I Saw
خیلی بلند که بشوی، میشوی برج میلاد. هر کس که عصبانی بود میآید یک چیزی میزند توی سرت و بعد هم با پررویی سرت داد میزند.
پن: عکس از کسوف
خیلی بلند که بشوی، میشوی برج میلاد. هر کس که عصبانی بود میآید یک چیزی میزند توی سرت و بعد هم با پررویی سرت داد میزند.
پن: عکس از کسوف
نوشت این را حسین at 10:22 PM 0 comments
نامهای از علی حاتمی در مورد فیلمی که جمعه شب از تلویزیون پخش شد و میگفتند اسمش دلشدگان است!
همدلی با سید ضیاء قاسمی (خودم نمیشناسمش)
درست نویسی در وبلاگ (یک مطلب به درد بخور قدیمی)
نوشت این را حسین at 12:44 AM 0 comments
Labels: link
نمیدانم تا حالا این مغازههای "بخور تا بمیری" رفتهاید یا نه. همیشه بعد از بیرون آمدن از اینها یک احساس نارضایتی در من وجود دارد. یا اینکه کم غذا میخورم ( کمِ من، زیادِ خیلی از شماهاست!) که فکر میکنم از نظر مالی ضرر کردهام و آن قدر که پول دادهام غذا نخوردم. یا اینکه زیاد میخورم و بعد از بیرون آمدن با انواع مشکلات معده و روده و جاهای دیگر مواجه میشوم، بعد مینشینم تحلیل میکنم که اشتباهم کجا بوده و کدام تکه غذا را زیاد خوردهام. در هر صورت تا حالا این تحلیلها فایدهی خاصی نداشته و هر دفعه آش همان است و کاسه هم همان.
پ ن: در حال حاضر به شدت در وضعیت دوم هستم!
نوشت این را حسین at 1:10 AM 6 comments
نمیدانم این نظریهها در مورد تأثیر فکرها و کارهای روزانه بر روی خوابی که میبینیم از کجا آمدهاند. شاد بودهام یا ناراحت، ناامید بودهام یا امیدوار، موفق یا ناموفق، آرام یا عصبانی، هوا خوب بوده یا بد، خوابهایم همیشه همان مزخرفی هستند که بودهاند.
نوشت این را حسین at 4:36 PM 2 comments
و من یک روز با باد پرواز میکنم، این سردرد لعنتی اگر بگذارد، و میآیم بالای بالای بالا تا برسم به آن دنیا. بعد میآیم خانهی تو را پیدا میکنم. یک کمی دور خانهات چرخ میزنم. میآیم پایینتر که روی پشت بام بنشینم. دودِ دودکش خانهات میخورد توی صورتم و من دیگر هیچ چیزی نمیبینم و توی هوا چرخ میخورم و برمیگردم پایین پایین پایین، سر جای اولم. چون خدا نخواست یا دودکش یا تو.
نوشت این را حسین at 5:06 AM 2 comments
"برای پاسخ که تعظیم نمیکنند. هیچ جوابی آن قدر صحیح نیست که شایستهی تعظیم باشد."
از "سلام، کسی اینجا نیست؟" یوستین گوردر، ترجمه مهرداد بازیاری
نوشت این را حسین at 4:47 AM 0 comments
من اگر آنجا بودم هیچ کاری نمیکردم. نگاه میکردم که چهطور کتک میزنند. مثل خیلیهای دیگر. حالا اینجا چه بگویم؟ بگویم که تو اینها را بشناسی؟ مگر خودت نمیشناسیشان؟ آنها هم که نمیشناسند اینجا را نمیخوانند. خیالت تخت.
