Saturday, November 17, 2007


این را قبل‌ها توی یکی از دلتنگستان‌گردی‌ها دیدم:

سه نقطه

هر مردي در زندگي به نقطه اي مي رسد که از آن نقطه به هيچ نقطهء ديگري نمي رسد. بدين ترتيب هر مردي پس از رسيدن به آن نقطه تا انتهاي عمر در همان نقطه زندگي مي کند. هر مردي اين نقطه را به خاطر مي سپارد. نقطه

هر مردي در زندگي آنقدر پيشرفت مي کند تا روزي مي فهمد که کل مسير را اشتباه آمده است. بدين ترتيب هر مردي پس از آن روز فقط پسرفت مي کند تا مسير اشتباهش را جبران کند، تا روزي که به نقطهء شروع زندگي مي رسد و از ترس اشتباهي دوباره تا ابد در همان نقطه مي ماند. اين نقطه در خيال هيچ مردي ربطي به نقطهء قبلي ندارد. نقطه

هر مردي در خيال خودش روي يک خط مشخص بين دو نقطهء فوق حرکت مي کند، و تا زماني که حرکت مي کند هيچ اعتراضي به هيچ چيزي ندارد. هر مردي بالاخره يک روز از فرط خستگي در نقطهء بي ربط ديگري روي خط زندگي اش بين دو نقطهء فوق چند روز استراحت مي کند. هر مردي پس از مدتي جهت حرکت خود را گم مي کند، و ديگر تا پايان زندگي اش هيچ وقت نمي داند از کدام نقطه به کدام جهت بايد حرکت کند. نقطه

هر مردي آنقدر به نقاط مختلف زندگي خودش فکر مي کند تا بالاخره يک روز متوجه داستان اصلي نقطه ها مي شود : تمام زندگي هر مردي فقط و فقط در يک نقطه قرار دارد که صفحهء روزگار اطراف آن مي چرخد. نه هيچ خطي هست و نه حرکتي. هر مردي آنقدر در اطراف خودش گذشت زندگي را مي بيند تا از تکرار آن خسته مي شود، سپس تا ابد به همان يک نقطه خيره مي شود و ديگر هيچ چيزي نمي بيند. نقطه

0 comments: