نوار سیاه را خودت بگذار
سال اول یا دوم دانشگاه بود. چشممان در چشم هم افتاد و با هم سلام کردیم. فقط قیافهها آشنا بود. پرسید که مدرسهمان یکی بوده یا نه، که بود. دو سالی از من بزرگتر بود. هفتاد و نهی ِ مشیمی. یک کمی احوالپرسی کردیم و رفتیم پی کارمان. از آن به بعد خیلی غیر مرتب میدیدمش. همیشه چند دقیقهای با هم حرف میزدیم، حرفهای ساده. جذابیت آشناییاش هم به این بود که دیگر آن موقعها کمتر کسی به خاطر تهچهرهی آشنا میایستاد و حرف میزد. آخرین باری که علی را دیدم پنج شش ماه پیش بود، توی اتوبوس. رفتم کنارش نشستم. تنها باری بود که بیشتر از چند دقیقه با هم حرف زدیم و تنها باری بود که از زندگی. دو سه روز پیش فهمیدم که علی سه ماهی هست که دیگر نیست. خودش گفته بود که «این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...»
شاید رفت جایی که تویش آهنگ میپیچد که «آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن... بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...» شاید رفت جایی که «احساسش قدری شبیه زندگی کردن» باشد. شاید رفت جایی که «زندگی کردن را به خاطر بیاورد» که «ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر»
این را نوشتم به یاد دوست قسمتهای پنج دقیقهای از زندگی. علی جان، «سال نو مبارک»
پن: عکس از اینجا
0 comments:
Post a Comment