از وقتی دانشگاه تمام شده، کار خاصی ندارم. کلی کار برای این یک ماه بیکاری کنار گذاشته بودم که طبیعتا هیچ کدامشان انجام نشد. از هفتهی دیگر هم که باید بروم سر کار. راستش زندگیِ خیلی بیدغدغهای است. یعنی دیگر چیزی نیست که نگرانش باشم. شاید کلمهی درستتر بیتفاوتی باشد. گفتند یک آرزو بکن. من هرقدر که گشتم آرزویی پیدا نکردم. یعنی پیدا کردم، ولی نمیشود دیگر. آرزوی دیگری هم نداشتم. سعدی یک جایی (+) برمیگردد و میگوید که «ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟».
منتظر جواب دانشگاهها هستم که خیلی هم مهم نیست. یعنی آدم یا میرود یا نمیرود. در هر دو صورت هم خیلی اتفاق خاصی نمیافتد احتمالا. یعنی حداقل توی ماندنش که میدانم چیز خاصی نمیشود. نه فاجعه است. نه اتفاق خیلی خوبی است. قبلا فکر میکردم که ماندن اتفاق خوبی است. الان ولی طور دیگری است. انگار که اگر بروی به سیستم یک ضربهای وارد میشود. حالا ممکن است جوابش خوب بشود یا بد. مثل همهی اینها که انقلاب میکنند. شاید آدم فکر میکند از این بدتر که نمیشود. مثلا همین سال پیش. مگر از سال 88 بدتر هم میشد؟ ولی شد. من هم باور نمیکردم. اما روزگار کاری به باور من و شما ندارد. کار خودش را میکند. انقلابیون تمام دورانها هم همین فکر را میکنند. یک ضربهای وارد میکنند. گاهی خوب میشود. گاهی نمیشود. نباید سرزنششان کرد. آنها که میروند هم همینطور. آدم از کار خدا خبر ندارد.
گفتم خدا. یک دوستی داریم که میگفت (نقل به مضمون) خدا هر چند وقت یک بار تاس میاندازد، بعد میرود یک گوشهای مینشیند و نگاه میکند که چه میشود. بعد از یک مدتی دوباره میآید تاس میاندازد... بیکار بودم. داشتم توی فیسبوک میگشتم و عکس ملت را نگاه میکردم. عکسی بود که یک آقایی دست انداخته بود دور شانههای یک خانمی. یک عکس معمولی بود. دیدم قیافهی آن آقا آشناست. وقتی روی عکس رفتم نوشت سعید ملکپور. حالا شده بود عکس یک نفر که قرار است اعدامش کنند. متالورژی شریف خوانده بوده و رفته بوده خارجه درس بخواند و یک کار عادی بکند و عکسهای عادی بگیرد. مثل همهی ماها که یک آدم معمولی هستیم که عکسهای معمولی داریم. حالا قرار است اعدامش کنند.
نشسته بود تعریف میکرد از خاطرات اوینش. میگفت توی زندانیهای سیاسی یک افغانی هم بوده. هنوز هم زندان است. حالا ولی از اوین رفته یک زندان دیگر. چند وقت پیش تلفنی حرف زده بودند. میگفت از پشت تلفن گریه میکرد. این داستان ادامه ندارد. اما داستان ما ادامه دارد. ما که اینجا نشستیم و داریم زندگیمان را میکنیم و راست راست راه میرویم و یک افغانی که سهمش از این مملکت فقط تحقیر و توهین بوده به خاطر سبز بودنش باید توی زندان باشد. حتما خسته شده. هر کسی حتما یک جایی خسته میشود. رفتار آدمها در مقابل خستگی متفاوت است؛ آنها که هیچ کار دیگری نمیتوانند بکنند بعضی وقتها گریه هم میکنند. این محسن از قول خدا نوشته بود "که آدمی را در رنج و محنت آفریدهایم" و بعد از قول خودش نوشته بود که "راست گفت خدای بلندمرتبهی بزرگ". بعد یک عده گیر دادند چرا قبلش قسم خورده و این چه وضع حرف زدن و استدلال کردن است و الخ. من خندهام گرفته بود که اگر آن تو یک جملهی بدیهی وجود داشته باشد، همین یک جمله است.
فروغ هم قدیمها گفته بود «و هیچکس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمانست». میبینید، مشکل مال امروز و دیروز نیست. مشکل قدیمی است. یک موقعی هست، درست قبل از خواب. صدایش توی گوشم میپیچد. بعضی وقتها هم مولتی مدیاست. هر شب. آن موقعها هیچ کس نیست به داد آدم برسد. هیچ کس. سلام خدا. یک شب بلند شدم کتاب باز کردم. همه چیز را تکمیل کرد... بله، کبوتر غمگین. بله، گفتم خدا.