Friday, September 26, 2008

...بی‌چاره ما که پیش تو



آن قدیمها می‌گفتند آدمی که زیاد وبلاگ می‌نویسد حتما یک چیزی‌اش می‌شود. نمی‌دانم این خاک خوردن وبلاگ دوستان‌مان یعنی که حال‌شان خیلی خوب است یا حکایت دیگری دارد. من دلیل وبلاگ ننوشتن خودم را درست نمی‌دانم، احتمالا یک مخلوطی است از بی‌حوصلگی و حرف نداشتن و تکراری بودن چیزهایی که می‌خواهم بنویسم و یک سری چیزهای مهم‌تر.
اما (نمی‌دانم این اما اصلا مفهومی دارد یا نه) فکر می‌کنم تب در زندگی نقش مهمی بازی می‌کند. تب سیاست و ورزش و وبلاگ‌نویسی و درس و بازی و این‌ها. همه‌ی تب‌هایم را هم که کلی نگاه کنی دو روز است و دیگر هیچ. انگار یک معتادی که بیست و چهار ساعت هوای ترک به سرش بزند. 
یک جایی باید یک رگ تب‌دار دائمی باشد. یک همچین چیزی...

Friday, July 4, 2008


"بر اساس یک تجربه شخصی می‌گویم: مشکل همه کسانی که ناگهان به غربت پرتاب می‌شوند، زمانی است که نمی‌گذرد، در حقیقت نمی‌خواهند بگذرد. در هرگونه تغییر، خیانتی می‌بینند به آرمان‌ها و فراموشی آن‌ها. معتکف خاطرات خود می‌مانند و از سر وفاداری در زمانه از دست‌رفته‌ها می‌ایستند و می‌شوند متولی همان دیروزی که دیگر نیست. با همه مشخصات فرهنگی و اجتماعی‌اش."

سوسن شریعتی، شهروند امروز، شماره 52.


چند وقت اخير که خيلي کارهاي متفرقه خاصي ندارم، منظم‌تر سر کار مي‌روم. يعني تا هفته پيش منظم مي‌رفتم. کنار کار اصلي که برنامه‌نويسي است، مسؤول پشتيباني چند تا نرم‌افزار هم هستم که ماه قبل اين کار پشتيباني، کار اصلي من بود. تقريبا "مجبور" شدم قبول‌ش کنم. کلا کار مزخرفي است يا بهتر است اين‌طور بگويم که من از اين کار بدم مي‌آيد. يکي از دلايلش هم شايد خودم باشم که از سر و کله زدن با آدم‌هاي غريبه خوشم نمي‌آيد يکي هم احتمالا آدم‌هاي طرف مقابل باشند که .... (خيلي هم مهم نيست)

از خيلي وقت پيش هم تصميم داشتم که اگر فوق ليسانس قبول بشوم کارم را ول کنم. حالا هم بنا به شرايط پيش آمده بهشان گفتم که از مهر به بعد سر کار نمي‌آيم. راستش تمام اين چند وقت، مزخرف بودن کار را به اميد اين‌که تا چند ماه ديگر تمام مي‌شود تحمل کرده‌ام. اما سؤالي که برايم پيش آمده و با ديدن اين تبليغ براي‌م پررنگ‌تر شد، اين است که در شرايطي غير از شرايط الانِ من (يعني کاري براي بيست يا سي سال) چه‌کار بايد کرد؟ يعني اگر کاري داشتي که دوست‌ش نداشتي و "مجبور" شدي که قبول‌ش کني يا مجبور باشي که ادامه‌اش بدهي بايد چه‌کار کرد. اصلا اين‌جا مجبور بودن معني مي‌دهد؟ آدم چه‌قدر بايد بگردد تا کاري پيدا کند که واقعا دوست‌ش داشته باشد؟ اصلا اين همه راه که تا الان آمده‌ام درست است؟ کاري که بايد "تحمل"‌اش کني را سي سال مي‌شود ادامه داد؟ اصلا چرا آدم بايد کاري کند که نتواند شغل‌اش را ول کند؟