نوشت این را حسین at 1:25 AM 1 comments
توی این همه ماه، اگر یکی باشد که دوستش داشته باشی و آن یکی هم تمام بشود باید چه کار بکنی؟ من که راهی به نظرم نمیرسد به جز صبر کردن برای اردیبهشت بعدی. از قدیم اردیبهشت را زیادی دوست داشتهام. دلیلش هم شاید تبلیغ زیادی است که برایش میشود شاید هم انتظارات نامعقولی باشد که از این ماه دارم. آخر یک ماه باید چه کار بکند؟ همه سال منتظر همین یک ماه بمانی که بیاید همه مشکلات زندگی را رفع بکند و برود. نمی شود دیگر. یک وقتهایی بعضی از ما آدمها با اینکه میدانیم یک اتفاقی قطعا نمیافتد ولی ته دلمان یک امیدی داریم که آن اتفاق بیفتد. خلاصه با اینکه نمیشود ولی "اگه بشه چی میشه...." (با لحن مناسب بخوانید)
الان یک نقطه بحرانی محسوب میشود. جایی است که اگر مواظب نباشی، بهار تمام میشود، با اینکه هنوز یک ماه وقت دارد. خیلی چیزها این طوری است. مثل دوستی میماند که ممکن است همان وسطهای آشنایی تمام شود. مثل دانشگاهی میماند که ممکن است سال سوم تمام شود. مثل عمر می ماند که ممکن است در سی سالگی تمام شود. اگر مواظب نباشی...
در ضمن (با اجازه از جناب cohen):
Tehran is cold
but I like where I'm living...
نوشت این را حسین at 1:20 AM 2 comments
خوب بود یا نبود، بی لیاقت بود یا نبود، بی کفایت بود یا نبود، خائن بود یا نبود، کار خودشان بود یا نبود، تقصیر فلانی بود یا نبود را نمیدانم. همانطور که دقیقا علت وقایع بعدیاش را نمیدانم. تصویر من از آن دوران پسرهای جوان سربند بسته توی خیابان سمیه هستند در شب سی و یکم اردیبهشت که تمام خیابان را گرفته بودند و من آن موقع (بدون دلیل) دوست داشتم جای آنها باشم و آن کسی که توی ماشین کنارم نشسته بود و کلی حال کرده بود با این صحنه و آخر سر هم رأی نداد و آن پیادهروی لب ساحل که فلانی میگفت دلم برای آنها که خارج هستند میسوزد و دو سال بعد، خودش هم رفت و تلنگری که اولین روزنامه جامعه مدنی ایران و آدمهای مدنی و غیر مدنی آن دوران به زندگی یک نوجوان 15 16 ساله میتوانند بزنند. همان چیزهایی که باعث میشود نتوانم به راحتی به آدمهای آن دوران فحش بدهم.
نوشته شده، ده سال پس از شب سی و یکم اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و هفتاد و شش
نوشت این را حسین at 9:26 PM 2 comments
اکثر اتفاقهای زندگی آنقدرها هم مهم نیستند. فقط بعضی وقتها آدم را یاد یک چیزهایی میاندازد. مثلا ممکن است یاد صبحهای جمعه بیفتی که ساعت 7 از خانه میزدی بیرون و توی میدان شهرک یک ماشین هم پیدا نمی شد و مجبور میشدی یک ساعت منتظر بمانی و تا مغز استخوانت از سرما یخ میزد. بعد مثلا ممکن است یاد یک کمی قبلترش بیفتی، یک سال و نیم پیش، که هم باید تمرین تحویل میدادی هم امتحان میدادی، هم برای تافل میخواندی، هم کارهای خروج از کشور را انجام میدادی هم توی سایتهای مزخرف این دانشگاهها بالا و پایین میکردی که یک آدم به دردبخور پیدا کنی. بعد باید می رفتی ناز این استادها را بکشی که برای یک امضا صد بار بالا و پایینت کنند. چند روز در هفته باید میرفتی سر کار. هر شب هم باید تا چهار و پنج صبح بیدار میماندی که مثلا paper به موقع حاضر شود. از همه بدتر باید روزی دو بار زر زرهای فلانی را تحمل میکردی. آخرش هم...
بعضی خستگیها با هیچ خوابی از بین نمیرود. با هیچ ولگردی و خوشگذرانی و علافی هم رفع و رجوع نمیشود. با هیچ حرفی هم... اکثر اتفاقهای زندگی آنقدرها هم مهم نیستند. یعنی بهتر است نباشند.
نوشت این را حسین at 1:19 AM 5 comments
Labels: خاطره
"من و باد صبا مجنون دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
من از افسون چشمت مست
او از بوی گیسویت..."
