Saturday, March 31, 2007

...کمی توضیح


"تیتر روزنامه به حرفمان می آورد که چه آسان می شود با اقدامی هزاران کیلومتر آنطرف تر، مردمانی را که همین دو هفته پیش در خیابان های لندن پلاکاردهای «به ایران حمله نکنید» در دست گرفته بودند، برانگیخت، که شاید دست کم در نگاه خود به آن کشور تجدید نظر کنند. می گویم، نگاه کن و ببین چه آسان می شود با گزینش کم هزینه یک تیتر (خواسته یا ناخواسته) از خلیج فارس در نگاه همان مردم، خلیج عربی ساخت."

این بالایی ها نوشته مهردادواعظی نژاد است. سلمان در کامنت پست قبلی گفته بود که توضیح بدهم. البته اگر منظورش این است که سیاستمان را توضیح بدهم می گویم که خیلی وقت است که دیگر نمی فهمم در این کشور دارد چه اتفاقی می افتد، همان طور که هیچ توضیحی برای چیزهای دیگرمان هم ندارم. آن ضمیر جمعی هم که در این نوشته استفاده می شود برای این است که فکر نمی کنم در دنیا کسی فکر کند این کارهایی که در ایران انجام می شود مربوط به دولت است و به ملت مربوط نیست، تازه فکر می کنم همین دور و بر خود ما هم خیلی آدم پیدا می شود که موافق این جور کارها هستند. درست است که اعتراف گرفتن و نشان دادن در تلویزیون نه اخلاقی است و نه دیپلماتیک، اما مگر از کسی که چیزی را ندارد انتظار داریم که رعایتش کند؟( البته این اخلاق از آن چیزهایی است که انگلیسی ها هم خیلی وقت است که بی خیالش شده اند) تنها انتظاری که می توان داشت این است که حداقل سود و زیان اعتراف گرفتن را با هم بسنجی بعد انجامش دهی.در مورد نفسِ گرفتن این ها هم حرف خاصی ندارم، اگر هم داشته باشم گفتنش فایده ای ندارد.

پ ن: حسام هم در مورد این موضوع یک چیزی نوشته.    

پ ن2: حاجی کنزینگتون هم مطالب مرتبط جالبی نوشته.


دیدن چند انگلیسی که دارند اعتراف می کنند کافی است تا یادمان بیاید که سیاست ما هم عین چیزهای دیگرمان است... 

Friday, March 30, 2007

شهری که زود تمام می شود


"دوبي يک «شاپين مال» عظيم است که توسط کارِ بردگي نوين ساخته شده. بافت شهري آن همان است که رِم کولهاس ده سال پيش توصيف کرده: عظيم ولي مصنوعي ، با قطعات تازه ساخت که مي توانند جايگزين شوند،مثل يک استوديوي هاليوودي که هرگوشه اش مي تواند از اين هفته به آن هفته «هويت» تازه اي داشته باشد. خيابان مرده است. محله «تاريخ» ندارد. (کارگزاران شيخ قول داده اند ساختمان «دوبي قديم» به زودي به پايان مي رسد!!) تنها فعاليت مهم و هدف دار خريد است. چون شهر نوعي (جنريک) به طور عمده آسيايي است (نوساخته، تازه به دوران آمده، مدرن يا پسامدرن) ، بنابراين همه جاي آن توسط دستگاه تهويهء مطبوع ـــ هواي مصنوعي ـــ مجهز شده است. «فضاي شهري» به طور فزاينده از تالارهاي عظيم سرپوشيده (اَتريوم) تشکيل مي شود. سکونت دايمي و اقامتِ توريستي تفاوت بارزي ندارند. دوبي ، تمامِ زيبائي و تشفي فرهنگيِ يک متروپوليس مثل نيويورک را به سرعت تبديل مي کند به احساس مزمني از کسالت و يکنواختي. دست کم اين احساس کسي بود که هنوز ، پس از دو سه دهه ، از گام زدن در گرينيج ويلج ، ليتل ايتالي ، خيابان پنجم ، برادوي، سوهو، چايناتاون ، يا ترايبِکا خسته نمي شود."

