Wednesday, November 21, 2007


امروز که باران می‌آمد یاد آن روز افتادم. هوس کردم علیرضا یادش برود به من بگوید که کلاس نیست. من هم بیایم در ِ خانه‌تان. جفت آسانسورهایتان خراب باشد. یازده طبقه پیاده بیایم که بگویی کلاس نیست. یازده ثانیه ببینمت و بروم. حتی اگر یادم نباشد که اصلا آن روز باران می‌آمد یا نه..

پ‌ن:‌ همان آسانسورهایی که احتمال نرسیدنش بیشتر از رسیدنش بود... شماها که یادتان می‌آید؟

3 comments:

Anonymous said...

Do u remember what I told u in the last moment?
.
.
.
Send me those fucking stuff, let me try my last chance!

Anonymous said...

من توی آن آسانسور یک بار سیگار هم کشیده بودم! اینقدر که مسیرش طولانی بود! د

Anonymous said...

به یاد مجی، به یاد تو، به یاد آهنگ توی آسانسور.... راستی کاش مجی اون شلوارک رو که کمربند می خورد با خودش آورده باشه، یادگاریه اون روزا...:)