیری در باغ مظفر بخوانید:
عادت می‌کنیییییم

پ‌ن: مطمئن نیستم که این را قبلا جایی ندیده نباشم.


Friday, June 29, 2007

چرخ و فلک


خنده‌ام می‌گیرد که فلانی مثل چهار پنج سال پیش‌ ِ من است. درست‌تر این‌که بگویم این‌طور نباش، من قبلا تجربه‌ کردم این‌طوری بودن را. زندگی هم که بلد است بازی دهد و بازی کند. همه چیز را چرخ می‌دهد و چرخ می‌دهد تا یک ماجرایی درست کند مثل چند سال قبل. تا یادم بیندازد که درس گرفتن از ماجراها یک توهم است برای وقتی که ماجرا تمام می‌شود. خنده‌ام می‌گیرد که هنوز مثل چهار پنج سال پیشم هستم.


جدا نمی‌تواند اتفاقی باشد که آخرین روز پاییز و اولین روز زمستان که قرار است سردترین روز سال باشد، جایی است که روز بر شب پیروز می‌شود. همین‌طور آن‌جا که بهار تمام می‌شود و تابستان شروع، جایی است که شب بر روز.

پ‌ن: بعضی چیزها می‌خواهند خودشان را اثبات کنند، آن وقت می‌شود بارانِ‌ این شب‌های تهران، که هنوز هستم.

Thursday, June 28, 2007

دور مساویِ نزدیک


چیزی شبیه عکس که قیافه‌ها از دور بهتر است... حیف.

بفرمایید شام


همیشه‌ها
مثل انتظار برای بعدی
که چراغ روشن می‌شود

Tuesday, June 26, 2007

تو که می‌روی، تو که می‌مانی


به نیما و چند نفر دیگر:

یادم نمی‌آید که اولین بار کجا لینکش را دیدم ولی به نظرم اسمش جالب بود. صفحه را باز کردم. یک نوشته‌ی طولانی به انگلیسی. حوصله نداشتم بخوانمش. خواستم صفحه را ببندم که یک چیزی آن بالایش دیدم، نوشته بود: "به فارسی بخوانیم". بعضی چیزها را فقط باید به فارسی خواند. این یکی از آن‌ها بود. بعضی چیزها یاد آدم می‌ماند. حتی بعد از یک سال. حتی بعد از یک عمر. این یکی از آن‌ها بود. یعنی "رؤیایی که مال من نیست".

زندگی‌ام را که نگاه می‌کنم، غیر از خانواده و دوستانم چیزی نمی‌بینم. یعنی می‌بینم، ولی آن‌قدر کم‌رنگ هستند جلوی این‌ها که... از آخر سال دوم دانشگاه شروع شد. جمعی بودیم که تقریبا همیشه با هم بودیم. سه چهار نفرشان رفتند. آن جمع تقریبا از بین رفت. آن موقع صمیمی‌ترین دوستانم بودند. سال بعد هم  هشتادی‌ها. سال بعدش هشتادی‌ها و یکی‌ها. امسال هم هشتادی‌ها و یکی‌ها و دویی‌ها. یعنی تقریبا تمام شدند، فقط چند تایی مانده‌اند. تا با کسی جور شدیم، رفت. الان هم که مثلا با فلانی می‌نشینیم و از ویزا و خانه این‌ها می‌گوییم، بیشتر از این‌که به این فکر کنم که دارد چه می‌گوید، فکر می‌کنم که دو ماه دیگر او هم نیست. می‌دانی که انواع فضاهای مجازی حتی جای یک نگاه را هم نمی‌گیرد. آن کسی که رفت، رفت. قبلا هم گفتم که هر چه سن بالا می‌رود شروع کردن خیلی سخت می‌شود، شروع کردن دوستی هم از همه سخت‌تر. الان یک سال قبل را که نگاه می‌کنم تعداد دوست‌های جدیدم اندازه‌ی نصف انگشت‌های یک دست هم نمی‌شود. (راستی آدم‌هایی که باهاشان دوست می‌شوی زیرمجوعه‌ی آن‌هایی هستند که دوستشان داری.) این‌هایی که می‌آیند هم خیلی خوب است. مثلا همین "دکتر" ما که آمده خیلی خوش می‌گذرد. ولی باور می‌کنی که این روزها بیشتر از لذت بردن دارم به این فکر می‌کنم که دو هفته‌ی دیگر دوباره می‌رود؟ خیلی مسخره است، نه؟ ... تازه ما که هستیم. کسی که می‌رود مجبور است همه چیزش را بردارد و برود. همه‌ی چیزهای که دوست دارد. همه را. شما که این‌جا را می‌خوانید احتمالا خسته شده‌اید از این داستان تکراریِ آن‌ها که رفته‌اند، آن‌ها که می‌روند، آن‌ها که خواهند رفت. ولی حق بدهید، دارم درباره‌ی نیمی از زندگی‌ام حرف می‌زنم، شاید بیشتر. سعی‌ام را می‌کنم دیگر ننویسم. یک چیزی مثل: «پس از این نخورم فریب چشمت... شرر نگهت اگر گذارد» 

