تو که میروی، تو که میمانی
به نیما و چند نفر دیگر:
یادم نمیآید که اولین بار کجا لینکش را دیدم ولی به نظرم اسمش جالب بود. صفحه را باز کردم. یک نوشتهی طولانی به انگلیسی. حوصله نداشتم بخوانمش. خواستم صفحه را ببندم که یک چیزی آن بالایش دیدم، نوشته بود: "به فارسی بخوانیم". بعضی چیزها را فقط باید به فارسی خواند. این یکی از آنها بود. بعضی چیزها یاد آدم میماند. حتی بعد از یک سال. حتی بعد از یک عمر. این یکی از آنها بود. یعنی "رؤیایی که مال من نیست".
زندگیام را که نگاه میکنم، غیر از خانواده و دوستانم چیزی نمیبینم. یعنی میبینم، ولی آنقدر کمرنگ هستند جلوی اینها که... از آخر سال دوم دانشگاه شروع شد. جمعی بودیم که تقریبا همیشه با هم بودیم. سه چهار نفرشان رفتند. آن جمع تقریبا از بین رفت. آن موقع صمیمیترین دوستانم بودند. سال بعد هم هشتادیها. سال بعدش هشتادیها و یکیها. امسال هم هشتادیها و یکیها و دوییها. یعنی تقریبا تمام شدند، فقط چند تایی ماندهاند. تا با کسی جور شدیم، رفت. الان هم که مثلا با فلانی مینشینیم و از ویزا و خانه اینها میگوییم، بیشتر از اینکه به این فکر کنم که دارد چه میگوید، فکر میکنم که دو ماه دیگر او هم نیست. میدانی که انواع فضاهای مجازی حتی جای یک نگاه را هم نمیگیرد. آن کسی که رفت، رفت. قبلا هم گفتم که هر چه سن بالا میرود شروع کردن خیلی سخت میشود، شروع کردن دوستی هم از همه سختتر. الان یک سال قبل را که نگاه میکنم تعداد دوستهای جدیدم اندازهی نصف انگشتهای یک دست هم نمیشود. (راستی آدمهایی که باهاشان دوست میشوی زیرمجوعهی آنهایی هستند که دوستشان داری.) اینهایی که میآیند هم خیلی خوب است. مثلا همین "دکتر" ما که آمده خیلی خوش میگذرد. ولی باور میکنی که این روزها بیشتر از لذت بردن دارم به این فکر میکنم که دو هفتهی دیگر دوباره میرود؟ خیلی مسخره است، نه؟ ... تازه ما که هستیم. کسی که میرود مجبور است همه چیزش را بردارد و برود. همهی چیزهای که دوست دارد. همه را. شما که اینجا را میخوانید احتمالا خسته شدهاید از این داستان تکراریِ آنها که رفتهاند، آنها که میروند، آنها که خواهند رفت. ولی حق بدهید، دارم دربارهی نیمی از زندگیام حرف میزنم، شاید بیشتر. سعیام را میکنم دیگر ننویسم. یک چیزی مثل: «پس از این نخورم فریب چشمت... شرر نگهت اگر گذارد»
دوستی داریم که میگوید که اگر زنم به من خیانت کرد (نمیدانم تویی که اینجا را ميخوانی این کلمه برایت معنایی دارد یا نه)، دو حالت دارد: یا اینکه عشقی در کار بوده که من به این عشق "ارج مینهم" یا اینکه هوس بوده که نشان میدهد من نتوانستهام ارضاءاش کنم. انگار نه انگار که این ماجرا یک طرف دیگری هم دارد. هر چه هست تقصیر ماست... تو و من و خیلیهای دیگر در یک شهر مرزی هستیم. تو نزدیکتری به مرز و من خیلی دورتر. کار کردن اینجا مثل شنا کردن توی باتلاق میماند. بعضیها میکنند از این کارها البته که من خیلی خوشم میآید از آنها. چیزی که من میبینم این است: آنها که ماندند کاری نکردند. آنها که رفتند و برگشتند کاری نکردند. آنها که رفتند و برنگشتند هم کاری نکردند. حرفش طولانی است، شاید گذاشتم برای بعدتر. یک چیزی را میدانم. این من و توییم که مقصریم. نه به اندازهی سهممان. نه به اندازهای که نخواهیم توی باتلاق شنا کنیم. نه به اندازهای که نخواهیم توی توالت عاشق بشویم. به اندازهی سهم همه. میدانی که، ما کسی هستیم که همسرمان به ما خیانت کرده است...
پن: این چیزهایی که گفتم برعکس چیزی است که ممکن بود دو سال پیش بگویم. شاید همهی این حرفهایی که زدم برای توجیه ضعف خودم باشد، اعتراف میکنم.
3 comments:
هیچ چیزی برای گفتن باقی نمی ماند. دلم نمیخواد اینو بگم. اما این وسط خودت رو هم مقصر میدونی؟ اگه آره که جبرانش کن و اگر نمیتونی جبرانش کنی، کلا انکارش کن. و اگر هم خودت رو مقصر نمیدونی، یه نعره یا یه گریه یا یه فحش نثار همه چیزهای دوست نداشتنی بکن و بذارشون کنار. حسین من، درد و غص فقط پیر میکنه. اینو یه پیر داره بهت میگه! گوش کن!
نمیخوام وارد این بحث بشم که چرا میرن.
منم مثل تو از رفتن بجه ها دلم میگره وحتی با رفتن بعضیا کلافه میشم و همش فکر میکنم یه چیزیو گم کردم، ولی من از روزی میترسم که همه باشیم و حتی فرصت همون یه نگاه رو هم نداشته باشیم. یا حتی بدتر از این ، دیگه توی نگاه همدیگه عکس چند تا هزاری خوشگل ببینیم. به نظرم شاید بد نباشه که همدیگه رو اینجوری تو خاطر داشته باشیم.
البته شاید هم من دارم خودمو توجیح میکنم!!
آره خيلي حرفا هست بايد به فارسي گفت حسين جون ،ولي اين نوشتت خيلي منو ياد اين شعر ميندازه :
This is a tricky situation
I've only got myself to blame
It's just a simple fact of life
It can happen to anyone
Post a Comment