Wednesday, August 29, 2007

لازم هست؟


این را میرزا پیکوفسکی گفته:

"چشم‌هايش را برايم باريک کرده و روشنم می‌کند که مهم اين است که او چه می‌خواهد و به هيچ وجه اهميتی ندارد نظر من چيست. او اعتقاد دارد هر چيزی بايد سرجايش باشد و يا در بدترين حالت بايد جايش پيش آن چيز باشد و نمی‌شود هيچ چيز را از جايش دور نگه داشت. در صورت وقوع يک چنين مسأله‌ای بازگرداندن آن چيز به جايش يا بردن جايش پيش آن چيز وظيفه آخرين موجودی است همراه آن چيز ديده شده است. فکر می‌کنم عجب خرس قطبی کله‌شقی است. کسی اين اقيانوس منجمد شمالی که همين چند دقيقه پيش اينجا سرجايش بود را نديده؟"

دارم به این فکر می‌کنم ما خرس‌های قطبی همه مثل هم هستیم. یادم رفت بگویم. اقیانوس منجمد شمالی را برای چند وقت آورده‌ام خانه‌یمان. اگر لازم هست پس بیاورم.


این روزها
با حرف‌های این و آن
دوش آب سرد می‌گیرم
یادت که می‌آید؟
همان که نفس را بند می‌آورد
همان اول کار

Tuesday, August 28, 2007

جاروکش زورگو


می‌دانم که او نمی‌فهمد این چیزها را. برایش چه اهمیتی دارد که طرف روز آخری است که توی ایران است و آمده است با دوستانش خداحافظی کند. آمده است برای آخرین بار جایی را که چهار سال در آن زندگی کرده است ببیند. به کسی که سوار موتور می‌شود تا خودش را برساند در ِ بالا که فلانی را راه ندهید توی دانشگاه، چون من لج کرده‌ام، چون من با این سن‌ام هنوز بچه‌ام، چه می‌شود گفت؟ حتی اگر مثلا حمید برگردد و بهشان بگوید که: "اگر به یک نفر جارو هم بدهید، اگر بتواند با همان جاروکشی‌اش هم زور می‌گوید." یا حسام داد بزند سرشان که شما کاره‌ای نیستید که با دانشجوها این‌طور حرف می‌زنید. 

این‌جا نیامده‌ام غر بزنم که این دانشگاه شریف که همه‌ی آبرویش را از همین دانشجوها دارد، این قدر حرمت‌شان را نگه نمی‌دارد که پنج روز بعد از فارغ التحصیلی راهشان بدهد توی دانشگاه. فقط خواستم بگویم که ترسیدم. از تو و خودم ترسیدم، آن وقت که بتوانی و بتوانم و زور بگوییم. من ترسیدم از آن روزی که شکمم بزرگ‌تر از اینی بشود که حالا هست و سرم بی‌مو بشود و ریش و سبیل‌هایم سفید بشود. آن وقت هنوز بچه باشم. آن وقت جارویم را بکوبم توی سر تو. تو جارویت را بکوبی توی سر من.

پ‌ن: واضح است دیگر که کسی قصد توهین به شغلی را ندارد؟

Saturday, August 25, 2007

برود


و من هنوز نگران آن وقت‌هایی هستم که سرش را تکان می‌دهد و می‌دود و می‌آید و می‌گوید و می‌خندد و می‌رود. همان موقع است که می‌شود با آن بال‌های بزرگ پرواز کرد. بعد من باید دست‌هایم را بیاورم بالا و چپ و راست ببرمش که یعنی خداحافظ، خداحافظ. بعد دوباره بال‌هایم را در بیاورم و منتظر بمانم که یک روزی، شاید چند سال دیگر شاید هم هیچ وقت، بدود و بیاید و بگوید و بخندد و ...

Friday, August 24, 2007


... زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت...

-حافظ، به سبک دل‌شدگان بخوانید. 

