حالا واقعا نمیدانی؟
پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ و تو گفتی: "بی حرف باید از خم این ره عبور کرد". من هم از آن راه و راههای دیگر بی حرف گذشتم. هر چند که توی خم ِ آنها له شدم. نه به خاطر اینکه سهراب گفته بود، چون تو گفته بودی. این سالها هر کسی که پرسید چرا چیزی نمیگویم همین یک تکه شعر را برایش خواندم. من بی حرف گذشتن را «یاد گرفتهام» ولی بعضی وقتها «یادم نمیماند». بعد پرسیدم که چه رنگی بود؟ گفتی نمیدانم.
پن: چپ دستها
3 comments:
زیبا بود و دل نشین!
مثل آتیش که میسوزونه....
مثل اشک که تا پشت چشم میاد
زیباترین حرفت را بگو ، چرا که ترانه ی ما ، ترانه ی بیهودگی نیست ؛ چراکه عشق حرفی بیهوده نیست ( احمد شاملو
Post a Comment