Sunday, October 7, 2007

موج‌های نرفتنی


جنگ است دیگر. چیزی سرش نمی‌شود. می‌آید و می‌رود و آدم‌ها را می‌گذارد با چیزهایی که به آن‌ها می‌دهد. موج است دیگر. می‌آید و بیرون نمی‌رود. می‌گفت فلانی از آن‌هاست. توی جنگ این‌طوری شد.

می‌گفت حالا اما حالش خوب است. یعنی دو سه ماهی این‌طوری می‌ماند. حالش خوب است، مثل من و تو. اما یک دفعه یادِ موج می‌افتد. شاید هم موج یادش می‌افتد. دیوانه می‌شود. بعد از این‌که شکستنی‌های خانه‌شان را شکست می‌رسد نوبت دل. زن و بچه‌اش را می‌زند، تا می‌خورند. بعد که شکستنی‌ها را شکست و زدنی‌ها را زد، موج می‌رود. عاقل می‌شود. می‌فهمد که چه کار کرده. می‌آيد معذرت‌خواهی کند. رویش نمی‌شود. شروع می‌کند به گریه. اما تمامش نمی‌کند...

5 comments:

Anonymous said...

برداشت 1:
حسین میگی چه جوری تمومش کنه ؟؟ خودشو بکشه !!؟؟ به نظرت اگه دست خودش بود این کار رو میکرد؟؟ گاهی آدم دست خودت نیست، مثال ساده اش همین خداحافظی ها، چیزهایی بود که دست خودمون نبود.
برداشت 2 ( گریه اش تمام نمیشه): خیلی تلخ بود. خیلی

Anonymous said...

خیلی جالب بود این طور که کپچر کردی حقیقت موجی بودن را. یادم افتاد که خودم هم چقدر موجی هستم. منتها فقط طول موجم کوتاهتر است

ناخدا said...

مثل خیلی چیزهای دیگه نمیتونم چیزی بگم

Anonymous said...

You know what? Here people call me Mowji not moji. They don't know the difference, but I really love the way they call me. It reminds me of my mowjiness!

حسین said...

به محمدرضا:‌در این یه مورد خاص منظورم همون برداشت 2 بوده ولی توی بقیه‌ی موارد نمی‌دونم