Monday, August 20, 2007

بعدش را می‌دانم


توی غذاخوری پایین دانشگاه بودیم. حرف پسری بود که همیشه آن‌جا است. خیلی کوچک‌تر از آن است که کار کند. گفتند که تو هر وقت این بچه را می‌دیدی ناراحت می‌شدی که بچه‌ها نباید کار کنند. می‌دانم که ناراحتی‌ ِ‌ من و تو دردی از کسی دوا نمی‌کند.

روی میزم یک تقویم است. از این‌ها که هر ماه را روی یک برگه نوشته‌اند و ته‌ِ هر ماه باید صفحه‌ی آن ماه را بالا بیاوری و بیندازی پشت‌ِ تقویم. وقتی برگردم، باید یک صفحه‌ی دیگر را ورق بزنم. از سال دیگر می‌خواهم صفحه‌های سه ماهِ تابستان را بکنم و جایش یک صفحه بگذارم که رویش فقط یک هفته باشد. یعنی اندازه‌ی طول ِ واقعی ِ تابستان، تازه اگر بخواهم کارهای نکرده را حساب کنم. به حساب ِ کارهای کرده، یک هفته هم نمی‌شود. مثل همه‌ی تابستان‌های دیگر.

سال 82 بود و جایش هم همین رشت. گفتند بیا، گفتم کار دارم. نمی‌آیم. پشیمان شدم.

یک جایی می‌رسد که آدم می‌گوید بی‌خیال. آن‌جا که کار روی سر ِ آدم ریخته است و آن دورها چیز خوبی دیده نمی‌شود. مثلا می‌نشیند چیز می‌نویسد. می‌نشیند فیلم می‌بیند. می‌رود بیرون. می‌رود سفر، حتی نصفه و نیمه. حالا خودش هم می‌داند که بعدا پشیمان می‌شود. ولی دوست دارد بگوید بی‌خیالی‌های من زین پس مگر کاری کند...

Thursday, August 16, 2007

حالا واقعا نمی‌دانی؟


پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ و تو گفتی: "بی حرف باید از خم این ره عبور کرد". من هم از آن راه و راه‌های دیگر بی حرف گذشتم. هر چند که توی خم ِ آن‌ها له شدم. نه به خاطر این‌که سهراب گفته بود، چون تو گفته بودی. این سال‌ها هر کسی که پرسید چرا چیزی نمی‌گویم همین یک تکه شعر را برایش خواندم. من بی حرف گذشتن را «یاد گرفته‌ام» ولی بعضی وقت‌ها «یادم نمی‌ماند». بعد پرسیدم که چه رنگی بود؟ گفتی نمی‌دانم.

پ‌ن: چپ دست‌ها

Monday, August 13, 2007

می‌شود امیدوار بود؟


این سلمان که راجع به غایت گرایی و این چیزها گفت، یک دفعه یاد آدم و حوای خودمان افتادم. بالاخره این نظریه‌ی تکامل را راحت نمی‌شود بی‌خیال شد. چند سال پیش بود که شنیدم یک عده‌ای دنبال راه حل هستند که بگویند اگر تکامل و این چیزها درست است، آدم و حوا دیگر از کجا پیدا می‌شوند. آن ایده‌ای هم که آن موقع شنیدم این بود که یک سری موجود تکامل پیدا کرده‌اند و آمده‌اند و آمده‌اند تا رسیدند به یک چیزی شبیه آدم. بعد همه‌ی این موجودات مرده‌اند و آدم و حوا به وجود آمده‌اند‌. در مقابل این نظریات... ول کنید اصلا. به قول سلمان عجب چیز مزخرفی است این غایت‌گرایی.

