Thursday, July 26, 2007

سادگی


گفته بود حالا که دارد می‌رود اگر عکسی دارم بیاورم. من هم گشتم و تقریبا چیزی گیر نیاوردم، که یک کمی عجیب بود. فقط یک دور عکس‌هایی که توی این چند سال گرفته بودم دوره کردم. این دوربین را از همه‌ی چیزهایی که داشته‌ام بیشتر دوست دارم. یک چیزی که توجه‌ام را جلب کرد این بود که آدم‌های عکس‌هایم ثابت بودند. مثلا یک جمع سی چهل نفره بوده و همه‌ی عکس‌ها از ده پانزده نفر است. شاید برای همین است که دیگر هیچ جایی با خودم نمی‌برمش. دوربین را گذاشته‌ام برای وقتی که چشم‌هایم را باز کنم.

به سجاد زنگ می‌زنم که حال فامیل مهدی را بپرسم. می‌گویم چه خبر از فلانی. می‌گوید هیچی، مرد. داستانش هم این بوده که بعد از سهمیه بندی،‌ خطی‌ها مسیر سه تومنی را هشت تومن می‌گیرند. این هم می‌رود که با ماشین‌های گذری برود. خطی‌ها با ماشین گذری دعوایشان می‌شود. این وسط هم چوبی می‌خورد به سرش. بعد از نیم ساعت می‌افتد. داستان احتمالا همین جا تمام می‌شود. حالا انگار مادر و پدرش باید بگردند تا بفهمند چرا بچه‌یشان مرد.

دانشکده‌ی ما دو تا آدم دوست داشتنی داشت که مثل خواهر و برادر بزرگ ما بودند. فردا شب قرار است با هم ازدواج کنند. حالا ما قرار است برویم خوشحالی کنیم. چند ساعت بعدش هم باید برویم یک جای بزرگ برای خداحافظی. حس‌هایم که مخلوط می‌شوند خیلی گیج می‌شوم. من کلا آدم خوبی برای وقت‌های خداحافظی نیستم.

6 comments:

ناخدا said...

هر چند من با مفهوم ازدواج خیلی حال نمیکنم. اما همین که میشنوم دو تا از دوستام با هم ازدواج می کنن خیلی خوشحال میشم

Anonymous said...

mishe begid ma ham befahgmim kia ba ham ezdevaj kardan?kheili konjkav shodam

حسین said...

به ناشناس: آزاده و مرتضی رو می‌شناسی؟ قبلا خبرش رو همین جا داده بودم

Anonymous said...

merc ke javabamo dadi , are mishnasam va kheili ham khoshahal shodam

Anonymous said...

salam haji. hala minevisio ma ro khabar nemikoni?

Anonymous said...

yekam bishtar roo khodet hesab kon :D
Be man ke kheili khosh gozasht! yeki az khaterehaye khoobe in 4 sal bood! Mersi ke umadi :)