درست همان جا
محسن زنگ زد و گفت که چیزی برای ارغوان نوشته. همان پشت تلفن برایم خواند. من هم برگشتم و گفتم که فلان جملهها را نمیشود نوشت. همین هفتهي پیش که آنها را گرفتند، همین چیزها را نوشته بودند. اینها را حذف کن. او هم گفت حالا که این طور است من اصلا تایپش هم نمیکنم. متن بی متن. یعنی تمام. بعد من باید بروم توی فکر که اصلا حق داشتم بگویم که فلان چیزها را نمیشود نوشت؟ بعد هم فکر ِ اینکه چرا همیشه حرفهای درست را نمیشود گفت. یعنی همیشه درست آن چیزی که باید گفته شود، گفته نمیشود. جای آن چیزی که محسن نوشته بود توی ارغوان بود. درست همان جا.
بعد یک روز دیگر میشود و همه میگویند که از آن "مورد اول" بپریم. خودم هم میگویم. بعد از آن هرقدر که فکر کردم نفهمیدم که چرا همیشه باید بپریم. آن آدمهایی هم که میخواهند چیز درست و حسابی بنویسند، مجبور میشوند که پشت سر هم بپرند از موضوعهایشان. آن قدر میپرند که بیخیالِ نوشتن میشوند. نوشتن چیزی که از همه جایش پریدهای خاصیتی ندارد. دیگر آنها که قرار است بنویسند، خودشان نمینویسند. حالا یک نفر پیدا شده و از آن مورد اول نپریده. جایش احتمالا قرار بوده توی ارغوان باشد ولی درست همان جایی که باید حرفها را زد، باید بپری...
1 comments:
فکر کنم باید می پریدی
نصفه پریدی
!!!
Post a Comment