Saturday, November 19, 2011

دیده می‌بندم که شاید حجاب تاریکی گشاید

دارم می‌روم سر کلاس، یکی را می‌بینم که دارد جلویم راه می‌رود. قد و اندازه و رنگ مویش درست مثل تو است. موهایش را مثل تو بسته. مثل خودت راه می‌رود، اصلا انگار که تویی. انگار که خوشحالی. فکر می‌کنم که نمی‌توانی این‌جا باشی، با چند اقیانوسی که بین ما فاصله هست. دنبالت راه می‌افتم. از جلوی student center رد می‌شوی و می‌پیچی سمت کتابخانه‌ی لنگسون و از وسط Aldrich Park رد می‌شوی و می‌رسی به دانشکده. سوار همان آسانسوری می‌شوی که اولین بار آن‌طور جلویش خندیدی. من پشت تو می‌آیم. توی بعضی از طبقه‌ها می‌ایستی و توی بعضی اتاق‌هایش می‌روی. از پنجره سرک می‌کشم که ببینم هستی یا نه. دنبال بهانه می‌گردم که بیایم حرفی بزنم. از پشت شیشه چیزی می‌گویم ولی تو نمی‌شنوی. از دانشکده بیرون می‌زنی و می‌روی از تعاونی یک چیزی می‌گیری و جلوی نفت می‌نشینی که بخوری. من پشتت می‌آیم. بعد می‌روی جلوی ریاضی و روی چمن‌ها می‌نشینی. جرئت نمی‌کنم از روبه‌رو نگاهت کنم. همان‌طور پشتت می‌نشینم. من دیگر غیر از یک کمی آب چیزی جلوی چشمم نمی‌بینم. با دست صورتم را پاک می‌کنم و تو را می‌بینم که جلوی در‌ِ میم شیمی هستی و داری بیرون می‌روی. داد می‌زنم که نرو. برمی‌گردی. و من تا می‌توانم نگاهت می‌کنم. انگار که بخواهم لحظه‌ی آخر برای همیشه بماند. فکر می‌کنم نگاهت که بکنم نمی‌روی. یادم نیست که دست تکان دادی یا نه ولی حتما ندادی. رویت را برمی‌گردانی و می‌روی. من حالم از پاییز به هم می‌خورد. من حالم از آبان به هم می‌خورد. زندگی تمام می‌شود.

Thursday, October 27, 2011

به خانه که رسیدم پیر بودم

"دوستان من
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی می‌زنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیب‌های نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیب‌ها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیب‌ها هستم
همه‌ی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیب‌ها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همه‌ی عمر من نهادی"

-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی

Monday, October 10, 2011

ساعت چندِ ظهر بود؟

چیزی گفتم. گفت : «بابا تازه دو هفته‌س اومدی». گفتم «نه، یک ماه شده» و خب اول باور نکرد ولی واقعا یک ماه بود. بعد شروع کرد به تعریف کردن که این‌جا زمان زود می‌گذرد و سرت را که برمی‌گردانی می‌بینی شش ماه و یک سال هم شده و تو هیچ کاری نکردی. من چیزی نگفتم چون می‌دانم که راست می‌گوید. می‌دانم که این عددها خیلی زود رد می‌شوند و می‌دانم که خیلی هم مهم نیستند.

یادم می‌آید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاق‌های دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری می‌شمری».

عمران صلاحی و ما

"مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه‌ها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت"

یازده مهر، پنج سال از نبودنِ عمران صلاحی گذشت.

Sunday, August 28, 2011

گفتم: «چرا برنمی‌گردی؟» گفت: «از اون‌جا متنفرم. از همه اون خیابون‌ها و آدم‌های توش بدم می‌آد.» یادش رفت که آدم‌های توی این خیابون‌ها من و اون بودیم.