آن قدیم‌ترها از قول عمران صلاحی نوشته بودم که رانده شدن از بهشت غمی هم ندارد که حوا خودش بهشت است. بعضی هم آن موقع مخالفت کردند که این حرفِ بی‌خودی است و بهشت کجا بود بابا. نظر خودم را هم درست نمی‌دانم. با گفتن و نگفتن من هم از بهشت بودنش کم نمی‌شود، البته به آن اضافه هم نمی‌شود. به نظر می‌رسد جواب این سؤال خیلی به تصور از حوا (آدم) بر می‌گردد که در طول زمان متغیر هم هست. یک عده‌ای هم می‌گویند این‌که فلانی فلانی را وسوسه کرد و گول و زد و این چیزها چرتِ محض است. به نظر من، آدم و حوا هیچ چیزی غیر از خودشان دو تا لازم نداشتند تا از بهشتی که دیگران برایشان ساخته بودند بیرون بروند. اصلا جایی که آدم و حوا هستند، گندم و سیب و این چیزها باید بروند بوقشان را بزنند. دعوای این‌که کی کی را گول زد هم خیلی باربط نیست. جفتشان می‌خواستند بروند بیرون دیگر، نه؟ خیلی نمی‌دانم...

برایم اهمیت خاصی ندارد که این آدم و حوا و بچه‌هایشان از کجا آمده‌اند. مهم داستانشان است که هر روز دارد تکرار می‌شود. انگار همین چند خط داستان، شده است هزار خط داستان همه‌ی آدم‌ها. انگار آن آب و باد و آتش و خاک تبدیل شده است به آدم و حوا و هابیل و قابیل. انگار این‌ها شده‌اند عصاره‌ی آدم‌ها. انسان‌شناس هم یعنی کسی که بفهمد این چهار تا چطور با هم ترکیب شده‌اند. مثلا بگوید فلانی نصفش آدم است و نصفش قابیل. یا آن یکی مخلوط آدم و حوا و هابیل است. آدم‌ها را هم که نگاه کنی، همه مخلوط هابیل و قابیل شده‌اند. یا می‌کشند یا کشته می‌شوند. یا می‌خورند یا خورده می‌شوند. دیگر عصاره‌های آدم و حوایی گم شده. اکسیر هم این‌جا یعنی چیزی که من‌ ِ هابیلی و قابیلی را تبدیل کند به من ِ آدم و حوایی. یعنی زر. کاش از این چند خط داستان، فقط داد زدن آدم و حوا را می‌شنیدم که می‌گویند بهشتت را خودت بساز.

پ‌ن1: در جای جای ِ این پست، همان حس مبهم وجود دارد که انگار دارم حرف‌های دیگران را می‌زنم. شاید به خاطر موضوع است.
پ‌ن2: نمی‌دانم چرا این‌طوری شد.

پ‌ن 3: کامنتی از خباز: این قضیه آدم و حوا همچین اونطور هم که ما فکر میکنیم ساده نیست. یعنی گویا توی بایبل چیزی هست که میگه منظور از گندم و سیب و این حرفها گندم و سیب نیست! گندم نمادی از شناخت و معرفته که اصلا چیز بدی هم نیست. یعنی بشر در بهشت بود بی آنکه شناخت و معرفتی داشته باشه اما خودش راه شناخت و سختی اون رو بر زمین انتخاب کرد و اون رو به بهشت ترجیح داد. یعنی بشر به خاطر گناه نبود که رانده شد یا شاید گناه بشر همین بود که خواست خودش به شناخت برسه. یه چیزی توی همین مایه ها.

پ‌ن4: نامجو از ایران رفت.

پ‌ن5: هومن هم مثل بالایی.

Saturday, August 11, 2007

این کلینیک‌های به درد نخور


من معتاد ِ نداشتن شده‌ام.