Saturday, June 7, 2008


«تو به دیوار تکیه می‌دهی و مرا نگاه می‌کنی.
آه هلیا ... چیزی خوفناک‌تر از تکیه‌گاه نیست. ذلت،‌ رایگان‌ترین هدیه‌ی هر پناهی است که می‌توان جست.
هلیا! اگر دیوار نباشد پیچک به کجا خواهد پیچید؟
اسکناس‌های کهنه را نوارهای چسب حمایت می‌کنند،
سربازان را،
سنگرها.
هلیای من! ما را هیچ‌کس نخواهد پایید و هیچ‌کس مدد نخواهد کرد»
-بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم، نادر ابراهیمی

نادر ابراهیمی هم مرد.

Tuesday, June 3, 2008

در باب کندن و ماندن- قسمت سوم


این‌ها تکه‌هایی از حرف‌های آرش‌اه که در جواب ماندن‌ها گفته و گفتم حیف‌ه که بقیه نخونند: (بعضی قسمت‌ها رو به علت این که احساس کردم شخصی‌اه این‌جا ننوشتم)

«...
این کندن هم مرد شکم لاغر و اینا نمی‌خواد.
حادثه‌ی بزرگ عصر من ... سفرهای فضایی. این سفرها قطعا قابل ستایش بودند. ولی چه فرق‌ی می‌کند؟ رفتن از سیاره‌ای به سیاره‌ی دیگر، مثل رفتن به مزرعه‌ی آن سمت جاده است."
یادت‌ه؟

خیلی‌ هم فرق‌ی نمی‌کنه. همون قدری که باید به خودت سخت بگیری که بکنی، همون قدر هم باید سخت بگیری که نکنی
همون اندازه که باید به خودت آسون بگیری که بتونی بکنی، همون اندازه هم باید به خودت آسون بگیری که بتونی نکنی
این‌ها رو نذار به حساب این‌که این‌ی که این‌ها رو می‌نویسه، نمی‌دونه چی کار کرده و "یهو شد دیگه". بذار به حساب این‌که خطوط سیری در حجم زمان بودند که بعضی‌هاشون باید قطع می‌شدند و بعضی‌ها ادامه پیدا می‌کردند.
حالا خیلی تفاوت‌ی نمی‌کرد کدوم‌شون تبدیل بشن به دنیاهای قبلا ممکن وِ ناموجودِ دیگر ناممکن، یا کدوم‌شون دنیاهای هنوز ممکن ِ ناموجود بمونند.
این اتفاق‌ی‌ه که هر لحظه و همیشه داره می‌افته.

همین‌ه داستان کندن از یه آدم هم.
اصلا برای من که تمام کندن‌های روی زمین، همین‌ند.
حالا گاه‌ی وجودت را می‌گذاری وسط این داستان، گاهی برش می‌داری می‌گذاری وسط آن یکی داستان. گاه‌ی هم پرت می‌شوی در جایی میانه‌ی یک داستان ِ "اصلا دیگر".
داستان‌ها هم اصولا اگر خیلی کلاسیک نباشند، گاه شخصیت اصلی همان اوایل داستان می‌گذارد و می‌رود یا می‌میرد یا اصلا نویسنده یا دوربین سرش را کج می‌کند و جای دیگری را می‌گیرد. گاه‌ی هم یک‌ی هست که نیست. جایی، جمله‌ای، سکانس کوتاه‌ی فقط حضور سبک‌ش می‌آید و همین‌طور می‌نشیند همان وسط، سایه‌ی سنگین‌ش را تا جاهای دور دور می‌‌گسترد.

