Thursday, January 1, 2015

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

 از روز اولی که خرس قطبی شروع شد، قرار بود اصلا حرف دلتنگی تویش نباشد. ولی برای خودم معلوم بود که دارم ادا در می‌آورم، وگرنه کسی که در آغوش گرم برف معصومانه جا خوش کرده چه نیازی دارد که بیاید برای بقیه حرف بزند؟ ‌ولی حالا که دیگر کسی این‌جا را نمی‌خواند می‌خواهم از دل‌تنگی حرف بزنم. چیزی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم. یک نوعی از دل‌تنگی که فرق نمی‌کند مثل حالا دو هزار و هفتاد و پنج مایل از من دور باشد یا این‌که دو دهم مایل. امشب که در شب سال تو رفتیم پیش بچه‌های مستِ بندرِجدید، داشتم فکر می‌کردم به سال قبل، به همه‌ی غمِ پنهان در سرخوشی‌های سال قبل و به همه‌ی سال‌های قبل‌ترش. به سختی‌های هشتاد و هشت و هشتاد و نه و نود و نود و یک. به بی‌خیالی و وا دادنِ بعدش. این‌که "دل‌تنگی‌های آدمی را باد" فلان. این‌که توی سی سالگی یک تجربه‌ی جدیدی از دل‌تنگی سراغت می‌آید که با بی‌قراری‌های بیست سالگی فرق دارد،‌ یک حالت تسلیمِ تلخ ناشی از نامحتمل بودن وصل. به این‌که تلخی‌های همه‌ی سال‌های قبل می‌ارزید که یک بار کنار ساحلِ آرام بگویم دوستش دارم. 

Saturday, January 11, 2014

این‌قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

در این زمانه که  هر خری فکر می‌کند شاعر است
منِ خر انفجار بزرگ می‌بینم و به تو فکر می‌کنم
انفجارهای بزرگ هم دیگر جای خالی‌ات را پر نمی‌کنند

Monday, October 21, 2013

نامه‌هایی به یک پیامبر

«عیسی دمی کجاست که احیای ما کند»
این نامه‌ها قرار بود به نوح باشد. قبل از این‌که این نامه‌ها را شروع کنم، حافظ را باز کردم و این آمد. خیلی هم فرق نمی‌کند که نوح باشد یا عیسی. خیلی وقت است که دستم به نوشتن نمی‌رود. انگار که یک چیز مانع می‌شود از نوشتن. اصلا تا همین‌جا را هم که نوشتم فکر می‌کنم خیلی مصنوعی و مزخرف شد. بگذریم.
الان تقریبا دو سال و یک ماه می‌شود که آمده‌ام این‌جا. خب خیلی وقت نمی‌شود رو در رو صحبت کنیم، گفتم همین‌جا برایت بنویسم. شاید این‌جا اصلا راحت‌تر باشد حرف زدن. اگر هنوز پیامبری می‌کنی، شاید حرف‌های ما را به کسی برسانی. من اصلا از بچه‌گی توی بازی‌ها خیلی خوب نبودم، مخصوصا بازی‌هایی که فکر لازم داشت. اما این امید، اصلا خدای این جور چیزها بود. یک بار نشسته بودیم از این بازی‌هایی می‌کردیم که با ورف باید یک سری pattern‌ پیدا می‌کردیم. اصلا قبل از این‌که من به برگه‌ها نگاه کنم این امید امتیازها را می‌گرفت. اصلا اشکال کار شاید این بود که از همان اول دور و بری‌هایمان خیلی باهوش بودند و من وصله‌ی ناجور. خلاصه این‌ها را که می‌دیدم، اعتماد به نفسم می‌رسید کف زمین. فقط توی فوتبال بود که بازی‌ام بدک نبود، آن موقع فوروارد بازی می‌کردم. وقتی آمدم این‌جا و بعد از پانزده سال رفتم روی چمن بازی کردم، هر وقت از stopper‌ جلوتر بازی کردم گند زدم. اصلا روحیه‌ی تهاجم انگار یک جایی در من کشته شده. حالا مسائل دیگری هم هست که جایش این‌جا نیست، وگرنه می‌گفتم که این patternهای زندگی‌ام کجاها تکرار می‌شود.
داشتم می‌گفتم که خوب بلد نیستم بازی کنم، اگر گذرت یک وقتی به مقام مافوق رسید، خواستم از طرف من یک کمی گله کنی. مرد حسابی، تو که می‌دانی ما وضع بازی کردن‌مان این‌طوری است، ادعایی هم نکردیم که بازی بلدیم. خب عزیز من، مثلا هر روز بروی به مالدیو 17 تا بزنی چه چیز را ثابت می‌کنی؟‌
یادم نیست کجا بود، ولی توی یکی از همین نوشته‌های وبلاگی بود به گمانم که یک کسی گفته بود، اگر قرار است معجزه کنی، الان وقتش است. توی این دو سال و نیم دو سه باری این را با خودم گفتم. خبر خاصی نشد طبیعتا. انگار که دوره‌ی معجزه‌ها گذشته. مخصوصا این‌جای دنیا، فقط بازی می‌کنند، کسی معجزه نمی‌کند. به مقام مافوق بگو همین کارها را کردی که دیگر کسی منتظر هیچ معجزه‌ای نیست. انگار این معجزه‌ها فقط مال توی کتاب‌ها بوده. حرمت امام‌زاده به متولی‌ش است. حالا دیگر من هم منتظر معجزه‌ات نیستم. ولی یک کسی باید این حرف‌ها را به تو بگوید،‌ قبل از این‌که همین چهار نفری که با تو حرف می‌زنند هم بی‌خیال شوند.
خیلی نامه‌ی مزخرفی شد، می‌دانم. شاید بعدی‌ها بهتر شد.   