دوستی داریم که می‌‌گوید که اگر زنم به من خیانت کرد (نمی‌دانم تویی که این‌جا را مي‌خوانی این کلمه برایت معنایی دارد یا نه)، دو حالت دارد: یا این‌که عشقی در کار بوده که من به این عشق "ارج می‌نهم" یا این‌که هوس بوده که نشان می‌دهد من نتوانسته‌ام ارضاء‌اش کنم. انگار نه انگار که این ماجرا یک طرف دیگری هم دارد. هر چه هست تقصیر ماست... تو و من و خیلی‌های دیگر در یک شهر مرزی هستیم. تو نزدیک‌تری به مرز و من خیلی دورتر. کار کردن این‌جا مثل شنا کردن توی باتلاق می‌ماند. بعضی‌ها می‌کنند از این کارها البته که من خیلی خوشم می‌آید از آن‌ها. چیزی که من می‌بینم این است: آن‌ها که ماندند کاری نکردند. آن‌ها که رفتند و برگشتند کاری نکردند. آن‌ها که رفتند و برنگشتند هم کاری نکردند. حرفش طولانی است، شاید گذاشتم برای بعدتر. یک چیزی را می‌دانم. این من و توییم که مقصریم. نه به اندازه‌ی سهم‌مان. نه به اندازه‌ای که نخواهیم توی باتلاق شنا کنیم. نه به اندازه‌ای که نخواهیم توی توالت عاشق بشویم. به اندازه‌ی سهم همه. می‌دانی که، ما کسی هستیم که همسرمان به ما خیانت کرده است...

پ‌ن: این چیزهایی که گفتم برعکس چیزی است که ممکن بود دو سال پیش بگویم. شاید همه‌ی این حرف‌هایی که زدم برای توجیه ضعف خودم باشد، اعتراف می‌کنم.

Sunday, June 24, 2007

How Classic You Are


روي کاغذ خط خطي مي‌کند. بالا و پايين مي‌کند. خط مي‌کشد، بيشتر هم دايره . تقليد هم مي‌کند. آخر يک چيزي مي‌سازد و اسمش را مي‌گذارد امضا. از وقتی یک برگه را دستش داده‌اند که امضا کن، یک چیزی برای خودش ساخته است. چیزی که فقط برای روی کاغذ نیست. اسمش را هم می‌گذارند امضا. یعنی که اگر ناراحت باشی یا عصبانی یا خوشحال یا بیمار، آن چیزی که می‌کشی قیافه‌اش فرق می‌کند ولی باز هم امضاست، امضای تو. مزه و رنگ و بویش مال توست. هر قدر هم که بزرگ بشوی، هر قدر که تغییر کنی.

گفتم که آدم‌ها عوض می‌شوند. دور هم جمع می‌شویم بعد از سال‌ها. حرف‌هایشان جدید است و مال حالا. ولی مزه‌اش همان مزه‌ی مخلوطِ خنده و بی‌خیالی و غم است. دو سال این طرف‌ها نبوده است. حالا که می‌آيد یک کمی عوض شده ولی آن‌قدر کم که انگار همه‌ی این دو سال پیشش بوده‌ام. چند سالی هست که درست و حسابی ندیده‌امش. حالا آن سر دنیاست. mail‌می‌زند و حرف‌هایی می‌زند که تا حالا نزده است. اما mail اش مزه دارد. مزه‌ی خوش‌گذرانی و قدیم و خاطره و دانشکده‌ی ریاضی.