اصلا این‌ها را قرار نبود بنویسم. قرار بود بگویم که گاه‌ی لازم است "انسانی‌ها"ی مهم و در عین حال فراموش‌شده یادآوری شوند. از نوع همان چیزهایی که در مورد "آدم" گفتی. حالا نه آن‌ی که به‌ش فحش می‌دهی لزوما. حتی آن‌ی که در موردش همین‌طور حرف می‌زنی. یا همان‌ی که کارهایش را، بودن‌ش را توجیه می‌کنی.
اوریانا فالاچی در "زندگی، جنگ، و دیگر هیچ" این حقیقت فراموش‌شده را در باب آن‌هایی بیان می‌کند که "با خودشان کلنجار می‌روند که اشتباهاتِ <او> را توجیه کنند". می‌گوید:
"هنگام‌ی که کسی را دور انداختیم، دیگر نباید سعی کنیم اشتباهات‌ش را تشریح کنیم. فقط هنگام‌ی دنبال چراهای اشتباهات او می‌رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم."

...» 

به خوردن یکدیگر


هر چند خبر جدیدی هم نیست، ولی انگار راست است (ممنون از نوح)

Sunday, April 13, 2008

در بابِ ماندن - قسمت دوم


1- يک حرف ديگري هم مي‌خواهم بزنم و نمي‌دانم چرا مي‌خواهم ربطش بدهم به حرف‌هاي قبلی. نمي‌دانم چرا فکر مي‌کنم که اگر يک حرف ساده را بپيچانم، قشنگ‌تر مي‌شود. کلا نمي‌دانم چرا.

2- حرف از ماندن در يک دوران بود، بايد حرف از ماندن در يک آدم هم زد. که اين ذهن با همه‌ي بزرگي‌اش، خيلي وقت‌ها اين‌قدر کوچک مي‌شود که نمي‌تواند از يک نفر بگذرد. و اين نگذشتن بعضي وقت‌ها منجر به حسرت مي‌شود، گاه کينه گاهي هم چيزهاي ديگر.

3- و شايد همين کينه است شايد هم همان چيزهاي ديگر، که باعث مي‌شود حرف‌هايت را فقط براي دل خودت نگويي. حرف‌هايت را پيش همه بزني و اين حرف‌ها از روي کينه‌اي باشد که حوادث روزگار يا آن طرف، يا حتي خودت باعثش بودي. و قسمت دردناک قضيه شايد اين باشد که اين حرف‌ها همه‌ي واقعيت هم نباشد. (راستي موضوع ارغوان بعدي در مورد حقيقت و واقعيت است، مطلب بنويسيد، اگر ارغوانِ بعدي در کار باشد البته.)

4- اگر فوتبال زياد ببينيد، مي‌دانيد که بازيکن‌هايي هستند که فحش دادن به آن‌ها مُد مي‌شود. و انگار گزارش‌گرها وظيفه دارند که به اين‌ها بد و بي‌راه بگويند. بعضي به حق و بعضي به ناحق.

5- ماها هم يک وقت‌هايي انگار همين‌طور مي‌شويم و وظيفه‌مان مي‌شود به بعضي آدم‌ها فحش بدهيم، هر جا که مي‌نشينيم. انگار داريم اعمال واجب‌مان را انجام مي‌دهيم. روزي پنج بار که واجب است، هر قدري هم که بيشتر شد مي‌گذارند به حساب مستحبات. بعضي وقت‌ها به حق، بعضي وقت‌ها هم....

6- و يک وقتي مي‌بيني که اين آدم که داري بهش فحش مي‌دهي، کسي بوده که سال‌ها دوستش داشته‌اي. و حالا جلوي هر کسي هر چيزي که از دهانت در مي‌آيد به او مي‌گويي و هر حرف نامربوطي که گير مي‌آوري به او مي‌بندي و هر طعنه‌اي که مي‌خواهي به او مي‌زني. چرا؟ چون فلاني خيلي آدم مزخرفِ بي‌شعور خائني است و تو خيلي آدم خوبي هستي؟ يا دليلش اين است که تو توي آن آدم مانده‌اي؟ يا دليلش اين است که فحش دادن به فلاني مُد است؟ يا دليلش اين است که تو مي‌خواهي ماندن‌ات را توجيه کني؟