-
«من و دوست امریکایی‌ام»: رؤیایی که مال من نیست (+)

Thursday, August 25, 2011

حافظ در این شب‌ها - 4

دوران همی نویسد
برعارضش خطی خوش
یارب نوشته‌ی بد
از یارِ ما بگردان

پ‌ن:‌ برای مادرم

حافظ در این شب‌ها - 3

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

Monday, August 22, 2011

حافظ در این شب‌ها - 2

وگر کمین بگشاید
غمی ز گوشه‌ی دل
حریم درگه پیر مغان
پناهت بس

حافظ در این شب‌ها - 1

ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

Tuesday, August 16, 2011

آقای نویسنده کهنه‌کار است

"قضیه خیلی ساده بود. ب می‌خواست کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد. چهل و هشت سال پیش پشت میز دونفره‌ای گوشه‌ی کاباره مولن‌روژ برگشته بود این را به بهرام صادقی گفته بود. بهرام صادقی هم صاف رفته بود یک داستان نوشته بود به اسم «خوابِ خون» که به جای این‌که کوتاه‌ترین داستان دنیا باشد، داستانی بود درباره‌ی کسی که می‌خواست کوتاه‌ترین داستان جهان را بنویسد. و حتی آن کاراکترِ توی داستان هم ب نبود. یکی بود برای خودش (یا برای بهرام صادقی) که اسم‌اش -را گذاشته- بود ژ. انتهای داستان هم نه ژ، که بهرام صادقی کوتاه‌ترین داستان دنیا را می‌نوشت (آن هم تازه شاید) و نه کوتاه‌ترین قصه‌ی همه‌ی دنیا، که کوتاه‌ترین قصه‌ی دنیای خودش را. بدبختی این‌جا بود که آخر سر حتی داستان‌اش هم آن‌قدر کوتاه نبود. یعنی با همین صفحه‌بندی و فونت و این‌ها می‌شد سیزده صفحه. (امتحان کرده‌ام که می‌گویم.)

این‌ها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبی‌اش پایین بود. نمی‌فهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همه‌ی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایده‌ی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سال‌هایی که یکی باید تو رویش در می‌آمد و می‌گفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایده‌ی داستاناش،‌ دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبه‌رو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبه‌رو شود.

او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن،‌ خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیف‌ام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم می‌گفتم، ب اما جدا دل‌اش می‌خواست کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاه‌تر از داستان ارنست همینگوی» که همه‌اش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»

و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا این‌که تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین می‌کند و کی اندازه می‌زند و طول‌اش مهم است یا ارتفاع‌اش یا عمق‌اش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه می‌تونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»

این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله،‌ عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیب‌های کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. می‌دانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه می‌گردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیب‌های دوکلمه‌ای را هم زده. می‌گفت با ترکیب‌های وصفی «حال نمی‌کنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان می‌ندازنم» و ترکیب‌های اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمی‌تونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که به‌ش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی به‌ش نمی‌گفت: «خب اگه همینگویم می‌خواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمی‌شد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیه‌ی حرف‌اش درباره‌ی ترکیب‌های دوکلمه‌ای فعل‌دار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا می‌رم سراغ ترکیبای سه کلمه‌ای.»

تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدم‌اش حرفی درباره‌ی کوتاه‌ترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمی‌پرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بی‌خیال شده. تا این‌که یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستان‌اش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمه‌س؟» گفت: «سه تا! همه‌ش سه تا!» از لحن‌اش پیدا بود که از نتیجه‌ی کار خیلی خوش‌حال است. داستان‌اش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»

به‌ش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون می‌خواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود،‌ حوصله نداشت، و نمی‌خواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سی‌هزار صفحه لغت‌نامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای این‌جا مفصل راجع‌به‌ش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»

تا مدت‌ها هر جا می‌نشست می‌گفت که کوتاه‌ترین داستان دنیا را او نوشته‌است. تعریف می‌کرد که کوتاه‌ترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر می‌کرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا این‌طور فکر می‌کردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبی‌اش پایین بود."

