چه یواش ببینی چه تند، یک روز به قسمت آخرش میرسی. میخواهم از همین شش دوستِ دوستداشتنی بگویم. حالا نمیدانم برای وقتهای دَر رفتن باید چه چیزی دید. همین چند دقیقه پیش که قسمت آخرش تمام شد، یاد همهی وقتهایی افتادم که خسته پای این کامپیوتر مینشستم و بعد از بیست و چند دقیقه یک جور دیگر از پایش بلند میشدم. یا آن وقتهایی که جمع بیست دقیقهها از دو سه ساعت هم بیشتر میشد. شماهایی که از همان قسمت اول دیدهاید، میفهمید که چه میگویم.
یک سری آدم که پَرتات میکنند توی خنده و بیخیالی. با دیوانهبازیهایشان، با چرند گفتنهایشان، با date های بیسروتهشان، با سختیهای زندگی، با غمها و شادیهایشان، با نوستالژیشان و با Central Perk. و هر روز با هر اتفاقی یاد فلان قسمت میافتی که یک اتفاق مشابه برای اینها پیش آمده بود. سعی میکنی که یکیشان را بیشتر دوست داشته باشی و ببینی که نمیشود. ببینی که وسط این همه فرقی که یک آدم با فرهنگ و زندگی آمریکایی (آن هم از نوع اغراق شدهاش) با تو دارد، چهقدر شباهت هست بین آدمها.
و هیچ کدام از اینهایی که بالاتر گفتم آنقدرها هم مهم نیست. مهم شاید این باشد که داری خودت را (یا بهتر بگویم یک دورهای از زندگی خودت را) میبینی. دوستهایی که همیشه دور هماند و هر حرف هر کدامشان تو را یاد یکی از دوستانت میاندازد. یاد خندهها و گریههای دوستان خودت، یاد همیشه بودنشان، یاد داد زدنها و ناراحت شدنهایشان. یاد گریهها و خندهها و دیوانهبازیهایشان. یادِ آن خانهی خالی ِ قسمت آخر.
پن1: سر هرمس مارانا قبلا در این باره خیلی چیز نوشته بود. ( مثلا اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا) فقط اشکالش این است که در پستهای مختلف پراکنده است. نوشتهها اینقدر خوب هست که این را نخوانید و آن را بخوانید. (اگر تنبلیتان میآید همهاش را بخوانید، "فرندز" را توی صفحههایش search کنید.
پن2: کلمهها خیلی وقت است که نمیآیند. شاید باید یک وقت دیگری راجع به اینها میگفتم.