7- همين آدمي هم که واجبات را در موردش ادا مي‌کني، معمولا در موردت حرفي نمي‌زند، اگر هم مي‌زند از خوبي‌هايت مي‌گويد و بس. اين‌قدر هم بزرگ هست که موقع حرف زدن از تو، اشتباه‌هايت را نبيند و دهانش جز براي گفتن خوبي از تو، باز نشود. دليلش هم اين نيست که تو خيلي خوبي و اين خيلي آدم مزخرفِ (...) است. (فکر می‌کنم واضح است دیگر که این حرف‌ها ربطی به من ندارد)

8- کاش يک وقتي از خودمان بپرسيم که نکند ما هم اشتباه کرديم. نکند معذوريت‌هايي بوده که ما نمي‌ديديم و آن طرف مي‌ديد. نکند مشکل زمان و مکان نامناسب بوده. نکند اين‌ها همه سر و ته يک کرباس نباشند. نکند...

در بابِ ماندن - قسمت اول


1- من فکر مي‌کنم اکثر آدم‌ها يک دوره‌اي از زندگي‌شان هست که در آن مي‌مانند. يا اين‌که يک آدم در زندگي‌شان هست که در آن آدم مي‌ماند. هر قدر هم که زمان جلو برود فرقي نمي‌کند. حالا يا آن دوران مربوط به کودکي است يا نوجواني يا هر وقت ديگري از زندگي.

2- خيلي وقت‌ها يک آدم فقط يک معنا ندارد. مثلا فلاني را که بعد از مدت‌ها مي‌بيني، اعتبارش تنها به فلاني بودن نيست. يک مقداري از اعتبارش مربوط به گذشته‌اي است که با خودش مي‌آورد. با يک گذشته‌ي مشترک.

3- پارسال همين موقع‌ها بود که دوست‌هايمان داشتند مي‌آمدند ايران. آمدند و رفتند. حالا دوباره دارند مي‌آيند و اين خوش‌حالي ما از ديدن دوستان قديم‌مان هم شايد به همين اعتبار باشد. که آن‌ها با تمام خوب بودنِ خودشان به تنهايي، چيزهاي ديگري هم دارند. اين‌جا از آن‌جاهايي است که کلمه‌ام براي بيانش کم مي‌آيد.

4- يادم مي‌آيد قديم‌ها که خبر پذيرش گرفتن بچه‌ها مي‌آمد، در آن لحظه‌ي اول خوش‌حال مي‌شدم. بعدتر به اين فکر مي‌کردم که اين هم رفتني شد..... اما همين يک ماه پيش که حسام SMS زد که از فلان جا پذيرش گرفته، من در همان لحظه‌ي اول يخ کردم. آن موقع هر قدري که تلاش کردم، خوش‌حالي‌م نيامد. (بماند که حالا خيلي راضي‌ام که به چيزي که مي‌خواسته رسيده و اميدوارم بقيه‌ي کارهايش هم جور بشود)  

5- دو سه روز بعدش که همين خبر را به حسين گفتم، يک جوري نگاهم کرد و گفت: جدي؟... بعدش به من گفت که او هم آن اول خوش‌حال نشده است.

6- و همين جاست که مي‌گويم اعتبار آدم‌ها تنها به خودشان نيست. خيلي وقت‌ها يک آدم يک نشانه است، يا شايد هم يک نماد. همين جا بود که من و حسين اعتقاد داريم که حسام نماد يک دوران ماست. همان دوراني که تويش مانده‌ايم.

7- اين ماندن شايد اصلا خوب هم نباشد. شايد يک مرد مي‌خواهد که بکَند از همه‌ي چيزهايي که در آن مانده است. نه از آن مردهايي که شکم‌شان گنده است و ....

