راه رفتن ساده است. کله را میاندازی پایین و سر هر چند راهه که رسیدی، هر چیزی که تا حالا یاد گرفتی را میآوری جلوی چشمت و یک راه را انتخاب میکنی و آن آخرش میبینی که به هیچ جا نرسیدی. خب حالا کجا را اشتباه کردی؟ سر کدام دو راهی به جای راست، چپ رفتی؟ وقتی کسی نباشد که نشانت بدهد، وقتی چیزی برای تشخیص نباشد، همهی راه رفتنهایی که به هیچ جا نمیرسد مثل هم میشوند. بعد هی با خودت حساب کن که کجا اشتباه کردی ... کجا اشتباه کردی .... حتی نمیفهمی که تو راه را اشتباه رفتی یا اصلا به آنجا جاده نکشیدهاند. حالا آدم حتما مغز خر خورده که دوباره کاسه کوزهاش را جمع میکند و راهش را میکشد و به امید آنجا میرود و نمیرسد. میرود و نمیرسد.
مقصد مهم نیست و این راه است که اهمیت دارد. این حرف را هزاران نفر گفتهاند. بیا جای من بنشین که ببینی همهی این حرفها کشک است. ماها که به هیچ جا نرسیدیم این را ساختیم که بگوییم راه رفتنمان بیخاصیت نبوده. اگر به امید جایی کلهات را انداختی پایین و شهر به شهر رفتی و نرسیدی، اشتباه توی مسیری که رفتی نبود، توی امیدت بود.