Wednesday, December 26, 2007


این نوح یک چیزهایی نوشته راجع به برنامه‌ی نود پریشب که به نظرم بهترین نود همه‌ی این سال‌ها بوده، اگر ندیدیدش هم می‌توانید از این‌جا ببینید. حرف‌هایش را اکثرا بقیه گفته‌اند. فقط خواستم بگویم یک جایی داشت این برنامه، حوالی آخرش، بعد از این‌که سخنگوی سازمان کم آورد، برگشت و گفت (نقل به مضمون): شما (صفایی فراهانی) با دو تا مربی به توافق رسیدید‌ که یکی‌شان فساد اخلاقی داشت..... صفایی هم همان‌جا حرفش را قطع کرد که بگو چه کسی بوده... طرف هم چیزی نداشت بگوید،‌ گفت خبرش را به سازمان داده‌اند که کسی فساد اخلاقی داشته....
این جمله‌ها آشنا نبود؟

پ‌ن بی‌ربط به نوشته: ...در نقش آب توبه، آق بهمن

Saturday, December 22, 2007

یلدا


آدم همين‌طوري نمي‌داند که دور و بر ِ شب يلدا چه بايد بگويد، البته الان مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم. ولي خوب است که بهانه بدهند دستت که بيا و يک کمي حرف بزن. نیوشا گفته که به سبک پارسال دوباره اعتراف کنم. با این‌که اعتراف دست اولِ قابل گفتنی ندارم، نمی‌شود حرفش را دید و رد شد. تشکر می‌کنم که دعوت کرد. اول بگویم که قبل از این‌که اعترافات خودش را بخوانم، عبارت "اعتراف می‌کنم ..." را که آن بالا دیدم بی‌اختیار یاد آن جمله‌ی فیلم "گاهی به آسمان نگاه کن" افتادم. همان که می‌گوید: "باید اعتراف کنم، من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده‌ام، دزدانه..." و بعد که اعترافاتش را خواندم دیدم که چه‌قدر با این جمله‌ها هم‌خوانی داشت که توی آن فیلم هم اعترافش درباره‌ی چشم و نگاه بود و این هم از نگاه حرف زده است.

آدم بعضی وقت‌ها که از این اعتراف‌ها می‌کند که "آره، عاشق یکی بودم که نگفتمش هیچ"، همیشه لم هم نداده است، راحت هم نمی‌گوید. این خواننده است که راحت می‌خواندش. یک اشکالی که اعتراف دارد این است که وقتی یک سال بعد نوشته‌ات را خواندی ممکن است خودت خنده‌ات بگیرد از اعترافاتت و من اعتراف می‌کنم که از خواندن اعترافات پارسال‌م خنده‌ام گرفت. حالا اگر سال دیگر آمدم و این‌ها را خواندم شاید خنده‌ام بگیرد دوباره... ما آدم‌های معمولی چه اعترافی می‌توانیم بکنیم که مهم باشد؟ اگر مهم‌ترین راز زندگی‌مان را هم گفتیم، تهش از این‌که شجاعت گفتنش را داشتیم تعجب می‌کنند، نه از خود اعتراف... به نظر من هم اعتراف باید از آن‌ها باشد که "فردا رویت نشود توی چشم بعضی‌ها نگاه کنی" از این اعتراف‌ها هم دارم دو سه تایی که نمی‌گویمش، دلیلش هم این پایین.

اعتراف می‌کنم که برای من تصویرم از خودم مهم‌تر است، یعنی آن تصویری که تو از من توی ذهنت داری برایم مهم‌تر است تا آن‌ چیزی که واقعا هستم. کار اعتراف هم معمولا خراب کردن همین تصویر است، پس الان منتظر چیز عجیب و غریب نباش. بین جمعی که حرف درست و حسابی می‌زنند و جمعی که چرت و پرت می‌گویند و می‌خندند، دومی را ترجیح می‌دهم. بعضی وقت‌ها به بعضی چیزهای بعضی آدم‌ها حسودی‌ام می‌شود. بعضی فامیل‌های‌مان را اصلا دوست ندارم. فکر نمی‌کردم رفتن مُجی این‌قدر باعث ایجاد خلأ در زندگی‌ام بشود ولی شد. از غلط املایی در نوشته‌ی خودم و دیگران بدم می‌آید. وقتی که از جایی یا آدمی جدا می‌شوم احساس می‌کنم خیلی دل‌م برایش تنگ می‌شود، ولی به غیر از موارد معدودی، به شدتی که فکر می‌کردم این اتفاق نمی‌افتد. آدم‌هایی هستند که من را روشن می‌کنند و وقتی می‌بینم‌شان دوست دارم بدون وقفه حرف بزنم. کنکور امسال آخرین ایستگاه خودشناسی‌م است. یکی از معضلات زندگی‌ام این است که آرزوی بزرگ ندارم. اگر همه‌ی کارهایم بدون اشکال پیش برود نگران می‌شوم و فکر می‌کنم یک جای کارم حتما غلط است. وقتی حالم خیلی خوب است هیچ چیزی نمی‌توانم بنویسم.  

حرف اعتراف که می‌شود معمولا بحث می‌رود به عشق که بزرگ‌ترین گناه بشر است. برای من بیشتر وقت‌ها خنده مهم‌تر از نگاه است، شاید هم بگویم مخلوطی از همان نگاه و خنده. این‌ها چیزهایی است که همین‌طوری گفتم و به قول حافظ: "جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال،‌ هزار نکته در این کار و بار دل‌داریست" ولی یک مورد از آن خاطره‌های عشقی ِ بد که داشته باشی (نگویید خاطره‌ی عشقی بد نمی‌شود!)، دیگر سعی می‌کنی فاصله‌ات را با عشق حفظ کنی و همان چیزهای کوچکِ"اندازه‌ی گنجشک" را بیشتر دوست داشته باشی. البته این‌ها توی تئوری است و "هزار نکته" که در کار آمد، تئوری را هم می‌شود گذاشت کنار...

Saturday, December 8, 2007


دیگر گذشته است از آن زمان که تنها تفریح‌مان همین بادبادک‌بازی بود. کیف می‌کردیم که می‌دویدیم و باد می‌خوردیم و باد ما را می‌خورد و این بادبادک آن بالا پرواز می‌کرد. همان موقع‌ها که انگار خودمان داشتیم پرواز می‌کردیم. این نخ بادبادک ولی از یک وقتی شروع کرد به پاره شدن. تا بادبادک‌مان را هوا می‌کردیم، اتفاقی می‌افتاد و نخ‌مان پاره می‌شد. یا یکی می‌آمد پاره‌اش می‌کرد. نمی‌دانستیم که حواس‌مان باید به کجای نخ به این بلندی باشد که پاره نشود. این اواخر که هنوز بادبادک را هوا نکرده، پاره می‌شد. دلیل این یکی رادیگر از ما نپرسید. تفریح‌مان را عوض کردیم و دل‌مان را خوش کردیم به پیدا کردن جای پارگی و ترمیم همین نخ ِ پاره شده.

حالا چند وقتی است که این نخ خودش پاره نشده است، کسی هم پاره‌اش نکرده است. می‌دانید که الان بیشتر از این‌که خوش‌حال باشیم نگرانیم. می‌ترسیم کسی بیاید و بزند خود بادبادک را خراب کند. خواستیم گفته باشیم که این روز‌ها خیلی تحمل نداریم. اگر آمدید، جان هر کسی که دوست دارید، همان نخ را پاره کنید. خودِ بادبادک را بی‌خیال شوید.