Friday, March 28, 2008


در یکی از orkut‌ گردی‌های اخیر پیدا شد (عکس و متن از خط‌خطی)




Dedicated to Mojtaba Torkjazi and all the good memories that we all had here... 11th Floor, Unit 38... Do not use the elevator, it's too risky!

Tuesday, March 25, 2008

شرمنده که زودتر نشد


حتی آن موقعی هم که صدایشان از آن پشت می‌گوید: سلام، شما فلانی را گرفته‌اید و پیغام بگذارید و از این حرف‌ها، باز هم می‌شود که پرت بشوی به قبل‌ها. توی همان سال‌های دور هم که هستی، فکر می‌کنی چه پیغامی بگذاری. مثلا: سلام، غرض از مزاحمت شنیدن صدایتان بود که حاصل شد، وگرنه کاری نداشتیم. اگر خودشان بردارند که هیچ...

قدیمی‌ها صدایشان هم حرمت دارد. نباید شکست. خودشان که هیچ...

Saturday, March 22, 2008

سرخوشانه


این مجری‌ها که حرف می‌زنند یا نویسنده‌ها که می‌گویند: یک فیلم سرخوشانه، یک کتاب سرخوشانه، یک حرف سرخوشانه، یک... این سرخوشانه یعنی چی؟ نمی‌دانم، معنی‌اش هر چیزی که باشد،‌ می‌دانم کلمه‌ی قشنگی است این سرخوشانه. دوست داشتم این‌جا یک پست سرخوشانه می‌نوشتم، سرخوشانه. 


پرسید که از موبایلت راضی هستی یا نه (خودش هم یکی مثل من داشت) و من صورتم را کمی کج و کوله کردم که یعنی هی،‌ بدک نیست. یک دقیقه قبلش هم داشت از موبایلش تعریف می‌کرد. گفت که تو هم مثل فلانی می‌مانی، از هیچ چیزی راضی نیستی. راست هم می‌گفت. چون فقط همین یک قلم جنس بی‌اهمیت هم نیست. هر چیز که داشته باشم همین‌طور است تقریبا.

و فقط همین راضی نبودن هم نیست. الان مدت‌هاست که دیگر اتفاق‌ها آن‌قدرها هم خوش‌حالم نمی‌کند، حتی آن‌ها که زمانی این کار را می‌کردند. و من نمی‌دانم این مرض ِ راضی نبودن و خوش‌حال نشدن، چرا به وجود می‌آید. مثلا مال سن خاصی است یا به طبع آدم‌ها برمی‌گردد. یا این‌که روند زندگی طوری است که اتفاق‌های کوچک را در یک روند کلی نگاه می‌کنی و می‌بینی راضی بودن معنی خاصی ندارد.

این‌ها شاید باشد ولی بعد آن آدم در فلان کشور را نگاه می‌کنی که حتی برای سیر کردن شکم‌ش هم مشکل دارد،‌ ولی صبح تا شب دارد می‌زند و می‌رقصد و....

پ‌ن: آن‌ها که در شورا باز هم وزیر ماندند، تهران‌شهر

Thursday, March 6, 2008



خلاصه‌ی داستان این است که دکتر سروش در مصاحبه‌ای می‌گوید که کلمات قرآن از خود پیامبر است. یک عده‌ هم به این صحبت‌ها جواب داده‌اند. محمد تعداد خوبی از این مطالب را یک جا جمع کرده است.

یکی از این آدم‌هایی که به سروش جواب داده‌اند مجید مجیدی است. موضوع برای من، حداقل، از آن موضوع‌هایی است که نمی‌توانم نظری بدهم و تنها کارم خواندن حرف‌هایی دیگران است. (فکر می‌کنم صلاحیت اظهار نظر خودش یک بحث مفصل است) خب آقای مجیدی به نظرشان رسیده که می‌توانند جواب این حرف‌ها را بدهند و داده‌اند.