پ‌ن: نوار غزه زیر گیوتین، نوآم چامسکی

Friday, August 10, 2007

یکی بود...یکی نبود




عکس و عنوان از کسوف

Wednesday, August 8, 2007

نان سنگک تازه که بویش پیچیده باشد همه جا، پنیر هم باشد. حالا تو هر چیز دیگری دوست داری اضافه کن. گوجه، خیار، سبزی... ساعت شش عصر هم باشد. هر چقدر که بخوری کم باشد. من آدم قانعی هستم. یا توی مترو نشسته باشم و هر قطاری که بیاید بگویند شلوغ است و بنشینم تماشا کنم آدم‌ها را که همدیگر را هل می‌دهند تا سوار شوند. بعد کم کم ببینم قطاری که جای نشستن دارد هم شلوغ است. یا این‌که ایوانی باشد یا آلاچیق. یک حیاط کوچک چند تا درخت هم جلویش، نارنج باشد بهتر است. باران هم اگر حال کرد یک نَمی بزند. یک کسی بیاید و چای بیاورد. دوست داشتی کیک و بیسکویت هم اضافه کن. تو هم باشی بهتر. من هم آن‌جا چشم‌هایم را ببندم و یاد هیچ چیزی نیفتم. بقیه‌ی چیزها کوچکترند، آن‌قدر که رویم نمی‌شود بگویم. به این‌ها هم راضی‌ام اماچیزهایی به این کوچکی هم ...

Monday, August 6, 2007


زنگ می‌زند و می‌گوید که شرق را بستند. اسمش غرب که نبود، شرق بود. شرق هم یعنی جایی برای بستن. شرق یعنی جایی برای گرفتن دل‌خوشی‌های کوچک. خیالت را راحت می‌کنند که یک هفته منتظر نمانی تا پنج‌شنبه بشود و بروی شرق بخری و کافه‌اش را بخوانی. این‌جا تنها کاری که بلدند این است که خیالت را راحت کنند.

Sunday, August 5, 2007


کارهای آدم مثل مداری می‌ماند که باید روی bread board‌ ای بسته شود که بیشتر پایه‌هایش قطع هستند. درست بودن مدار پیش‌کش.

کلا پی‌نوشت


هر چند که خوش خیالی تویش موج می‌زند ولی به نظرم برای سرود ملی چیز قشنگی است. از این‌جا بشنویدش.

Friday, August 3, 2007

:?


این smiley ها دارند 25 ساله می‌شوند. یک آقایی توی دانشگاه Carnegie Mellon ربع قرن پیش پیشنهاد داده است که از این‌ها استفاده شود. خیلی وقت‌ها این ایده‌های ساده می‌توانند کلی دنیا را عوض کنند. حالا شاید دنیا را هم عوض نکنند، حداقل باعث می‌شوند کار آدم راحت بشود. مثلا اگر یک چیز چرتی نوشتی و بعدش دیدی که گند زدی می‌شود یک "دو نقطه دی" ناقابل بگذاری تهش که یعنی شوخی کردم. حالا اگر این ابزار را نداشتی باید کلی زحمت می‌کشیدی. یا وقتی که می‌خواهی تلخی‌ات را بگیری، کلی از این شکلک‌ها می‌گذاری که بگویی من حالم خوب است، هر چقدر هم که کلمه‌ها چیز دیگری بگویند. یک وقت‌هایی هم کمک می‌کند که حال واقعی‌ات را بگویی، هر چند که همیشه به نظر یک شکلکی کم است، ولی از هیچ که بهتر است.

چیزی که 25 ساله بشود معمولا راحت خرج می‌شود. احتمالا آن موقع‌ها که این شکلک‌ها در آمده بود، ملت وقتی که می‌خواستند آن‌ها را روی صفحه‌شان بگذارند، فکر می‌کردند که این شکلی که دارم این‌جا می‌گذارم درست هست یا نه. یعنی مهم بوده که چه شکلی روی صفحه بیاید. شکلک‌ها قیمت داشته‌اند. راحت خرج نمی‌شدند. مثل الان نبوده که smiley بشود لقلقه‌ی زبان. حالا زبان هم نه، لقلقه‌ی دست بهتر است. آن موقع‌ها حتما شکلک‌ها روح داشته‌اند. مثل حالا نبوده که روح همه چیز را بگیرند و یک شکلک نشانت بدهند. حتی فکر می‌کنم آن موقع‌ها اسمش هم شکلک نبوده...

پ‌ن: "دلا دیشب چه می‌کردی..." بشنوید از پریسا.