Saturday, August 25, 2007

برود


و من هنوز نگران آن وقت‌هایی هستم که سرش را تکان می‌دهد و می‌دود و می‌آید و می‌گوید و می‌خندد و می‌رود. همان موقع است که می‌شود با آن بال‌های بزرگ پرواز کرد. بعد من باید دست‌هایم را بیاورم بالا و چپ و راست ببرمش که یعنی خداحافظ، خداحافظ. بعد دوباره بال‌هایم را در بیاورم و منتظر بمانم که یک روزی، شاید چند سال دیگر شاید هم هیچ وقت، بدود و بیاید و بگوید و بخندد و ...

2 comments:

Anonymous said...

وای حسین وای...
شاید هم هیچ وقت ، شاید هم هیچ وقت ، شاید هم هیچ وقت ، شاید هم هیچ وقت


کاش فقظ بیاید ، فقط بیاید

Anonymous said...

باید منتظر ماند.حتی برای همان شاید هیچ وقت