Thursday, October 27, 2011

به خانه که رسیدم پیر بودم

"دوستان من
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی می‌زنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیب‌های نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیب‌ها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیب‌ها هستم
همه‌ی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیب‌ها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همه‌ی عمر من نهادی"

-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی

Monday, October 10, 2011

ساعت چندِ ظهر بود؟

چیزی گفتم. گفت : «بابا تازه دو هفته‌س اومدی». گفتم «نه، یک ماه شده» و خب اول باور نکرد ولی واقعا یک ماه بود. بعد شروع کرد به تعریف کردن که این‌جا زمان زود می‌گذرد و سرت را که برمی‌گردانی می‌بینی شش ماه و یک سال هم شده و تو هیچ کاری نکردی. من چیزی نگفتم چون می‌دانم که راست می‌گوید. می‌دانم که این عددها خیلی زود رد می‌شوند و می‌دانم که خیلی هم مهم نیستند.

یادم می‌آید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاق‌های دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری می‌شمری».

عمران صلاحی و ما

"مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه‌ها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت"

یازده مهر، پنج سال از نبودنِ عمران صلاحی گذشت.