- داستان «آقای نویسنده کهنه‌کار است» نوشته‌ی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجله‌ی «همشهری داستان» خرداد 90

Sunday, August 7, 2011

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند

یکی از چیزهایی هم که ندارم، صدای خوب است. کسی جایی لینک گذاشته بود و داشتم "جان عشاق" گوش می‌دادم. می‌گفت "دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود". این "دوش" را یک جور جالبی می‌خواند، انگار که سیم سازی را یک بار بزنی و ول کنی که همین‌طور طنینش بپیچد توی هوا. بعد رسید به جایی که می‌خواند "جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست/ آتش چهره بدین کار برافروخته بود"، این "برافروخته بود" را با یک آهنگی می‌خواند که آدم نمی‌خواست تمام شود، نمی‌دانم چرا فقط دو بار خواندش. اگر صدایم خوب بود، شروع می‌کردم به خواندن همین. به این‌جا که می‌رسیدم، همین‌طور می‌خواندم برافروخته بود،‌ برافروخته بود،‌ برافروخته بود... این‌قدر می‌خواندم تا می‌مردم.

Sunday, July 31, 2011

وقت‌هایی هم هست که حرفی می‌توانیم بزنیم در حد یک جمله، اطلاعاتی می‌توانیم بدهیم در حد یکی دو بیت، که زندگی آدم‌ها را برای همیشه عوض می‌کند. بعد دریغ می‌کنیم از گفتن آن حرف، دادن آن اطلاعات. یادمان می‌رود که حالا شاید خیلی هم دوست‌مان نباشند، آدم که هستند.

یک وقت‌هایی هست که همین‌طوری نشسته‌ام و دارم برای خودم فکر و خیال می‌کنم یا این‌که یک کار بی‌ربطی می‌کنم، قلبم بی‌هوا تیر می‌کشد و به حال اولش برمی‌گردد. خواستم بگویم که آقای تیر، امید ما بعد از خدا به شماست.‏

سفارت آمریکا در عشق‌آباد توی خیابانی به اسم 1984 است.‏

Sunday, July 17, 2011

می‌گفتند اسمت دواست
من به دنبال نامت
تمام کتاب‌های دنیا را گشتم
اما پیدایش نکردم
چشم من نمی‌دید
یا اسم تو گم شده بود؟

گفتند پس رحمت تو کی می‌رسد؟


امیدتان را ببُرید
پیش از آن‌که امیدتان را ببرند

-----

از آخرین عیسی (تکراری)
"ساعتم دیرش شده
و راهم گله دارد از دوری
من نشنیدم شعرهایت را
که گفتی در گوش فلانی تا صبح
ولی خوب بودند"


Tuesday, June 21, 2011

برو فائز سزای تو همین است

پری
مثل من
اندر خواب بینی

Monday, June 13, 2011

برای شهید هدی صابر

مهدی اخوان ثالث شعری دارد که بالایش نوشته «در رثای آن پریشادخت». به نظر می‌آید که پریشادخت خانم شاعری بوده:
«چه دردآلود و وحشتناک!
نمی‌گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود.
دریغ و درد،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود ...»
فکر می‌کنم شباهتش با این روزهای ما معلوم است. بعد از سحابی‌ها ...
«چه بود؟‌ این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی‌آواز ما را باز
درین محرومی و عریانیِ پاییز،
بدین‌سان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟»

هدی صابر غیر از فعال سیاسی بودن، کسی بود که مردم قسمت‌های فقیرنشین زاهدان را آموزش می‌داد. کسی بود که توی زندان از فروشگاه غذا نمی‌خرید تا مثل آن‌هایی باشد که پول ندارند. دوستی تعریف می‌کرد از مرام و معرفت این مرد که چه‌قدر به فکر خانواده‌های زندانیان بود. دوست دیگری گفته بود که زیاد او را ندیده، چون هر وقت که خانواده‌اش را می‌دید، او در زندان بود. اگر این‌جا انسان‌ها حاکم بودند...

کار من این‌جا شده است مرثیه‌خوانی. یک روز برای بزرگان سرزمینم، یک روز برای زندگی از دست رفته‌ام. می‌دانم که اگر زندگی من مرثیه لازم داشته باشد، این بزرگان لازم ندارند. شهید به کسی گفته می‌شود که در راه عقیده‌اش جانش را از دست می‌دهد و اگر یک نفر باشد که بتوان شهید خطابش کرد همین هدی صابر است. کسی که اعتصاب غذایش برای خواسته‌ی شخصی نبود. «شهید قلب تاریخ است» و قلب تاریخ نیازی به گریه و زاری ما ندارد. شاید هر نسلی باید سه آذر اهورایی برای خودش داشته باشد، سه آذر اهورایی مثل «عزت و هاله و هدی».

به آن‌هایی که می‌شناختم زنگ زدم که برویم تشییع جنازه، اما همه گفتند که نمی‌آیند. خیلی دیدم که غر می‌زنیم راجع به بی‌عملی خودمان. راجع به این‌که در مقابل تاریخ سرافکنده‌ایم. اما کارهای خیلی کوچک را هم نمی‌کنیم. کارهای کوچک در حد تشییع جنازه رفتن. در حد این‌که اگر پایه پیدا نکردیم، خودمان تنهایی بلند شویم برویم. آن‌هایی که می‌روید، سلام ما را هم برسانید. بگویید که یک عده هستند که شرمنده‌ی روی حنیف و شریف آقای صابر هستند. شرمنده‌ی خواهرهایش و همسرش.

«تسلّی می‌دهم خود را

که اکنون آسمان‌ها را، ز چشمِ اخترانِ دوردستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست، روشن مثل شعرش، مثل نامش پاک.
ولی دردا! دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟»

Wednesday, June 1, 2011

هاله

آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده


Tuesday, May 31, 2011

یک دم در این ظلام درخشید و جَست و رفت

کاش دعای ما را هم مستجاب می‌کرد
خوش به حالت عزت
بد به حال ما

Saturday, May 7, 2011

بی ردای‌ ِ شومِ قاضیان

بن‌لادن کشته شد. بعضی‌ها گفتند که آدم غیر مسلح را نمی‌کشند، محاکمه‌اش می‌کنند و می‌گذارند که از خودش دفاع کند. اگر کشتند، جنازه‌اش را تحویل خانواده‌اش می‌دهند (+). بی‌راه هم نمی‌گویند. ولی شاید این محاکمه کردن "خیلی" هم مهم نباشد.

از یک نگاه، دو نوع محاکمه داریم. محاکمه‌ای که برای کشف حقیقت است و محاکمه‌ای که قرار است نمایش صوریِ برقراریِ "عدالت" باشد. فرض کنیم که بن‌لادن محاکمه می‌شد. چه‌قدر احتمال داشت که حرف‌های عجیب از این دادگاه بیرون بیاید و هم‌دست‌هایش افشا شوند؟ به نظر من احتمالش صفر بود. صدام هم محاکمه شد، نتیجه‌اش چه بود؟

(مثال‌های بعدی نه از جهت شباهتِ متهمین که از جهت شباهت قاضیان است وگرنه معلوم است که تروریست‌هایی که کارشان کشتن آدم‌های بی‌گناه است نسبتی با شریف‌ترین انسان‌های روزگار ما ندارند که در هر کشور متمدنی بودند سهم‌شان غیر از شکنجه و زندان بود.)
راه دور نرویم. توی همین ایران خودمان برای فعالان شناخته‌شده‌ی سیاسی و مطبوعاتی دادگاه برگزار شد. چند تا از این دادگاه‌ها برای کشف حقیقت بود؟ حرف‌های متهم توی چندتایشان تأثیر داشت؟ آن کسی که سعی کرد میانه‌روی کند همان‌قدر حکم گرفت که خواننده‌ی شجاع بیانیه‌های تند سیاسی. آن کس که کار سنگین تشکیلاتی می‌کرد همان‌قدر حکم گرفت که روزنامه‌نگار اقتصادی. چند تا حکم می‌شود پیدا کرد که قبل از دادگاه تکلیف‌ش معلوم نبود؟ کدام قاضی می‌خواست حقیقت را بفهمد؟ حرف متهم چه‌قدر مهم بود؟‌