Sunday, March 17, 2013

Monday, January 14, 2013

رهاش کن بره رییس


چیزهایی بود که نمی‌دانست

Wednesday, September 12, 2012

من اگر توی زندگی‌ام شرمنده‌ی سه نفر باشم، حتما یکی‌شان میرحسین موسوی است.

Saturday, November 19, 2011

دیده می‌بندم که شاید حجاب تاریکی گشاید

دارم می‌روم سر کلاس، یکی را می‌بینم که دارد جلویم راه می‌رود. قد و اندازه و رنگ مویش درست مثل تو است. موهایش را مثل تو بسته. مثل خودت راه می‌رود، اصلا انگار که تویی. انگار که خوشحالی. فکر می‌کنم که نمی‌توانی این‌جا باشی، با چند اقیانوسی که بین ما فاصله هست. دنبالت راه می‌افتم. از جلوی student center رد می‌شوی و می‌پیچی سمت کتابخانه‌ی لنگسون و از وسط Aldrich Park رد می‌شوی و می‌رسی به دانشکده. سوار همان آسانسوری می‌شوی که اولین بار آن‌طور جلویش خندیدی. من پشت تو می‌آیم. توی بعضی از طبقه‌ها می‌ایستی و توی بعضی اتاق‌هایش می‌روی. از پنجره سرک می‌کشم که ببینم هستی یا نه. دنبال بهانه می‌گردم که بیایم حرفی بزنم. از پشت شیشه چیزی می‌گویم ولی تو نمی‌شنوی. از دانشکده بیرون می‌زنی و می‌روی از تعاونی یک چیزی می‌گیری و جلوی نفت می‌نشینی که بخوری. من پشتت می‌آیم. بعد می‌روی جلوی ریاضی و روی چمن‌ها می‌نشینی. جرئت نمی‌کنم از روبه‌رو نگاهت کنم. همان‌طور پشتت می‌نشینم. من دیگر غیر از یک کمی آب چیزی جلوی چشمم نمی‌بینم. با دست صورتم را پاک می‌کنم و تو را می‌بینم که جلوی در‌ِ میم شیمی هستی و داری بیرون می‌روی. داد می‌زنم که نرو. برمی‌گردی. و من تا می‌توانم نگاهت می‌کنم. انگار که بخواهم لحظه‌ی آخر برای همیشه بماند. فکر می‌کنم نگاهت که بکنم نمی‌روی. یادم نیست که دست تکان دادی یا نه ولی حتما ندادی. رویت را برمی‌گردانی و می‌روی. من حالم از پاییز به هم می‌خورد. من حالم از آبان به هم می‌خورد. زندگی تمام می‌شود.