نوشت این را حسین at 12:11 AM 0 comments
بعضی وقتها از حدود ساعت 11 شب تا ساعت 3 صبح (آن وقتهایی که بیدارم) هوس خوردنم زیاد می شود. حالا خوردنی و نوشیدنی خیلی فرق نمیکند. یک زمانی این هوس را نسکافه پر میکرد. نسکافه 2 تا اشکال دارد. یکی اینکه بعضی وقتها آدم را تا خود صبح بیدار نگه میدارد و انواع زور زدن برای خوابیدن فایدهای ندارد. اشکال دومش هم این است که معمولا فقط یک بار میتوان خورد و مجبور می شوی چند ساعت دهان را بیکار نگه داری. این دو اشکال خیلی بزرگ باعث تغییر تدریجی نسکافه به چایی شد. چایی هم روی خواب خیلی تأثیر زیادی ندارد و هم اینکه میتوان به دفعات استعمالش کرد! ولی یک بدی که دارد این است که بعد از نوشیدن چند چای؛ دهانم یک مزه گس به خود میگیرد که خیلی سخت از بین میرود. جنس چای هم (بر اساس تجربه شخصی) فقط روی دیر و زود این مطلب تأثیر دارد نه روی سوخت و سوزش. یکی از مشغولیات این چند وقت اخیر من پیدا کردن یک چیز مناسب دیگر برای ساعت 11 تا 3 است. تا حالا که بی نتیجه بوده. شما چیزی سراغ دارید؟
نوشت این را حسین at 2:23 AM 8 comments
یک کسی هست که به من جسارت میدهد؛ جسارت متفاوت بودن. یک عده ای بودند که به من هویت میدادند. آن عده اکثرشان دیگر نیستند. آن یک نفر هم دارد میرود. یعنی امیدوارم که برود. یک نفر هست که تیر خلاص است برای من. امیدوارم که شلیک شود. حرفهای اصلی را میگذارم برای چند ماه دیگر. شاید آن موقع راحتتر بشود حرف زد. فقط دعا میکنم که برود. دعا میکنم همه کسانی که اینجا را میخوانند و هنوز اینجا هستند هم بروند. دلیلش هم بماند برای خودم.
نوشت این را حسین at 1:02 AM 2 comments
... و ایران هفتمین کشوری است که به این تکنولوژی خیلی خیلی مهم دست یافته است...
نوشت این را حسین at 11:51 PM 0 comments
بعضی چیزها برای آدم افسانه میشود. ما یک دوست شیرازی داریم که در کامنتی گفته که چرا اردبیبهشت (اردیبهشت) شیراز افسانه است برای خیلیها. البته این دوست ما خودش هم یک چیزی است شبیه جمله آخر توصیفش.
"اردیبهشت شیراز چیز دیگری ست؛
نه به خاطر فرار از زندان
نه به خاطر بهار نارنج
نه به خاطر سبزه و شکوفه
و نه به خاطر شراب شیراز.
شیراز در اردیبهشت شهر عشق است
عشق به زندگی کردن
و زندگی بخشیدن؛
عشق به آفرینش زیبایی
و آفریننده ی زیبایی.
اردیبهشت شیراز معجزه ی مستقیم خداست
بدون واسطه ی هیچ پیامبری"
نوشت این را حسین at 9:54 PM 1 comments
می گفتند اردیبهشت شیراز چیز دیگری است. یک بهار نارنج هایی دارد که اگر بپیچد، می شود از پشت چشم های بسته هم دید. گفتم به جای این بی کاری بروم آن جا. هیچ همراهی پیدا نشد که برویم. یعنی شد، ولی نمی شد. بعضی وقت ها باید یک کمی راه را کج کرد. باید شانس بیاوری که یک میزبان خوب گیر بیاید. موقع رفتن دوستی یک دعایی کرد. می گفت تهران مثل یک زندان بزرگ می ماند. می بینی که برگشتم، دعایش نگرفت. آن دو تا عکس بالا هم توی دانشگاه بوعلی است. فقط از ساختمان ها باید پنج دقیقه راه بروی. خیلی خوب بود، فقط بهار نارنجش کم بود..