وجه تراژیک‌تر ماجرا این است که این قاضی‌ها فقط توی دادگاه‌ها نیستند. خیلی‌هایشان توی خانه‌ی من و شما هستند. خیلی‌هایشان توی دل من و شما. چه‌قدر حکم دادیم قبل از این‌که متهم از خودش دفاع کند؟ چه‌قدر حکم‌ها را اجرا کردیم قبل از این‌که دادگاه تشکیل شود؟ چند بار نشستیم پایِ حرف متهمین در حالی که می‌دانستیم هر چه بگویند فرقی به حال نتیجه نمی‌کند و نتیجه معلوم است؟ چه‌قدر دفاع کردند و اصلا نشنیدیم که چه گفتند؟

دادگاهی که برای کشف حقیقت تشکیل نمی‌شود، بود و نبودش خیلی فرقی نمی‌کند.

Saturday, April 23, 2011

شش ماه، شش سال، شش قرن

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار
نکردی آن‌چه گفتی یاد می‌دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد می‌دار

مرا بیدار در شب‌های تاریک
رها کردی و خفتی یاد می‌دار

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها
مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

نگفتی خار باشم پیش دشمن
چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

شعر بالا از مولوی است، البته
بیت آخر را ننوشته‌ام. محسن قدیم‌ها می‌گفت، این شعر انگار از زبان خداست به ما آدم‌ها. حالا در شب چهارم از یک ماهی که شباهتش به بهشت خیلی کم است، دوست دارم بگویم که برعکس. برعکس...

Tuesday, April 19, 2011

جدایی نادر از فلان

چه فرقی می‌کند که حق با چه کسی است، بی‌چاره آن کسی که می‌ماند.

Saturday, April 16, 2011

خب پیدا نمی‌کنی

بعد یک وقت‌هایی نگاه می‌کنی، می‌بینی چیزهایی را که در زندگی واقعی گم کردی، داری توی گودر و وبلاگ و فیسبوک دنبالشان می‌گردی.

Sunday, April 3, 2011

عمر کوته دنیا فرصت عاشقی ستاند

به یاد علی نورانی‌پور که توی آخرین پست وبلاگش، سال و مبارک رو به هم چسبونده بود. روحش شاد:

"احساسم آنقدرها هم شبیه زندگی کردن نیست...

گاهی اوقات زندگی کردن را بخاطر می آورم ،.. ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر میدهد...

این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...

خدایا... ای بزرگ واحد... شاید سرنوشت من این است که اینگونه بمانم، شاید نباید چنین خواهشی بکنم ، شاید نباید نسبت به چیزی که از آن آگاهی ندارم آرزویی بکنم، ....

خدایا....

خدایا....

روزی را که من خودم را سرزنش کنم بخاطر کردارم ، بر من ننویس...

آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن...

بوی کلوچه میدن حتی بعضن ..."

Thursday, March 31, 2011

پدر میرحسین، همه‌ی منتظرهای دنیا، روحتان شاد

داستان یعقوب
مورد نادری بود
یوسف‌ها معمولا برنمی‌گردند

Sunday, March 20, 2011

و دلی که باید از بهشت بُرید

به یاد داشته باش سالی را
که بهشتش صورت تو بود
و برزخ‌اش سکوتت.
سالی که همه‌جا تصویر تو بود
کوچه‌ها و آدم‌ها بی‌تفاوت نگاه کردند
و خدایی که خود را به خواب زد
تا رفتن تو را نبیند.