شخصا حرف‌های این هنرمند جهانی(دوست داری یک ! بگذار) را که شنیدم متأسفم شدم و متعجب. تعجبم اصلا به خاطر شأن سروش و مجیدی نیست. تأسفم برای خودمان است. برای تهمت و دروغ. برای هنرمندمان. برای انتظاری که از یک هنرمند جهانی می‌توان داشت، و نسبت این انتظار با این حرف‌ها. برای نوع صحبت. برای این‌که این‌قدر راحت دهان‌مان را باز می‌کنیم و چشم‌مان را می‌بندیم و فحش می‌دهیم. که فلانی قلمش منحرف است! که فلانی جسارت را به این حد رسانده که فلان و بهمان. که فلانی کافر است. برای خندیدن توی صورت کسی که دست‌مان را می‌بوسد! دوست دارم امیدوار باشم که از مجیدی بعید بوده باشد.

ما چرا این‌قدر خوش‌بختیم؟

پ‌ن1: عکس از خبرگزاری مهر
پ‌ن: شطحیات یک ذهن نیمه رستگار

Thursday, February 28, 2008

هفتِ نامرد


به بچه‌ها گفتیم وساطت کنند، آس‌هایت را این‌قدر پشت سر ما نزنی...


لیست انتخاباتی محافظه‌کاران در انتخابات مجلس ششم (+)

Saturday, February 9, 2008


این‌ها بخش‌هایی از نامه‌ی اصغر فرهادی است به نمی‌دانم چه کسی. کاملش را این‌جا ببینید.

"...خود را طبيب فرهنگي مي‌دانيد كه وظيفه‌تان سنجش عيار سلا‌مت غذايي است كه اهل فرهنگ به خورد مردم مي‌دهند، مدرك طبابتتان را كي و از كجا گرفته‌ايد؟ چه كسي اين فرض را براي شما به يقين رسانده كه هر اثر فرهنگي و هنري‌اي يك غذاست كه بايد قبل از اينكه مردم بخورند، شما سلا‌مت آن را مهر بزنيد. چرا مي‌انديشيد مردم تنها مصرف‌‌‌كننده‌اند، مصرف‌كننده صرف و شما بايد غذايي را كه مي‌پسنديد دهانشان بگذاريد، چرا مي‌انديشيد هنگامي كه به تماشاي اثري مي‌روند مغز خود را بيرون جا مي‌گذارند؛ اين مردمي كه براي تماشاي اين آثار مي‌روند، جمعي غير از آن مردم فهيم و باشعور و شريفند كه در سخنراني‌ها از آنها دم مي‌زنيد؟

...از ديون بنياد فارابي گفته‌ايد، آمار را بيرون بكشيد، اين همه فيلم سفارشي كه شما و هم‌مسلكانتان مي‌سازيد از كجا تامين بودجه مي‌شود، براي بيت‌المال دل سوزانده‌ايد سريال‌هاي ميلياردي را كه خودي‌ها مي‌سازند، پولش لا‌بد از جيب شما دلسوخته‌گان مي‌آيد! حرف‌هاي بديهي مي‌زنيد، لا‌اقل از كارنامه‌هايمان پيداست كه كجا ايستاده‌ايم، كارنامه اندك من و كارنامه پربار شما واضح است، من و شما در دو نقطه كاملا متفاوت ايستاده‌ايم، نه من توقع دارم روزي روزگاري شما با معيارهايي كه من بدان معتقدم فيلم بسازيد و نه منطقا شما بايد اين توقع را داشته باشيد. من رسما اعلا‌م مي‌كنم و پيش از اين داستان‌ها در كانون مركزي كارگردانان هم علنا گفته‌ام روزي كه فيلمنامه‌اي يا فيلمي منطبق بر متر و معيارهاي سينمايي شما ساختم، حلواي ختم حرفه‌ايم را خيرات كنند.

