Thursday, January 1, 2015

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

 از روز اولی که خرس قطبی شروع شد، قرار بود اصلا حرف دلتنگی تویش نباشد. ولی برای خودم معلوم بود که دارم ادا در می‌آورم، وگرنه کسی که در آغوش گرم برف معصومانه جا خوش کرده چه نیازی دارد که بیاید برای بقیه حرف بزند؟ ‌ولی حالا که دیگر کسی این‌جا را نمی‌خواند می‌خواهم از دل‌تنگی حرف بزنم. چیزی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم. یک نوعی از دل‌تنگی که فرق نمی‌کند مثل حالا دو هزار و هفتاد و پنج مایل از من دور باشد یا این‌که دو دهم مایل. امشب که در شب سال تو رفتیم پیش بچه‌های مستِ بندرِجدید، داشتم فکر می‌کردم به سال قبل، به همه‌ی غمِ پنهان در سرخوشی‌های سال قبل و به همه‌ی سال‌های قبل‌ترش. به سختی‌های هشتاد و هشت و هشتاد و نه و نود و نود و یک. به بی‌خیالی و وا دادنِ بعدش. این‌که "دل‌تنگی‌های آدمی را باد" فلان. این‌که توی سی سالگی یک تجربه‌ی جدیدی از دل‌تنگی سراغت می‌آید که با بی‌قراری‌های بیست سالگی فرق دارد،‌ یک حالت تسلیمِ تلخ ناشی از نامحتمل بودن وصل. به این‌که تلخی‌های همه‌ی سال‌های قبل می‌ارزید که یک بار کنار ساحلِ آرام بگویم دوستش دارم.