Thursday, January 1, 2015
Saturday, January 11, 2014
اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
نوشت این را حسین at 11:46 AM 0 comments
Monday, October 21, 2013
نامههایی به یک پیامبر
این نامهها قرار بود به نوح باشد. قبل از اینکه این نامهها را شروع کنم، حافظ را باز کردم و این آمد. خیلی هم فرق نمیکند که نوح باشد یا عیسی. خیلی وقت است که دستم به نوشتن نمیرود. انگار که یک چیز مانع میشود از نوشتن. اصلا تا همینجا را هم که نوشتم فکر میکنم خیلی مصنوعی و مزخرف شد. بگذریم.
الان تقریبا دو سال و یک ماه میشود که آمدهام اینجا. خب خیلی وقت نمیشود رو در رو صحبت کنیم، گفتم همینجا برایت بنویسم. شاید اینجا اصلا راحتتر باشد حرف زدن. اگر هنوز پیامبری میکنی، شاید حرفهای ما را به کسی برسانی. من اصلا از بچهگی توی بازیها خیلی خوب نبودم، مخصوصا بازیهایی که فکر لازم داشت. اما این امید، اصلا خدای این جور چیزها بود. یک بار نشسته بودیم از این بازیهایی میکردیم که با ورف باید یک سری pattern پیدا میکردیم. اصلا قبل از اینکه من به برگهها نگاه کنم این امید امتیازها را میگرفت. اصلا اشکال کار شاید این بود که از همان اول دور و بریهایمان خیلی باهوش بودند و من وصلهی ناجور. خلاصه اینها را که میدیدم، اعتماد به نفسم میرسید کف زمین. فقط توی فوتبال بود که بازیام بدک نبود، آن موقع فوروارد بازی میکردم. وقتی آمدم اینجا و بعد از پانزده سال رفتم روی چمن بازی کردم، هر وقت از stopper جلوتر بازی کردم گند زدم. اصلا روحیهی تهاجم انگار یک جایی در من کشته شده. حالا مسائل دیگری هم هست که جایش اینجا نیست، وگرنه میگفتم که این patternهای زندگیام کجاها تکرار میشود.
داشتم میگفتم که خوب بلد نیستم بازی کنم، اگر گذرت یک وقتی به مقام مافوق رسید، خواستم از طرف من یک کمی گله کنی. مرد حسابی، تو که میدانی ما وضع بازی کردنمان اینطوری است، ادعایی هم نکردیم که بازی بلدیم. خب عزیز من، مثلا هر روز بروی به مالدیو 17 تا بزنی چه چیز را ثابت میکنی؟
یادم نیست کجا بود، ولی توی یکی از همین نوشتههای وبلاگی بود به گمانم که یک کسی گفته بود، اگر قرار است معجزه کنی، الان وقتش است. توی این دو سال و نیم دو سه باری این را با خودم گفتم. خبر خاصی نشد طبیعتا. انگار که دورهی معجزهها گذشته. مخصوصا اینجای دنیا، فقط بازی میکنند، کسی معجزه نمیکند. به مقام مافوق بگو همین کارها را کردی که دیگر کسی منتظر هیچ معجزهای نیست. انگار این معجزهها فقط مال توی کتابها بوده. حرمت امامزاده به متولیش است. حالا دیگر من هم منتظر معجزهات نیستم. ولی یک کسی باید این حرفها را به تو بگوید، قبل از اینکه همین چهار نفری که با تو حرف میزنند هم بیخیال شوند.
خیلی نامهی مزخرفی شد، میدانم. شاید بعدیها بهتر شد.
نوشت این را حسین at 12:02 PM 1 comments
Sunday, March 17, 2013
Monday, January 14, 2013
Wednesday, September 12, 2012
نوشت این را حسین at 11:53 AM 0 comments
Saturday, November 19, 2011
دیده میبندم که شاید حجاب تاریکی گشاید
نوشت این را حسین at 11:03 PM 1 comments
Thursday, October 27, 2011
به خانه که رسیدم پیر بودم
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی میزنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیبهای نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیبها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیبها هستم
همهی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیبها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همهی عمر من نهادی"
-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی
نوشت این را حسین at 8:25 AM 0 comments
Monday, October 10, 2011
ساعت چندِ ظهر بود؟
یادم میآید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاقهای دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری میشمری».
نوشت این را حسین at 5:31 AM 0 comments
عمران صلاحی و ما
آیهها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت"
یازده مهر، پنج سال از نبودنِ عمران صلاحی گذشت.
نوشت این را حسین at 1:24 AM 0 comments
Sunday, August 28, 2011
-«من و دوست امریکاییام»: رؤیایی که مال من نیست (+)
نوشت این را حسین at 3:56 AM 0 comments
Thursday, August 25, 2011
حافظ در این شبها - 4
برعارضش خطی خوش
یارب نوشتهی بد
از یارِ ما بگردان
پن: برای مادرم
نوشت این را حسین at 5:25 AM 0 comments
حافظ در این شبها - 3
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
نوشت این را حسین at 5:19 AM 0 comments
Monday, August 22, 2011
حافظ در این شبها - 2
غمی ز گوشهی دل
حریم درگه پیر مغان
پناهت بس
نوشت این را حسین at 4:31 PM 0 comments
حافظ در این شبها - 1
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
نوشت این را حسین at 4:26 PM 0 comments
Tuesday, August 16, 2011
آقای نویسنده کهنهکار است
اینها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبیاش پایین بود. نمیفهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همهی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایدهی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سالهایی که یکی باید تو رویش در میآمد و میگفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایدهی داستاناش، دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبهرو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبهرو شود.
او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن، خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیفام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم میگفتم، ب اما جدا دلاش میخواست کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاهتر از داستان ارنست همینگوی» که همهاش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»
و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا اینکه تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین میکند و کی اندازه میزند و طولاش مهم است یا ارتفاعاش یا عمقاش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه میتونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»
این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله، عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیبهای کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. میدانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه میگردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیبهای دوکلمهای را هم زده. میگفت با ترکیبهای وصفی «حال نمیکنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان میندازنم» و ترکیبهای اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمیتونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که بهش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی بهش نمیگفت: «خب اگه همینگویم میخواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمیشد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیهی حرفاش دربارهی ترکیبهای دوکلمهای فعلدار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا میرم سراغ ترکیبای سه کلمهای.»
تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدماش حرفی دربارهی کوتاهترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمیپرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بیخیال شده. تا اینکه یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستاناش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمهس؟» گفت: «سه تا! همهش سه تا!» از لحناش پیدا بود که از نتیجهی کار خیلی خوشحال است. داستاناش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»
بهش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون میخواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود، حوصله نداشت، و نمیخواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سیهزار صفحه لغتنامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای اینجا مفصل راجعبهش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»
تا مدتها هر جا مینشست میگفت که کوتاهترین داستان دنیا را او نوشتهاست. تعریف میکرد که کوتاهترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر میکرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا اینطور فکر میکردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبیاش پایین بود."
- داستان «آقای نویسنده کهنهکار است» نوشتهی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجلهی «همشهری داستان» خرداد 90
نوشت این را حسین at 11:14 PM 0 comments
Sunday, August 7, 2011
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
نوشت این را حسین at 7:08 PM 0 comments
Sunday, July 31, 2011
نوشت این را حسین at 1:45 AM 0 comments
نوشت این را حسین at 1:40 AM 0 comments