Thursday, October 27, 2011

به خانه که رسیدم پیر بودم

"دوستان من
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی می‌زنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیب‌های نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیب‌ها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیب‌ها هستم
همه‌ی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیب‌ها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همه‌ی عمر من نهادی"

-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی

Monday, October 10, 2011

ساعت چندِ ظهر بود؟

چیزی گفتم. گفت : «بابا تازه دو هفته‌س اومدی». گفتم «نه، یک ماه شده» و خب اول باور نکرد ولی واقعا یک ماه بود. بعد شروع کرد به تعریف کردن که این‌جا زمان زود می‌گذرد و سرت را که برمی‌گردانی می‌بینی شش ماه و یک سال هم شده و تو هیچ کاری نکردی. من چیزی نگفتم چون می‌دانم که راست می‌گوید. می‌دانم که این عددها خیلی زود رد می‌شوند و می‌دانم که خیلی هم مهم نیستند.

یادم می‌آید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاق‌های دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری می‌شمری».

عمران صلاحی و ما

"مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه‌ها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت"

یازده مهر، پنج سال از نبودنِ عمران صلاحی گذشت.

Sunday, August 28, 2011

گفتم: «چرا برنمی‌گردی؟» گفت: «از اون‌جا متنفرم. از همه اون خیابون‌ها و آدم‌های توش بدم می‌آد.» یادش رفت که آدم‌های توی این خیابون‌ها من و اون بودیم.

-
«من و دوست امریکایی‌ام»: رؤیایی که مال من نیست (+)

Thursday, August 25, 2011

حافظ در این شب‌ها - 4

دوران همی نویسد
برعارضش خطی خوش
یارب نوشته‌ی بد
از یارِ ما بگردان

پ‌ن:‌ برای مادرم

حافظ در این شب‌ها - 3

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

Monday, August 22, 2011

حافظ در این شب‌ها - 2

وگر کمین بگشاید
غمی ز گوشه‌ی دل
حریم درگه پیر مغان
پناهت بس

حافظ در این شب‌ها - 1

ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

Tuesday, August 16, 2011

آقای نویسنده کهنه‌کار است

"قضیه خیلی ساده بود. ب می‌خواست کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد. چهل و هشت سال پیش پشت میز دونفره‌ای گوشه‌ی کاباره مولن‌روژ برگشته بود این را به بهرام صادقی گفته بود. بهرام صادقی هم صاف رفته بود یک داستان نوشته بود به اسم «خوابِ خون» که به جای این‌که کوتاه‌ترین داستان دنیا باشد، داستانی بود درباره‌ی کسی که می‌خواست کوتاه‌ترین داستان جهان را بنویسد. و حتی آن کاراکترِ توی داستان هم ب نبود. یکی بود برای خودش (یا برای بهرام صادقی) که اسم‌اش -را گذاشته- بود ژ. انتهای داستان هم نه ژ، که بهرام صادقی کوتاه‌ترین داستان دنیا را می‌نوشت (آن هم تازه شاید) و نه کوتاه‌ترین قصه‌ی همه‌ی دنیا، که کوتاه‌ترین قصه‌ی دنیای خودش را. بدبختی این‌جا بود که آخر سر حتی داستان‌اش هم آن‌قدر کوتاه نبود. یعنی با همین صفحه‌بندی و فونت و این‌ها می‌شد سیزده صفحه. (امتحان کرده‌ام که می‌گویم.)

این‌ها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبی‌اش پایین بود. نمی‌فهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همه‌ی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایده‌ی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سال‌هایی که یکی باید تو رویش در می‌آمد و می‌گفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایده‌ی داستاناش،‌ دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبه‌رو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبه‌رو شود.

