میدانی که روزگار خیلی بازی دارد. آن وقتی که بازیهایش را به اوج میرساند، آن وقتی که میخواهم به زمین و زمان بد و بیراه بگویم، یک چیزی یا یک چیزهایی یادم میآید که دهانم را میبندد. و من میمانم، مثل همیشه. یعنی یادم میآيد که همین بازیگر، بی آنکه استحقاق چیزی را داشته باشم، آدمهایی را سر راهم قرار داده که دهانم را ببندد. آنهایی که یک دقیقه بودنشان، همهی نامرادیها را جبران میکند. آنهایی که بودنشان لطف است، نمیدانم از طرف چه کسی، برای تمام لیاقتهای نداشته. برای تمام حقهای نداشته. برای تمام کارهای نکرده. و من میمانم، مثل همیشه.
قرار است اینجا جواب بدهم؟ باید جواب چه چیزی را بدهم؟ من نمیتوانم جواب یک دقیقه از این پنج سال یا یک نقطه از آن چیز را بدهم. این آدمی که دارد این را مینوسید خیالش راحت است. راحت است چون میداند که نمیتواند جواب بدهد. راحت است چون میداند که نمیتواند ادای دین کند. حالا این آدم باید چه بگوید که خودت ندانی؟ چند روز پیش به تو گفتم که فکر میکنم همهاش تقصیر خودم است. تقصیر من است که بعد از این همه سال، هنوز نفهمیدهام که باید دوست داشت ولی دل نبست. یعنی فهمیدهام ولی نمیتوانم عمل کنم. ولی این یکی با همه فرق داشت. این یکی تقصیر تو بود. بعضی آدمها را نمیشود فقط دوست داشت. دل خودش میرود. این یکی تقصیر تو بود... این یکی تقصیر تو بود.
اینها را برای این دارم میگویم که حالا بهانهاش پیدا شده. بعضی آدمها میشوند معیار. یعنی وقتی که میگوید نه، نمیکنی، نمیمانی، نمیروی. آن وقتی هم که سرش را تکان میدهد، میکنی و میمانی و میروی. ولی آن وقتی که جوابی نمیدهد. میمانی، مثل همیشه. و من خیلی خوشبخت بودهام که این همه سال یک معیار داشتهام برای همهی کارهایم، برای کردن و نکردن، برای رفتن و نرفتن، برای ماندن و نماندن. یک معیار داشتهام برای آدم شناسی. معیار داشتهام که بفهمم آن پسری را که قدیمها میگفتند بد است، آن قدرها هم بد نیست. معیار داشته که بفهمم آن آدمی که از راه دور میآید و چیزی میگوید و میرود، هنوز نسل آدم بزرگهای دانشکده را زنده نگه داشته. معیار داشتهام برای اینکه بفهمم آن حرفهایی که زدهام درست بوده یا نه. یکی را داشتهام که آن سالها جلوی من را بگیرد که خیلی حرفها را نزنم. یک کسی را داشتهام که موقع افتادن دستم را گرفته است. و حالا همهی این "داشتهام" را تبدیل بکنید به "دارم"، با تمام لیاقتهای نداشته.
حالا این کسی که دارد این را مینویسد و معلوم نیست چند بار دیگر پایش را توی آن دانشگاه بگذارد، خیلی هم ناراحت نیست. یعنی ممکن است یک وقتی که میرسد به سربالایی دانشگاه، شک کند که باید بدود یا آرام برود. ممکن است یک وقتی که از پلههای تعاونی رد میشود، شک کند که باید مستقیم برود یا رویش را برگرداند و رد شود. ممکن است آن وقتی که توی سایت سرک میکشد که پیدایت کند، به آن ته که رسید، دلش بگیرد. ممکن است بعضی وقتها مجبور شود سرش را بیندازد پایین که کسی نبیندش. ولی ناراحت نیست. یعنی برای کسی که فقط قرار است یک کمی آن طرفتر برود ناراحت نیست. این آدم یعنی همان من، باید خیلی احمق باشد که چیز به این بزرگی را از دست بدهد، چون فقط یک کمی آن طرفتر میرود. مطمئن باش، این یکی را نمیگذارد.
شاید حسرت من بعد از این همه سال، این باشد که خوبی و بزرگی ِ تو واگیردار نیست و من بعد از این همه سال هنوز باید بدوم که ذرهای مثل تو بشوم. باید حسرت بخورم به آدم بودنت. باید ناراحت بشوم که شکل تو نشدهام. نمیدانم چرا یک کسی توی خانهی ما دارد میخواند:
گل نسبتي ندارد
با روي دلفريبت
تو در ميان گلها
چون گل ميان خاري...
4 comments:
...از بلبل(ان) برآمد فریاد بی قراری
یک روز که باشم مست
لا یعقل و ترد و سست...
ری درر ری درر
ری ر ر ری ر ر ر
...
ری هرر ری
کاین عمر طی نمودی اندر امیدواری
همه چیز درباره تو زیباست
صدایت شنیدن دارد
و نگاهت نگاشتن
Post a Comment