سطرهای بالا نوشته ای است از عبدی کلانتری دربارۀ دوبی که می توانید این جا در قسمت پیوست به طور کامل بخوانیدش (البته در اصل مطلبی است برای رادیو زمانه) . این نوشته به شدت منطبق است بر تصویری که من از دوبی دارم. شهری پر زرق و برق که خیلی زود تمام می شود.

پ ن: آقا نیما، شما که تازه اونجا بودی، درسته؟

Wednesday, March 28, 2007


می بینی؟ شیرینی را هم اگر یک روز بگذاری در یخچال دیگر نمی شود خورد... کمی گرما...

Tuesday, March 27, 2007

چسب خوب داری؟


اسطوره هایم یکی یکی یکی می افتند و می شکنند. بعضی به شوخی بعضی هم جدی. من هم باید بروم دنبال یک چسب خوب تا شاید بشود تکه تکه تکه به هم بچسبانمشان. حالا به فرض که چسب خوب هم پیدا شود آن تکه هایی که گم شده اند را چه کار کنم؟

جان هر کسی که دوست داری، تو دیگر شکستن را بی خیال شو. 

Monday, March 26, 2007

دست بردار از این میکده سربه سری


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
یک روز دو چشمم خیس، یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
بردار دگر بردار، بردار به دارم زن
از روی پل فردیس

بار اول آهنگی توی وبلاگ مهران شنیدم و خیلی خوشم آمد اما نمی دانستم که برای کیست. بعدا فهمیدم که اسمش محسن نامجو است. چند روز پیش دوست عزیزی کلی از آهنگ هایش را برایم فرستاد. من که خیلی خوشم آمد و یک مدتی است به طور مداوم گوش می دهمشان. راستش می خواهم از او تعریف کنم. فکر می کنم مدت هاست موسیقی این طوری نشنیده ام. حالا نمی دانم که شیفتگی موقتی است یا ادامه دار خواهد بود.
من از این هایی که پیش زمینه قوی موسیقی سنتی دارند و بعد می روند دنبال سبک های دیگر خوشم می آید. چند نفری را هم که می شناسم معمولا کارهایشان بد نیست اما این یکی قطعا با همه آن ها فرق دارد. البته من متخصص موسیقی نیستم و همین طوری دلی می گویم این حرف ها را. یک جوری کارهایش طوری است که دوست داری پشت هم گوش بدهیشان. شعرهای کارهایش هم خیلی جالب است. توی کارهایش همه جور شعر و سبکی هم پیدا می شود. از شعرهای حافظ ومولوی بگیر تا شعر شاملو و اخوان و کارهای خودش.
خودش متولد تربت جام است و در مشهد بزرگ شده و تا نوجوانی آن جا بوده و بعد آمده تهران. پیش اساتید موسیقی کلاس رفته است.چند ترمی موسیقی خوانده است و چون با جو دانشکده حال نکرده بیرون آمده. رفته سربازی و آن جا با سبک های دیگری آشنا شده. الان هم یک جور موسیقی تلفیقی دارد کار می کند. خودش فکر کنم بهتر کارهایش را توضیح داده است که این جا و این جا می توانید ببینید. تا حالا پنج تا آلبوم کار کرده که یکیشان جدیدا مجوز گرفته اند و قرار است تا یک ماه دیگر در بیاید. بعضی کارهای فوق العاده اش مثل گیس را بعید می دانم که حالا حالا ها مجوز بگیرد. خلاصه این محسن نامجو را حتما بشنوید، فکر نمی کنم پشیمان بشوید.

بعضی از آهنگ ها و مطالب مرتبط را هم می توانید اینجا و اینجا و اینجا ببینید. کسوف هم یک سری از عکس هایش را گذاشته.

