Saturday, December 8, 2007


دیگر گذشته است از آن زمان که تنها تفریح‌مان همین بادبادک‌بازی بود. کیف می‌کردیم که می‌دویدیم و باد می‌خوردیم و باد ما را می‌خورد و این بادبادک آن بالا پرواز می‌کرد. همان موقع‌ها که انگار خودمان داشتیم پرواز می‌کردیم. این نخ بادبادک ولی از یک وقتی شروع کرد به پاره شدن. تا بادبادک‌مان را هوا می‌کردیم، اتفاقی می‌افتاد و نخ‌مان پاره می‌شد. یا یکی می‌آمد پاره‌اش می‌کرد. نمی‌دانستیم که حواس‌مان باید به کجای نخ به این بلندی باشد که پاره نشود. این اواخر که هنوز بادبادک را هوا نکرده، پاره می‌شد. دلیل این یکی رادیگر از ما نپرسید. تفریح‌مان را عوض کردیم و دل‌مان را خوش کردیم به پیدا کردن جای پارگی و ترمیم همین نخ ِ پاره شده.

حالا چند وقتی است که این نخ خودش پاره نشده است، کسی هم پاره‌اش نکرده است. می‌دانید که الان بیشتر از این‌که خوش‌حال باشیم نگرانیم. می‌ترسیم کسی بیاید و بزند خود بادبادک را خراب کند. خواستیم گفته باشیم که این روز‌ها خیلی تحمل نداریم. اگر آمدید، جان هر کسی که دوست دارید، همان نخ را پاره کنید. خودِ بادبادک را بی‌خیال شوید.

3 comments:

Anonymous said...

گاهی وقت‌ش می‌شه که دست خودت رو بگیری و بری تو غار.

گاهی بایست وسایل‌ت رو برداری و بری تو زیرشیروونی کوچیک‌ت تو یه کوچه‌ی باریک پر از چاله‌های آب گرفته‌ی وسط شهر.

گاهی باید بار و بندیل‌ت رو جمع کنی و بری سفر. به یه هیچ‌جای دور.

گاهی باید "لباس کافی برداری و برای یه دوره‌ی یخ‌بندون با طول نامعلوم، آماده بشی".

Anonymous said...

dar rastaye harfaye arash:
gahi be aseman negah kon! ( ba bazie zibaye reza kianian :D)

Anonymous said...

خوبیه روزای سخت و روزگاران دشوار و آدم های خسته اینه که ادبیات میزنه بیرون ازشون. و اونوقته که مثلا احسان میفهمه که کاش این حسین رو بیشتر درک کرده بود و اینکه چقدر احساس میکنه که دوسش داره.