Wednesday, October 24, 2007

تا چه بازی رخ نماید


دور و بر را که نگاه می‌کند غمش می‌گیرد. یکی دارد از روی همه چیز می‌پرد. آن یکی کج می‌رود، تا دور. دیگری دارد بی‌تاج فرمان‌روایی می‌کند. هر طور که می‌خواهد، آزادِ آزاد. یکی هم دارد با شاه معاشقه می‌کند. به او گفته‌اند صاف برو، آرام. سرش پایین است و دارد راه خودش را می‌رود. دلش به شاه گرم است. جلو می‌رود. به دیوار می‌خورد. برمی‌گردد که شاه را ببیند. شاه دارد برای خودش قلعه می‌رود. دوباره برمی‌گردد. شاه از قلعه رفتن خسته نمی‌شود. وضع همان است. بی‌خیالِ شاه می‌شود.فکر می‌کند که باید تا ته برود تا آزاد بشود. دنیای کثیفی است. آن‌ها که روبه‌رویش می‌ایستند را فقط می‌تواند نگاه کند و آن‌ها که کنارش هستند را باید بزند. می‌رود. می‌ایستد. منتظر می‌ماند تا روبه‌رویی‌ها کنار بروند. نمی‌روند. می‌ایستد. کناری‌ها را می‌زند. زخمی می‌شود. خسته می‌شود. به یک قدمی خانه آخر می‌رسد. باید کناری را بزند تا وزیر شود. می‌ماند. نمی‌زند. نمی‌زند. می‌ماند. می‌میرد... بیچاره سرباز. عاشق رخ ِ حریف شده بود.

14 comments:

Anonymous said...

روی متن خوب کار شده بود به نظرم
از کلمه ها هم زیرکانه استفاده شده بود بخصوص جمله آخر

Anonymous said...

دومین بهترین پست و اولین بهترین عنوان! به قول رانکوهی شعر از این نوتر میخوای؟

Anonymous said...

حسین!
من زیر پوست‌م بلند شد این رو خوندم.

ببین،
اصلا دل‌م نمی‌اد که بگم معرکه بود و از این چیزا.
واسه این‌که همچین چیزی نوشته نمی‌شه که قشنگ باشه.
این چیز فقط "نوشته" نشده.
باید نوشته می‌شده.
به قول خودت، پشت‌ش...

هی حسین...
حسین...

Anonymous said...

به بهار:
به‌ترین‌ش کدوم بوده؟

Anonymous said...

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time...

And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her sky...

I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

And so it is
Just like you said it should be
We'll both forget the breeze
Most of the time
And so it is
The colder water
The blower's daughter
The pupil in denial

I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

Did I say that I loathe you?
Did I say that I want to
Leave it all behind?

I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...

Anonymous said...

به آرش:
http://lastjesus.blogspot.com/2007/03/blog-post_07.html

البته مطمئن نیستم که از نظر من هم این بهترین پست باشه، این نظر خود حسینه

Anonymous said...

به بهار:
آهان! گرفتم.
در کل بلاگستان منظورت بود.

خودم اون‌ی که لینک دادی رو هم خیلی دوست دارم.

Anonymous said...

This guy says "Hello", I wanna kill myself!

- Joey to Ross, Friends, Season 1, Episode 1.

Anonymous said...

اونقدر خوب که من هیچی نگم بهتره
یعنی هیچی نمیتونم بگم
فقط از دیشب تا حالا که اینو خوندم یه جای دیگه ای هستم

Anonymous said...

You are the sun and moon and stars are you,
And I could never run away from you,
You try at working out chaotic things,
And why should I believe myself not you?
It's like the world is gonna end so soon
And why should I believe myself?
You, me and everything caught in the fire
I can see me drowning
Caught in the fire.

Anonymous said...

Nothing unusual, nothing strange
Close to nothing at all,
The same old scenario, the same old rain,
And there's no explosions here,
Then something unusual, something strange,
Comes from nothing at all,
I saw a spaceship fly by your window,
Did you see it disappear,

Something unusual, something strange,
Comes from nothing at all,
But I'm not a miracle,
And you're not a saint,
Just another soldier,
On the road to nowhere,

Ahmad said...

عرصه شطرنح رندان را که مجال شاه نیست برادر :*

Anonymous said...

یاد این شعر افتادم:
ياد آن روز که در صفحه ي شطرنج دلم / شاه بودم با رخت مات شدم.
بچه که بودم کلی از این بیت خوشم میومد! :دی

Anonymous said...

توی جلسه ادبی خوندمش همه لذت بردند