یعنی از وقتی که آن برگه را دستت می‌دهند که امضایش کنی، می‌شوی مثل «بنز». هر سال هم که ده تا مدل جدید بیرون بدهی، از دور داد می‌زنی که «بنز» هستی.

Saturday, June 23, 2007

پراکنده‌جات


1- ممکن است در پارک چيتگر پس از کمي دوچرخه سواري به يک دو راهي برسيد که بگويند: "خانم‌ها اين‌ور، آقايون اون ور". در اين‌گونه موارد چانه زدن فايده‌ي خاصي ندارد حتي اگر بيست نفر باشيد. اگر بگوييد که چرا از اول نگفتند، ممکن است بگويند: "اونا همه چيز رو که نبايد بگن" يا اين‌که: "هر کي ناراحته برگرده دوچرخه رو پس بده ". در ضمن از پس داده شدن وجه دریافتی  اطلاعی در دست نیست. اگر تصمیم گرفتید که به جای پس دادن دوچرخه، خارج از پیست دوچرخه سواری کنید باز هم ممکن است با پلیس رو به رو شوید. یک راه حل غیرمتمدنانه برای این مشکل، طی کردن بر عکس پیست است! (این را تنها برای اطلاع گفتم وگر نه پلیس چیتگر محترمانه‌ترین رفتاری که از یک پلیس انتظار می‌رود را انجام می‌دهد.)

2- اگر در اثر کمبود مراکز تفریحی تصمیم گرفتید که به چیتگر بروید،‌ حتما از یک جایی دوچرخه پیدا کنید و همراه خود ببرید. کم بودن باد لاستیک، عدم امکان کنترل دوچرخه، متناسب نبودن دوچرخه و قد و وزن شما، نداشتن ترمز، امکان کتلت شدن و کتلت کردن، هیچ کدام مهم نیست. نکته‌ی مهم این است که تا سه روز نمی‌توانید به سادگی بنشینید. همچنین برای دو یا سه روز خوابیدن به پشت را فراموش خواهید کرد. (با این‌که از درست بودن این جمله از نظر دستوری مطمئن نیستم ولی: "این توصیه را اکیدا جدی بگیرید! حتی شما دوست عزیز")

3- به پدر و مادرهایی که نمی‌خواهند فرزندشان را به پستانک عادت بدهند، خیلی دل‌سوزانه توصیه کنید که این کار را نکنند. حداقل به خاطر خودشان.

4- هر چه سن بالاتر می‌‌رود «شروع کردن» سخت‌تر می‌شود. اگر در حال حاضر این مطلب را باور ندارید خیلی هم مهم نیست. چند سال بعد خودتان باور می‌کنید. تا می‌توانید شروع کنید. (با تشکر از حمید خان)

Thursday, June 21, 2007

For you!


"...ديدن تصوير جوان لاغراندام و تكيده بي‏ريش و سبيلي كه علاوه بر نداشتن هزار حسن يوسفي، چپقي هم به دندان مي‏گيرد و دود را از منخرين و دهان و گوش با هم بيرون مي‏دهد، قبول بفرماييد كه تصوير ناخوشايندي است و درعوض تصوير ناخدايي كه چپق را از انبوه ريش و سبيل خاكستري - بلكه سفيد- مي‏گذراند و ميان لب‏ها مي‏گذارد و آرام و بي‏صدا پك‏هاي مستمر مي‏زند و دود خيلي آرام - مثلاً موقع حرف زدن يا موقع سرفه‏هاي بي‏صدا - از همان مسير چپق بيرون مي‏آيد، تصوير زيبا و دلپذيري است كه هر نقاشي را براي كشيدنش سرِ ذوق مي‏آورد. پس قبل از اينكه تصميم بگيريد كه در زمره چپقي‏ها دربياييد، چندين و چند بار جلوي آينه تصوير خودتان را در حالت‏هاي مختلف چپق كشيدن، با دقت - و حتي نقادانه - تماشا كنيد. اگر ذره‏اي ناخوشايند است، بالكل بي‏خيال ماجرا شويد و اگر استعدادش را داريد، مجدانه اسباب بزرگي، همه آماده كنيد.

