Monday, August 20, 2007

بعدش را می‌دانم


توی غذاخوری پایین دانشگاه بودیم. حرف پسری بود که همیشه آن‌جا است. خیلی کوچک‌تر از آن است که کار کند. گفتند که تو هر وقت این بچه را می‌دیدی ناراحت می‌شدی که بچه‌ها نباید کار کنند. می‌دانم که ناراحتی‌ ِ‌ من و تو دردی از کسی دوا نمی‌کند.

روی میزم یک تقویم است. از این‌ها که هر ماه را روی یک برگه نوشته‌اند و ته‌ِ هر ماه باید صفحه‌ی آن ماه را بالا بیاوری و بیندازی پشت‌ِ تقویم. وقتی برگردم، باید یک صفحه‌ی دیگر را ورق بزنم. از سال دیگر می‌خواهم صفحه‌های سه ماهِ تابستان را بکنم و جایش یک صفحه بگذارم که رویش فقط یک هفته باشد. یعنی اندازه‌ی طول ِ واقعی ِ تابستان، تازه اگر بخواهم کارهای نکرده را حساب کنم. به حساب ِ کارهای کرده، یک هفته هم نمی‌شود. مثل همه‌ی تابستان‌های دیگر.

سال 82 بود و جایش هم همین رشت. گفتند بیا، گفتم کار دارم. نمی‌آیم. پشیمان شدم.

یک جایی می‌رسد که آدم می‌گوید بی‌خیال. آن‌جا که کار روی سر ِ آدم ریخته است و آن دورها چیز خوبی دیده نمی‌شود. مثلا می‌نشیند چیز می‌نویسد. می‌نشیند فیلم می‌بیند. می‌رود بیرون. می‌رود سفر، حتی نصفه و نیمه. حالا خودش هم می‌داند که بعدا پشیمان می‌شود. ولی دوست دارد بگوید بی‌خیالی‌های من زین پس مگر کاری کند...

4 comments:

Anonymous said...

bi khiaalihaaie man zin pas magar kaari konad...
enghad man in pashimooniaa ro doost daaram
ye baar bahse raftan yaa naraftane ye jaayi bood (naraftan be khaatere dars o kaar o...) ye doosti migoft biaa berim baabaa zendegi arzeshesho nadaare...
ba'd az chand saanie goft biaa berim baabaa zendegi arzeshesh kheili bishtar az in harfaas...
hanooz baavaram nemishe daaram miram ordoo, vali bikhiaal baabaa zendegi arzeshesh bishtare, pashimoonie ba'desham ghashange...:)

Anonymous said...

آره بابا بکن از اینجا یه هوایی عوض میکنیم. بهتر از اینه که اینجا بمونی و خدای ناکرده به جای صفحه این ماه خود این ماه رو بالا بیاری

Anonymous said...

همیشه یک چیزی انگار کم است. این به این معنی که همه چیز کم است نیست. یک چیزی کم است، خیلی چیزها هست. قدر آن چیزها که هست را باید دانست چون آن چیزی که کم است همیشه کم خواهد بود. آن دورها را هرچقدر هم که نگاه کنی آن چیزی که کم است را نمیتوانی ببینی. مثل این فیلمها که یک آدمی هست که کار خوب دارد و از زن و بچه و همه چیزش راضی است اما یکهو میزند زیر همه چیز چون فکر میکند یک چیزی کم است که خیلی مهم است و بعدش آخر فیلم دوباره برمیگردد به همان چیزهایی که داشته. شخصا از قهرمان فیلم وقتی تصمیم میگیرد بزند زیر همه چیز خوشم می آید چون آدم حس میکند که طرف بالهایش!!! گنده شده اند اما وقتی دوباره برمیگردد یک واقعیتی درش هست و آن اینکه زندگی همین است که هست بالهایت را ترشی بینداز توی دبه که اگر پول در نیاوری از گشنگی میمیری آنوقت به هیچ دردت نمیخورند

Anonymous said...

کی شیرینی قبولی میدی مهندس؟
:D