آقايان؛ با اين اقتدار و شكوه كجاي‌تان به لرزه مي‌افتد كه اينچنين هراسناكيد، آن هم با چند فيلم كه باب ذائقه‌تان نيست، فيلم‌هايي كه با رعايت تمام ضوابط و قواعد مجوز ساخت دريافت كرده‌اند. لا‌اقل به امضاي همكارانتان پاي برگ‌هاي پروانه ساخت احترام بگذاريد، مگر اداره نظارت و ارزشيابي متولي امر نظارت نيست، اين نظارت جديد از كجا مي‌آيد؟"

Sunday, February 3, 2008

جایی نه برای آدم‌های بزرگ



احمد بورقانی یادآور و یکی از ارکان همان معدود روزهای خوب است. یک بار با حمید داشتیم حرف اصلاح‌طلب‌ها را می‌زدیم، به اولین اسمی که رسیدیم همین احمد بورقانی بود. این‌جا برای آدم‌های بزرگی مثل او کم بود... حیف...
این وقت‌های بهمن چرا این‌طوری است؟

Tuesday, January 22, 2008



چه یواش ببینی‌ چه تند، یک روز به قسمت آخرش می‌رسی. می‌خواهم از همین شش دوستِ دوست‌داشتنی بگویم. حالا نمی‌دانم برای وقت‌های دَر رفتن باید چه چیزی دید. همین چند دقیقه پیش که قسمت آخرش تمام شد، یاد همه‌ی وقت‌هایی افتادم که خسته پای این کامپیوتر می‌نشستم و بعد از بیست و چند دقیقه یک جور دیگر از پایش بلند می‌شدم. یا آن وقت‌هایی که جمع بیست دقیقه‌ها از دو سه ساعت هم بیشتر می‌شد. شماهایی که از همان قسمت اول دیده‌اید، می‌فهمید که چه می‌گویم.

یک سری آدم که پَرت‌ات می‌کنند توی خنده و بی‌خیالی. با دیوانه‌بازی‌هایشان، با چرند گفتن‌هایشان، با date های بی‌سروته‌شان، با سختی‌های زندگی، با غم‌ها و شادی‌هایشان، با نوستالژی‌شان و با  Central Perk. و هر روز با هر اتفاقی یاد فلان قسمت می‌افتی که یک اتفاق مشابه برای این‌ها پیش آمده بود. سعی می‌کنی که یکی‌شان را بیشتر دوست داشته باشی و ببینی که نمی‌شود. ببینی که وسط این همه فرقی که یک آدم با فرهنگ و زندگی آمریکایی (آن هم از نوع اغراق شده‌اش) با تو دارد، چه‌قدر شباهت هست بین آدم‌ها.

و هیچ کدام از این‌هایی که بالاتر گفتم آن‌قدرها هم مهم نیست. مهم شاید این باشد که داری خودت را (یا بهتر بگویم یک دوره‌ای از زندگی خودت را) می‌بینی. دوست‌هایی که همیشه دور هم‌اند و هر حرف هر کدام‌شان تو را یاد یکی از دوستانت می‌اندازد. یاد خنده‌ها و گریه‌های دوستان خودت، یاد همیشه بودنشان، یاد داد زدن‌ها و ناراحت شدن‌هایشان. یاد گریه‌ها و خنده‌ها و دیوانه‌بازی‌هایشان. یادِ آن خانه‌ی خالی ِ قسمت آخر.

پ‌ن1: سر هرمس مارانا قبلا در این باره خیلی چیز نوشته بود. ( مثلا این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا) فقط اشکالش این است که در پست‌های مختلف پراکنده است. نوشته‌ها این‌قدر خوب هست که این را نخوانید و آن را بخوانید. (اگر تنبلی‌تان می‌آید همه‌اش را بخوانید، "فرندز" را توی صفحه‌هایش search کنید. 
پ‌ن2: کلمه‌ها خیلی وقت است که نمی‌آیند. شاید باید یک وقت دیگری راجع به این‌ها می‌گفتم.