نوشت این را حسین at 12:27 AM 5 comments
یک روز سر کلاس معلممان پرسید که می توانیم یک چیزی بگوییم که امکان ندارد تا صد سال دیگر اتفاق بیفتد؟ یادم می آید که سر آن کلاس کسی چیز به درد بخوری نگفت. دیروز یاد این سؤال افتادم. از یکی دو نفری پرسیدم. ماکان گفت که رسیدن به آخر کهکشان. سلمان هم گفت تا آن موقع هم آدم نمی تواند موقع خندیدن سوت بزند. ( البته کپی رایت این جمله برای مجتبی است) هر چند که این جواب ها کاملا بدون فکر و شاید هم شوخی بودند و شاید الان بتوانند جواب خیلی بهتری بدهند. آن موقع بیشتر از این که به فکر جواب این سؤال باشم به این فکر می کردم که چرا بعد از 16 سال حتی به این موضوع فکر هم نکرده ام. آن معلم می گفت مشکل ما تخیل است.
خیلی وقت ها شده که سعی کرده ام چیزی در ذهنم بسازم. همیشه بدی کار این بوده است که نتوانسته ام یک موجود abstract واقعی بسازم. هر چیزی که ساخته ام همیشه یک کس یا چیز در دنیای واقعی آمده است جلوی چشمم و موجود ساختۀ من رنگ آن چیز را گرفته است. هیچ وقت نشده که این خیال، پر و بال بگیرند و بروند یک جایی که دست آدم ها به آن نرسیده باشد. این خیال هیچ وقت چیزی نساخته که شبیه چیزهایی که قبلا دیده نباشد. این خیال تا حالا چیزی را خودش نساخته. این خیال حد اکثر کارش مونتاژ موجوداتی بوده که تا حالا دیده است. نمی دانم شما چه طور می سازید. مثلا نمی دانم که وقتی بهار داشته این موجود را می ساخته همه اش را خودش ساخته یا این که هر تکه اش را از جایی آورده است.(دقیقا موقع خلق را می گویم، طی زمان که معلوم است بالاخره موجودات شبیه تر می شوند به محیط) یا مثلا می خواهم بدانم که شما تا حالا اصلا به چیزهایی مثل آن سؤال اول فکر کرده اید. چیز abstract واقعی ساخته اید؟ یک جواب برای سؤال معلم می دانید؟ تخیل همان چیزی است که سال ها از نداشتنش ناراحت بوده ام..
آن معلم سر همان کلاس در مورد ما گفت: A Nation Without Imagination
نوشت این را حسین at 1:54 AM 7 comments
از آخرین عیسی:
"ساعتم دیرش شده
و راهم گله دارد از دوری
من نشنیدم شعر هایت را
که گفتی در گوش فلانی تا صبح
ولی خوب بودند"
نوشت این را حسین at 1:41 AM 2 comments
امروز محسن نامجو آمده بود دانشگاه. شش کار اجرا کرد که هیچ کدام جدید نبود: داماد باد، باد نوبهاری، مرغ شیدا، گیس، عشق و رو سر بنه به بالین. تا وقتی که شروع نکرده بود به حرف زدن برنامه خیلی خوب بود. صدایش حرف ندارد. بعد یک کمی از خودش گفت و از دیگران. از خودش هم زیادی تعریف کرد. فضای حرفش که در مورد موسیقی سنتی و ضرورت تغییر و روش کاری خودش بود بد نبود، البته یک سری تناقضات هم توی حرف هایش بود. یک عده هم که روی موسیقی سنتی و به خصوص جناب ناظری تعصب دارند خیلی شاکی شدند. در کل فکر می کنم زیاد حرف نزند بهتر است. از نظر خودم دو ساعت لذت بخش را گذراندم. جای آرش هم خیلی خیلی خالی بود. شعر عشق را هم خواند که ممکن است بتوانید از این جا بشنویدش!