هر کس پرسید سال هشتاد و نه چگونه بود، بگو
سالِ گذر تکه‌ای ماه بر شبِ سیاه
سالِ پرواز کوتاه
سالِ حسرت حرف‌های نگفته و تلخی‌ ِ بی‌پایان
سالِ شش ماه زمستان.
بگو سالِ مردن‌های کوچک در خیال‌های تو در تو
سالی که "ناگاه همه چیز از دست رفت از هر سو"
که فرق دوزخ و بهشت برای دانته تابلوی امید بود و
برای من
خنده‌های تو


Sunday, March 6, 2011

شاید هم یه روز شد شبیه ایمیل‌های ما

"چون از مالرو نقل قول کرد، من هم راجع بهش صحبت می‌کنم.
مالرو قصه نویسی بود که در دورانی که همه راجع به تباهی بشر می‌نوشتند، قهرمان‌های مالرو یک وقار انسانی رو حفظ می‌کردند. «سرنوشت بشر» که راجع به انقلاب چینه، چن قهرمان داستان، خیلی موقرانه می‌ره به طرف مرگ.
یک دفعه بهش گفتند که (دوره‌ای بود که سارتر و مارتر و این‌ها دل و روده‌ی بشر رو کشیده بودند بیرون، هر چی نشون می‌دادند کثافت بشر بود) الان رمان‌های تو به عبارتی با جهان نمی‌خونه. گفت یه زمانی جهان مثل رمان‌های من خواهد شد. یه جوری وقار بشریت بهش برخواهد گشت.
من امیدوارم که جهان، جهان فرهنگی ما هم صعود کنه بیاد بالا و مثل رمان‌های مالرو بشه."

دکتر اباذری، جلسه‌ی دفاعِ ناخدا

Wednesday, March 2, 2011

...زندگی ادامه دارد

Leadenn: از وقتی آقای اولدفشن درباره‌ی زندگی ادامه دارد چیزی نوشت، غمی توی این ادامه‌داشتنه هست که کاش ادامه نداشت
Sir Hermes: دقیقن، این جمله همیشه وقتی می‌آد که یه غم بزرگ قبل‌تر اومده

Tuesday, February 8, 2011

به هر سو که می‌خواست، می‌تاخت، می‌کوفت، می‌زد

من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموشِ خاموش می‌سوخت، گفتم:
مسوز این‌ چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیدادِ تقدیرِ کور
تو را می‌دواند به دنبال باد
مرا می‌دواند به دنبال هیچ

-فریدون مشیری

چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

-فریدون مشیری

Wednesday, February 2, 2011

شب‌ِ بی‌حادثه

از وقتی دانشگاه تمام شده، کار خاصی ندارم. کلی کار برای این یک ماه بیکاری کنار گذاشته بودم که طبیعتا هیچ کدام‌شان انجام نشد. از هفته‌ی دیگر هم که باید بروم سر کار. راستش زندگیِ خیلی بی‌دغدغه‌ای است. یعنی دیگر چیزی نیست که نگرانش باشم. شاید کلمه‌ی درست‌تر بی‌تفاوتی باشد. گفتند یک آرزو بکن. من هرقدر که گشتم آرزویی پیدا نکردم. یعنی پیدا کردم، ولی نمی‌شود دیگر. آرزوی دیگری هم نداشتم. سعدی یک جایی (+) برمی‌گردد و می‌گوید که «ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟».

منتظر جواب دانشگاه‌ها هستم که خیلی هم مهم نیست. یعنی آدم یا می‌رود یا نمی‌رود. در هر دو صورت هم خیلی اتفاق خاصی نمی‌افتد احتمالا. یعنی حداقل توی ماندنش که می‌دانم چیز خاصی نمی‌شود. نه فاجعه است. نه اتفاق خیلی خوبی است. قبلا فکر می‌کردم که ماندن اتفاق خوبی است. الان ولی طور دیگری است. انگار که اگر بروی به سیستم یک ضربه‌ای وارد می‌شود. حالا ممکن است جوابش خوب بشود یا بد. مثل همه‌ی این‌ها که انقلاب می‌کنند. شاید آدم فکر می‌کند از این بدتر که نمی‌شود. مثلا همین سال پیش. مگر از سال 88 بدتر هم می‌شد؟ ولی شد. من هم باور نمی‌کردم. اما روزگار کاری به باور من و شما ندارد. کار خودش را می‌کند. انقلابیون تمام دوران‌ها هم همین فکر را می‌کنند. یک ضربه‌ای وارد می‌کنند. گاهی خوب می‌شود. گاهی نمی‌شود. نباید سرزنش‌شان کرد. آن‌ها که می‌روند هم همین‌طور. آدم از کار خدا خبر ندارد.

