...شاید، یک وقتی
من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن همشهري داشت نان شبش را از گلوي من بيرون ميکشيد يا وقتي که آن ديگري داشت پشت من و تو سوار ميشد تا بالا برود. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن بچهي دو ساله دستم را گرفت و گفت بنشين. بعد هم خودش گذاشت و رفت. يا وقتي که همه چيزم را به باد دادم تا با آن بازي کند. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي براي تو بال ميکشيد و براي من ميله. من بايد جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي با خودکار آبي چشم سياه ميکشيد. يا يک بار، وقتي که به تو نگاه کردهام، صاف توي چشمهايت.
2 comments:
همون آخریست. من شنیده ام خدا توی چشمها زندگی میکنه ....
میان واقعه ها، واقعه هایی که شاید بعضا هیچ دلیلی برای وجودشان نباشد. نه میتوان ادعا کرد آنچه اتفاق می افتد کاملا اتفاقی است، نه میتوان ادعا کرد اتفاقی نیست. بعضی وقتها کسی که خودش حادثه را می آفریند هم حتی نمیداند چرا آن کار را کرده. به قول فارست گامپ مادرم نامم را گذاشت فارست و گفت این به خاطر آن بود که همیشه یادت بماند گاهی وقتها آدم کارهایی میکند که اصلا معلوم نیست چرا! این غربی ها یک جور به قضیه نگاه میکنند و زیاد حس عرفان و اشراق در جستجوهایشان نیست. آنچه ما در شرق دیده ایم همه اش این است که بی خیال همه چیز شو و در یک سیستم عرفانی برو دنبال خدا. به نظرم هردوشان میلنگند یک جورهایی و جنبه هایی را نادیده میگیرند، البته آدم به هر صورت نمیتواند همه جنبه ها را هم یکجا توی مغزش فرو بکند. به همین دلیل است که همه آدمها همه اش همدیگر را متهم میکنند که آن یکی راه باطل میرود. چون آدمها به صرف دیدن جنبه ای از حقیقت پر رو میشوند و فکر میکنند که خیلی خفن اند!!! اما یک چیزی هست آنهم اینکه از زنجیره وقایع میتوان وجود چیزی را درک کرد. هر چقدر که وجود آن چیز به قول سهراب هیچ ملایم باشد! این کامنتم فکر کنم از خود متن طولانی تر شد. دلیلش هم این بود که با این پست خیلی حال کردم. فقط یک چیز آخر! آنهم اینکه از چشم هیچوقت نمیشود آدمی را شناخت. آدمها در لایه زمینی معمولا با آنچه چشمشان میگوید خیلی متفاوتند. لایه عمیق آدمها را هم که بیخیال! هیچوقت خودنمایی نمیکند. چشمها رازی را از حقیقتی دستنیافتنی بیان میکنند. به قول جیمز هتفیلد
I take this key, and I bury it in you. Because you are unforgiven too!
مخلصیم
Post a Comment