او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن،‌ خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیف‌ام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم می‌گفتم، ب اما جدا دل‌اش می‌خواست کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاه‌تر از داستان ارنست همینگوی» که همه‌اش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»

و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا این‌که تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین می‌کند و کی اندازه می‌زند و طول‌اش مهم است یا ارتفاع‌اش یا عمق‌اش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه می‌تونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»

این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله،‌ عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیب‌های کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. می‌دانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه می‌گردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیب‌های دوکلمه‌ای را هم زده. می‌گفت با ترکیب‌های وصفی «حال نمی‌کنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان می‌ندازنم» و ترکیب‌های اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمی‌تونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که به‌ش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی به‌ش نمی‌گفت: «خب اگه همینگویم می‌خواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمی‌شد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیه‌ی حرف‌اش درباره‌ی ترکیب‌های دوکلمه‌ای فعل‌دار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا می‌رم سراغ ترکیبای سه کلمه‌ای.»

تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدم‌اش حرفی درباره‌ی کوتاه‌ترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمی‌پرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بی‌خیال شده. تا این‌که یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستان‌اش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمه‌س؟» گفت: «سه تا! همه‌ش سه تا!» از لحن‌اش پیدا بود که از نتیجه‌ی کار خیلی خوش‌حال است. داستان‌اش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»

به‌ش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون می‌خواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود،‌ حوصله نداشت، و نمی‌خواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سی‌هزار صفحه لغت‌نامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای این‌جا مفصل راجع‌به‌ش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»

تا مدت‌ها هر جا می‌نشست می‌گفت که کوتاه‌ترین داستان دنیا را او نوشته‌است. تعریف می‌کرد که کوتاه‌ترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر می‌کرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا این‌طور فکر می‌کردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبی‌اش پایین بود."

- داستان «آقای نویسنده کهنه‌کار است» نوشته‌ی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجله‌ی «همشهری داستان» خرداد 90

Sunday, August 7, 2011

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند

یکی از چیزهایی هم که ندارم، صدای خوب است. کسی جایی لینک گذاشته بود و داشتم "جان عشاق" گوش می‌دادم. می‌گفت "دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود". این "دوش" را یک جور جالبی می‌خواند، انگار که سیم سازی را یک بار بزنی و ول کنی که همین‌طور طنینش بپیچد توی هوا. بعد رسید به جایی که می‌خواند "جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست/ آتش چهره بدین کار برافروخته بود"، این "برافروخته بود" را با یک آهنگی می‌خواند که آدم نمی‌خواست تمام شود، نمی‌دانم چرا فقط دو بار خواندش. اگر صدایم خوب بود، شروع می‌کردم به خواندن همین. به این‌جا که می‌رسیدم، همین‌طور می‌خواندم برافروخته بود،‌ برافروخته بود،‌ برافروخته بود... این‌قدر می‌خواندم تا می‌مردم.

Sunday, July 31, 2011

وقت‌هایی هم هست که حرفی می‌توانیم بزنیم در حد یک جمله، اطلاعاتی می‌توانیم بدهیم در حد یکی دو بیت، که زندگی آدم‌ها را برای همیشه عوض می‌کند. بعد دریغ می‌کنیم از گفتن آن حرف، دادن آن اطلاعات. یادمان می‌رود که حالا شاید خیلی هم دوست‌مان نباشند، آدم که هستند.

یک وقت‌هایی هست که همین‌طوری نشسته‌ام و دارم برای خودم فکر و خیال می‌کنم یا این‌که یک کار بی‌ربطی می‌کنم، قلبم بی‌هوا تیر می‌کشد و به حال اولش برمی‌گردد. خواستم بگویم که آقای تیر، امید ما بعد از خدا به شماست.‏

سفارت آمریکا در عشق‌آباد توی خیابانی به اسم 1984 است.‏