گفتم خدا. یک دوستی داریم که می‌گفت (نقل به مضمون) خدا هر چند وقت یک بار تاس می‌اندازد، بعد می‌رود یک گوشه‌ای می‌نشیند و نگاه می‌کند که چه می‌شود. بعد از یک مدتی دوباره می‌آید تاس می‌اندازد... بی‌کار بودم. داشتم توی فیسبوک می‌گشتم و عکس ملت را نگاه می‌کردم. عکسی بود که یک آقایی دست انداخته بود دور شانه‌های یک خانمی. یک عکس معمولی بود. دیدم قیافه‌ی آن آقا آشناست. وقتی روی عکس رفتم نوشت سعید ملک‌پور. حالا شده بود عکس یک نفر که قرار است اعدامش کنند. متالورژی شریف خوانده بوده و رفته بوده خارجه درس بخواند و یک کار عادی بکند و عکس‌های عادی بگیرد. مثل همه‌ی ماها که یک آدم معمولی هستیم که عکس‌های معمولی داریم. حالا قرار است اعدامش کنند.

نشسته بود تعریف می‌کرد از خاطرات اوینش. می‌گفت توی زندانی‌های سیاسی یک افغانی هم بوده. هنوز هم زندان است. حالا ولی از اوین رفته یک زندان دیگر. چند وقت پیش تلفنی حرف زده بودند. می‌گفت از پشت تلفن گریه می‌کرد. این داستان ادامه ندارد. اما داستان ما ادامه دارد. ما که این‌جا نشستیم و داریم زندگی‌مان را می‌کنیم و راست راست راه می‌رویم و یک افغانی که سهمش از این مملکت فقط تحقیر و توهین بوده به خاطر سبز بودنش باید توی زندان باشد. حتما خسته شده. هر کسی حتما یک جایی خسته می‌شود. رفتار آدم‌ها در مقابل خستگی متفاوت است؛ آنها که هیچ کار دیگری نمی‌توانند بکنند بعضی وقت‌ها گریه هم می‌کنند. این محسن از قول خدا نوشته بود "که آدمی را در رنج و محنت آفریده‌ایم"‌ و بعد از قول خودش نوشته بود که "راست گفت خدای بلندمرتبه‌ی بزرگ". بعد یک عده گیر دادند چرا قبلش قسم خورده و این چه وضع حرف زدن و استدلال کردن است و الخ. من خنده‌ام گرفته بود که اگر آن تو یک جمله‌ی بدیهی وجود داشته باشد، همین یک جمله است.

فروغ هم قدیم‌ها گفته بود «و هیچ‌کس نمی‌دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمانست». می‌بینید، مشکل مال امروز و دیروز نیست. مشکل قدیمی است. یک موقعی هست، درست قبل از خواب. صدایش توی گوشم می‌پیچد. بعضی وقت‌ها هم مولتی مدیاست. هر شب. آن موقع‌ها هیچ کس نیست به داد آدم برسد. هیچ کس. سلام خدا. یک شب بلند شدم کتاب باز کردم. همه چیز را تکمیل کرد... بله، کبوتر غمگین. بله، گفتم خدا.

Saturday, January 29, 2011

ما با توایم و با تو نه‌ایم این چه حالتست

آدم‌ها وقتی می‌رفتند
کاش
خنده‌هایشان را
صدایشان را
عکس‌هایشان را
خودشان را
هم
می‌بردند

Sunday, January 16, 2011

و قنا عذاب النار

و جنس دوزخ
نه هیزم و آتش
که حسرت و ای کاش