آدم همينطوري نميداند که دور و بر ِ شب يلدا چه بايد بگويد، البته الان مدتهاست که حرفی برای گفتن ندارم. ولي خوب است که بهانه بدهند دستت که بيا و يک کمي حرف بزن. نیوشا گفته که به سبک پارسال دوباره اعتراف کنم. با اینکه اعتراف دست اولِ قابل گفتنی ندارم، نمیشود حرفش را دید و رد شد. تشکر میکنم که دعوت کرد. اول بگویم که قبل از اینکه اعترافات خودش را بخوانم، عبارت "اعتراف میکنم ..." را که آن بالا دیدم بیاختیار یاد آن جملهی فیلم "گاهی به آسمان نگاه کن" افتادم. همان که میگوید: "باید اعتراف کنم، من نیز گاهی به آسمان نگاه کردهام، دزدانه..." و بعد که اعترافاتش را خواندم دیدم که چهقدر با این جملهها همخوانی داشت که توی آن فیلم هم اعترافش دربارهی چشم و نگاه بود و این هم از نگاه حرف زده است.
آدم بعضی وقتها که از این اعترافها میکند که "آره، عاشق یکی بودم که نگفتمش هیچ"، همیشه لم هم نداده است، راحت هم نمیگوید. این خواننده است که راحت میخواندش. یک اشکالی که اعتراف دارد این است که وقتی یک سال بعد نوشتهات را خواندی ممکن است خودت خندهات بگیرد از اعترافاتت و من اعتراف میکنم که از خواندن اعترافات پارسالم خندهام گرفت. حالا اگر سال دیگر آمدم و اینها را خواندم شاید خندهام بگیرد دوباره... ما آدمهای معمولی چه اعترافی میتوانیم بکنیم که مهم باشد؟ اگر مهمترین راز زندگیمان را هم گفتیم، تهش از اینکه شجاعت گفتنش را داشتیم تعجب میکنند، نه از خود اعتراف... به نظر من هم اعتراف باید از آنها باشد که "فردا رویت نشود توی چشم بعضیها نگاه کنی" از این اعترافها هم دارم دو سه تایی که نمیگویمش، دلیلش هم این پایین.
اعتراف میکنم که برای من تصویرم از خودم مهمتر است، یعنی آن تصویری که تو از من توی ذهنت داری برایم مهمتر است تا آن چیزی که واقعا هستم. کار اعتراف هم معمولا خراب کردن همین تصویر است، پس الان منتظر چیز عجیب و غریب نباش. بین جمعی که حرف درست و حسابی میزنند و جمعی که چرت و پرت میگویند و میخندند، دومی را ترجیح میدهم. بعضی وقتها به بعضی چیزهای بعضی آدمها حسودیام میشود. بعضی فامیلهایمان را اصلا دوست ندارم. فکر نمیکردم رفتن مُجی اینقدر باعث ایجاد خلأ در زندگیام بشود ولی شد. از غلط املایی در نوشتهی خودم و دیگران بدم میآید. وقتی که از جایی یا آدمی جدا میشوم احساس میکنم خیلی دلم برایش تنگ میشود، ولی به غیر از موارد معدودی، به شدتی که فکر میکردم این اتفاق نمیافتد. آدمهایی هستند که من را روشن میکنند و وقتی میبینمشان دوست دارم بدون وقفه حرف بزنم. کنکور امسال آخرین ایستگاه خودشناسیم است. یکی از معضلات زندگیام این است که آرزوی بزرگ ندارم. اگر همهی کارهایم بدون اشکال پیش برود نگران میشوم و فکر میکنم یک جای کارم حتما غلط است. وقتی حالم خیلی خوب است هیچ چیزی نمیتوانم بنویسم.
حرف اعتراف که میشود معمولا بحث میرود به عشق که بزرگترین گناه بشر است. برای من بیشتر وقتها خنده مهمتر از نگاه است، شاید هم بگویم مخلوطی از همان نگاه و خنده. اینها چیزهایی است که همینطوری گفتم و به قول حافظ: "جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال، هزار نکته در این کار و بار دلداریست" ولی یک مورد از آن خاطرههای عشقی ِ بد که داشته باشی (نگویید خاطرهی عشقی بد نمیشود!)، دیگر سعی میکنی فاصلهات را با عشق حفظ کنی و همان چیزهای کوچکِ"اندازهی گنجشک" را بیشتر دوست داشته باشی. البته اینها توی تئوری است و "هزار نکته" که در کار آمد، تئوری را هم میشود گذاشت کنار...