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد تو ام مونس در گوشه تنهایی
وی خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم
این صندل رسوایی، این صندل رسوایی 

Sunday, March 25, 2007

این ره که تو می روی

قطعنامه بعدی در مورد ایران هم دارد تصویب می شود. بر خلاف دفعه قبلی که کشورهایی مثل روسیه و چین به ظاهر مخالفت هایی با محتوای قطعنامه داشتند، این دفعه حتی در ظاهر هم مخالفتی نمی کنند. معلوم نیست که پولشان دیر رسیده یا سمبه آن ور پر زور بوده است. ایستادگی در مقابل هرقدرتی نیاز به اهرم هایی دارد که بتواند طرف را از دست زدن به کاری باز دارد. حالا وقتی که شما این اهرم ها را در دست نداری مجبوری به کسی باج بدهی. در این بین هم بالاخره می شود راهی پیدا کرد که میزان باج دهی را مینیمم کرد.


چند وقتی هست که تلویزیون به طور مرتب می گوید که فلان کشور تصمیم گرفته است که نیروگاه اتمی احداث کند. البته دلیلش که واضح است ولی آیا تا حالا به تاریخ هایی که اعلام  می کنند دقت کرده اید؟ من چند تایی را که یادم می آید هیچ کدامشان دیرتر از سال 2015 نیست. یعنی از وقتی که تصمیم می گیرند تا وقتی که می سازند حدود 8 سال طول می کشد و حالا ببینید بعد از سی سال اوضاع نیروگاه بوشهر را.


آشنایی داشتیم که می گفت آدم اگر می خواهد نوکری هم بکند می رود نوکری ارباب را می کند.البته واضح است که حالت بهتر این است که آدم اصلا نوکری نکند. حالا حکومتگران ما در این همه سال برای این که ژست ضد آمریکایی خود را حفظ کنند مجبورند به نصف دنیا باج بدهند، آن وقت به جای این که مثلا 2 چوب به آن اصلی بدهند 20 چوب به این و آن می دهند و در آخر هم همه آن 20 تا هیچ می شود. نمونه آخرش هم همین آفریقای جنوبی که یک کمی هارت و پورت کرد و بعد هم ساکت شد. وضع روسیه هم که معلوم است. خلاصه خواستم بگویم که آدم عاقل نمی رود نوکریِ نوکر ارباب را بکند.


فکر می کنم بزرگترین مشکل در سیاست خارجی این است که آقایان تکیه گاهشان را فاحشه هایی مثل روسیه قرار داده اند. آقا جان از فاحشه چه انتظاری داری؟ وفاداری؟ باید بدانی که اگر یکی پیدا شد که بیشتر پول بدهد می گذارد و میرود. فکر می کنم در مورد کشوری مثل روسیه دیگر نمی توان گفت فقط دنبال منافع ملی خودش است بلکه لایق همانی است که گفتم. تازه فرق این فاحشه های سیاسی با آن فاحشه های دیگر این است که اگر آن ها از دو نفر پول بگیرند به هر دو نفر به میزان پولی که داده اند سرویس می دهند ولی این ها از دو نفر پول می گیرند و فقط به یکی سرویس می دهند.  


پ ن: قطعنامه هم تصویب شد، بدون حتی یک رأی منفی. البته جای نگرانی نیست. آقایان تا تهش ایستاده اند. می دانی تهش کجاست؟ جایی که فکر کنند حکومتشان به خطر افتاده است. منافع من و شما هم البته به آن جایشان هم نیست.  

