Friday, July 4, 2008


"بر اساس یک تجربه شخصی می‌گویم: مشکل همه کسانی که ناگهان به غربت پرتاب می‌شوند، زمانی است که نمی‌گذرد، در حقیقت نمی‌خواهند بگذرد. در هرگونه تغییر، خیانتی می‌بینند به آرمان‌ها و فراموشی آن‌ها. معتکف خاطرات خود می‌مانند و از سر وفاداری در زمانه از دست‌رفته‌ها می‌ایستند و می‌شوند متولی همان دیروزی که دیگر نیست. با همه مشخصات فرهنگی و اجتماعی‌اش."

سوسن شریعتی، شهروند امروز، شماره 52.


چند وقت اخير که خيلي کارهاي متفرقه خاصي ندارم، منظم‌تر سر کار مي‌روم. يعني تا هفته پيش منظم مي‌رفتم. کنار کار اصلي که برنامه‌نويسي است، مسؤول پشتيباني چند تا نرم‌افزار هم هستم که ماه قبل اين کار پشتيباني، کار اصلي من بود. تقريبا "مجبور" شدم قبول‌ش کنم. کلا کار مزخرفي است يا بهتر است اين‌طور بگويم که من از اين کار بدم مي‌آيد. يکي از دلايلش هم شايد خودم باشم که از سر و کله زدن با آدم‌هاي غريبه خوشم نمي‌آيد يکي هم احتمالا آدم‌هاي طرف مقابل باشند که .... (خيلي هم مهم نيست)

از خيلي وقت پيش هم تصميم داشتم که اگر فوق ليسانس قبول بشوم کارم را ول کنم. حالا هم بنا به شرايط پيش آمده بهشان گفتم که از مهر به بعد سر کار نمي‌آيم. راستش تمام اين چند وقت، مزخرف بودن کار را به اميد اين‌که تا چند ماه ديگر تمام مي‌شود تحمل کرده‌ام. اما سؤالي که برايم پيش آمده و با ديدن اين تبليغ براي‌م پررنگ‌تر شد، اين است که در شرايطي غير از شرايط الانِ من (يعني کاري براي بيست يا سي سال) چه‌کار بايد کرد؟ يعني اگر کاري داشتي که دوست‌ش نداشتي و "مجبور" شدي که قبول‌ش کني يا مجبور باشي که ادامه‌اش بدهي بايد چه‌کار کرد. اصلا اين‌جا مجبور بودن معني مي‌دهد؟ آدم چه‌قدر بايد بگردد تا کاري پيدا کند که واقعا دوست‌ش داشته باشد؟ اصلا اين همه راه که تا الان آمده‌ام درست است؟ کاري که بايد "تحمل"‌اش کني را سي سال مي‌شود ادامه داد؟ اصلا چرا آدم بايد کاري کند که نتواند شغل‌اش را ول کند؟