کلی گویی آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن یاغی ستاره می چیند
فاق کوتاه آفت لگن است
آفت جنگِ نو گلن گدن است
آفت مزرعه سِتُن ملخ است
آفت عشق وصل یا بوسه
مردۀ یک شبه چو نمرۀ بیست
ثلث اول که هیچش ارزش نیست
مردۀ قرن را چنین بنگر
همچو تجدید ناب شهریور
خنده سر داده رند و بازیگوش
بگذار این رفوزگی هم روش
ذهن شاگرد خنگ فاجعه است
خنگ شاگرد در مراجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
بعد صدها هزار سال از خاک
چه مهم است پاک یا ناپاک
چه مهم است سبک space rock
چه مهم است پول یا بی پول
چه مهم است ماله یا شاقول
آفت ذهن همنشین بد است
خواه بنشسته روی مبل سیاه
خواه در قاب تلویزیون پیدا
خواه استاده به آسمان چون ماه
حرف صد تا یه غاز تا ابد است
عشق اول فقط یه خاطره است
عشق بعدی هماره فاجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
آفت حافظه باکتری دقیق
مثل آب دهان مرده رقیق
حافظه حافظه غمی است عمیق
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان وال ژان است
حافظه نفس را بدرّاند
صد گیگا بایت را بپرّاند
نان روز از برای عشق شب است
نان شب هم برای عاشق مست
عشق همّیشه در مراجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
بعد از این صد کتاب شعرم روش
حرف اسکندر و تزارم توش
همه آیند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
عشق همّیشه در مراجعه است
این چرند بلند طولانی
گفته شد بر دل خراسانی
بامداد ششم اردیبهشت
دست بدخطّ من ورا بنوشت
(این شعر ترکیب چیزی است که امروز خواند و یک اجرای دیگر که داشتم. فایلی هم که گذاشته ام اجرای امروزش نیست. ممکن است شعر را اشتباه نوشته باشم)
نوشت این را حسین at 11:31 PM 1 comments
شبه جوابی به این حرف های آرش،
من این حرف را كاملا قبول دارم که اگر به صورت كلي نگاه کنيم، آدم هيچ چیزی نيست.(در مورد چیزهای عجیب و غریب حرف نمی زنم، یک آدم هایی مثل خودم) ولي نتیجه این حرف قرار است چه بشود؟ اصلاً چه انتظاري بايد داشته باشيم از کسي که چه در زمان نگاهش کني چه در مکان، هيچ چیز خاصی نيست. راحت تر اين را بگویم که اصلاً آن کل چه چیزی است؟ وقتي من ایده اي از "کل" ندارم چيزي که برایم مهم مي شود همان چیز دم دستی است که اسمش من است. من این تنها از تو یاری می جوییم را قبول دارم ولی قبل و بعد این جمله، تا جایی که من یادم می آید، جواب "که چی؟" را ندیده ام. شما دیده اید؟ تنها چيزي که توي اين بیست و چند سال ديده ام اين است که در اتفاقاتي که در زندگي آدم ها مي افتد، بعضی وقت ها، يک چیزی هست که فقط بايد بيایي بيرون از محيط تا بفهمي چه خبر است. مثلا اتفاقي ده سال پيش براي من افتاده که تازه فهميدم که خیلی دقيق چيده شده بوده، حداقل این طوری به نظرم آمده. حالا اگر این ها که دیده ام اصلا تصورات ذهنی من بوده باشد، یا کسی چنین چیزی را نبیند، یا ببیند و به نظرش اتفاقی بوده باشد یا حتی فکر کند که همان جواب "که چی؟" مهم تر است از این چیزهایی که دیده است چه می شود؟ آن ایده از کل کجا می رود؟ چسبیدن به "من" منطقی هست یا نه؟
نوشت این را حسین at 1:45 PM 0 comments
نيمي از تو بود و نيمي از من.
سر از تو بود و فکرهايش از من.
موها از تو بود و رقص بادش از من.
چشم ها از تو بود و نگاهش از من.
دهان از تو بود و حرف هايش از من.
دست ها از تو بود و آغوشش از من.
تو از تو بود و عاشقانه هايش از من.
بانو از تو بود و ارديبهشتش از من.
نوشت این را حسین at 8:21 PM 2 comments
می خواستم از معلم هایم بگویم و این که چه قدر به چند تایشان مدیونم و این که معلم ها چه قدر فرق داشتند با استادهای دانشگاه که یادم افتاد همین معلم ها چه قدر از این روز بدشان می آید. می گذارمش برای بعد.
نوشت این را حسین at 2:06 PM 0 comments
آدم یک وقت هایی می آید و پنجرۀ خانه اش را باز می کند. بعد یک سری پیدا می شوند که می آیند از این پنجره آشغال می اندازند توی خانه. خب طبیعی است که آدم مجبور می شود پنجره اش را ببندد. این آشغال اندازها فقط صاحب خانه را ناراحت نمی کنند. همۀ آن هایی که آن پنجره و خانه را دوست دارند هم ناراحت می شوند. شاید این همان چیزی باشد که آشغال اندازها می خواهند.
نوشت این را حسین at 7:05 PM 3 comments