Friday, March 23, 2007

تنها قطار بی ترمز قطار جهالت است

Thursday, March 22, 2007

Shawshank Redemption

RED: I have no idea to this day what those two Italian ladies were singing about. Truth is, I don't want to know. Some things are better left unsaid. I'd like to think they were singing about something so beautiful, it can't be expressed in words, and it makes your heart ache because of it. I tell you, those voices soared higher and farther than anybody in a grey place dares to dream. It was as if some beautiful bird had flapped into our drab little cage and made these walls dissolve away, and for the briefest of moments, every last man in Shawshank felt free.
"Shawshank Redemption"

 It's great. Don't miss it.

Tuesday, March 20, 2007

نو از نوع سال

من همین سال خوک به دنیا آمده ام. نمی خواهم بگویم تصمیم دارم که دوباره به دنیا بیایم. می خواهم بگویم که یواش یواش دارد بوی بیست و چهار می آید. هر چقدر منتظر ماندم که مثلا یک اتفاق جالبی بیفتد که با یک روحیه دیگر بیایم این جا برای سال جدید و قدیم چیز بنویسم، نشد. می گویند سال خوک سال آخر است، یک چیزی مثل اسفند در ماه ها، سر آغاز تحول و بیداری. امیدوارم که همین طور باشد. سال قبل کلا خیلی سال جالبی نبود. به قول مهران خاکستری، از آن هایی که سیاهش هم بیشتر است تا سفیدش. امیدوارم سال بعد حداقل مثل امسال نباشد. امسالی که بیست و نهمین روز اسفندش هم سردِ سرد است و یک جاهایی تا یک متر هم برف باریده است.


نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد                  بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
جام مینائیِ می، سدّ ره تنگدلی است             منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار                  خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد 


سال نو مبارک

بوی عکس


امروز دراز کشیده بودم و داشتم به قدیم ترها فکر می کردم. پنجم دبستان که بودم یک معلمی داشتیم، اسمش آقای کوشش بود. مرد نازنینی هم بود. همیشه یک بوی خاصی می داد که من نفهمیدم بوی عطر است یا بوی سیگار. خلاصه بوی عجیبی بود. امروز که داشتم فکر آن موقع ها را می کردم یک لحظه حس کردم که دارم بویش را هم احساس می کنم. یادم نمی آید که این بو را در دوازده سال اخیر جای دیگری تجربه کرده باشم. یادم هم نمی آید اتفاق این طوری برایم افتاده باشد که یاد کسی بیفتم وبویش این قدر واضح بپیچد توی دماغم


اگر میشد یک وقتی یک چیزی درست کنند که از بو عکس بگیرد خیلی خوب می شد. بعد مثلا می نشستی این جعبه بو را باز می کردی. می گفتی این بو مال اینجاست. این بو مال فلانی است. این بو خیلی قدیمی است، دیگر از این بو ها جایی پیدا نمی کنی 

 

Sunday, March 18, 2007

خیلی مردی


می گفت هفتصد تومن
گفتیم قیمتش پانصد است
گفت ترافیک است
آن ها که عجله داشتند رفتند
ما که نداشتیم ماندیم
اتوبوس آمد، سوارش شدیم
راست می گفت، خیابان ولی عصر شلوغ بود
ولی نه بیشتر از همیشه اش
خواستم بیایم اینجا بد و بیراه بگویم
هر قدر فکر کردم نفهمیدم به چه کسی

Saturday, March 17, 2007

خسته



این جا نوشته
خسته: یه صفت به معنی حرفه اي و کار کشته"
مثال: فتوشاپ کار خسته
"مکانيک خسته

این زبان ها خیلی جالبند. این کلمه را من صد جور دیگر هم بلدم معنی کنم

Friday, March 16, 2007

می رود آن بالا
شعر می خواند
برادرش مریض است توی شعر
دارد می میرد
این ها هرهر می خندند. روزگار غریبی است

می روم نامه هایم را چک می کنم
ناراحت تر می شوم
تقصیر خودم بود
خدا تو را همان قدری که فکرش را می کردم دوست داشت

آخر اسفند

در روزهای آخر اسفند"
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست

در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
" در آفتاب پاک