1- امروز دوستی زنگ زد و این را یادم انداخت، فکر میکنم به دوباره خواندنش میارزد، خلاصه باهاشان مهربانتر باش...
"تمام سپاه من
کوچک است خیلی
هیچ به سپاه ناپلئون نمیماند
امابه قصد فتح استپ های روسیه در حرکت است
باهاشان مهربان تر باش
خودشان بلدند چطور از سرما بمیرند آنجا
چون سردم بود
و خسته
و تنها بودم"
- احمد
2-
"فقط برای آنکه شاید
مثل بوی نان تازه بپیچی توی تاکسی
سوار شده ام
وگرنه جایی نیست
بروم"
مثل بوی نان تازه بپیچی توی تاکسی
سوار شده ام
وگرنه جایی نیست
بروم"
- احمد
3-
"...کاری به اکبر و اصغرش ندارم ولی آدم شدن جنگ می خواهد. خون خواه است. درد می خواهد. زجر می خواهد. له شدن می خواهد زیر بار هرچیزی که خود انتخاب کرده باشی و اتفاقا بقیه انتخاب نکرده باشند. با ادا درست نمی شود. با حالا ببینیم چه می شود میپوسد. میپژمرد. با من بمیرم و تو بمیری میمیرد. میرود..."
- علی
1 comments:
اون نوشته اول رو من خیلی دوست دارم. با اینکه تا بحال بارها خوندمش اما بازم کلی کیف کردم از خوندنش.
فقط یه چیزی ، اینکه باهاشان مهربان تر باش رو نفهمیدم
Post a Comment