...پيپ كشيدن قبل از اينكه يك عمل صرف تدخيني باشد، يك سرموني و مراسمي است كه بايد آداب آن را ياد گرفت و به‌كار برد. اينكه مدام چپقتان خاموش شود و هي پشت هم كبريت بكشيد و فندك بزنيد، اينكه هي آشغالي توي دسته چپق گير كند و مجبور شويد با سوزن و سنجاق و دستمال به جان پيپ بيفتيد، اينكه دور و بر خود را از ابزار گران و بي‏خاصيت كه فقط مبتدي‏ها از آنها استفاده مي‏كنند، پر كنيد، اينكه پيپ كشيدنتان به تفاخر و افاده بينجامد، اينكه سرِ راه دود پيپ، انواع فيلتر و كريستال و ذغال قرار دهيد و... اينها همه يعني اينكه داريد به آداب پيپ‏كشي اهانت مي‏كنيد و حرمت سرموني را از بين مي‏بريد. پيپ، سيگار نيست كه حتي توي مستراح هم بشود به آن پك زد. پيپ كشيدن يك رفتار محترمانه‏اي است كه بايد به جزئيات آن نيز احترام گذاشت.

پيپ، يك وسيله شخصي است. مثل مسواك و حوله. نه اينكه به كسي ندهيد، نه. اصلاً به كسي اجازه ندهيد كه چنين درخواست بي‏شرمانه‏اي كند و بخواهد از چپقتان كامي بگيرد."

قسمت‌هایی از "نه هر که سر بتراشد قلندری داند"، سید علی میرفتاح، کافه شرق

Tuesday, June 19, 2007

ده


بعضی وقت‌ها این بچه‌ها راکه می‌بینم دلم برایشان می‌سوزد که صبح تا شب توی خانه نشسته‌اند. پدر و مادر هم نمی‌گذارند که بیرون بروند. حق هم دارند، این روزها دزد زیاد شده است. می‌نشینند جلوی کامپیوتر و بازی‌های مزخرف می‌کنند. هیچ وقت هم نمی‌فهمند که کوچه یعنی چی. همان جایی که می‌شد از هشت صبح تا ده شب تویش الکی چرخید.

دوست دارم دفعه‌ی بعد دوباره از ماجراهای کوچه برایم بگویی. حالا ولی نقل دیگری است. باید بپرسم که سرطان یعنی چه. بعد هم باید سرم را برگردانم تا حال آن یکی مادر را بپرسم. او هم ده جمله بگوید که حتی یکی از آن‌ها هم معنی ندارد. نمی‌تواند جمله‌هایش را سر هم کند. می‌خواستم بگویم دیگر توضیح نده. فهمیدم.

الان خیلی بی‌ربط یاد بچه‌گی افتادم. نه این‌که به نظرم بهترین دوره‌ی زندگی‌ام باشد. حتی دلم هم خیلی برای بچه‌گی تنگ نشده. هر ماه از همین سه چهار سال اخیر از همه‌ی بچه‌گی بهتر بود. اما اگر شما نباشید یا بروید، شاید، بروم یک دوچرخه پیدا کنم با یک کوچه‌ی بن‌بست طرف‌های چهارراه کالج. شروع کنم به پا زدن و سرعتم را زیاد کنم. نزدیکی تهِ کوچه که رسیدم ترمز بگیرم و دیگر دیر شده باشد و محکم بروم توی دیوار. شما که نباشید یا بروید، شاید، بروم ده تا آدامس بخرم که تویش عکس فوتبالیست‌ها باشد. بعد یک بچه‌ی ده ساله پیدا می‌کنم. عکس‌هایمان را می‌گذاریم روی هم و همه‌شان را می‌گذاریم روی یک پلّه، به پشت. بعد هر کسی که عکس‌ها را برگرداند عکس‌ها مال او می‌شود. من جر می‌زنم و همه‌ی عکس‌هایم را می‌بازم. «هر چه بودش».