Wednesday, October 24, 2007

تا چه بازی رخ نماید


دور و بر را که نگاه می‌کند غمش می‌گیرد. یکی دارد از روی همه چیز می‌پرد. آن یکی کج می‌رود، تا دور. دیگری دارد بی‌تاج فرمان‌روایی می‌کند. هر طور که می‌خواهد، آزادِ آزاد. یکی هم دارد با شاه معاشقه می‌کند. به او گفته‌اند صاف برو، آرام. سرش پایین است و دارد راه خودش را می‌رود. دلش به شاه گرم است. جلو می‌رود. به دیوار می‌خورد. برمی‌گردد که شاه را ببیند. شاه دارد برای خودش قلعه می‌رود. دوباره برمی‌گردد. شاه از قلعه رفتن خسته نمی‌شود. وضع همان است. بی‌خیالِ شاه می‌شود.فکر می‌کند که باید تا ته برود تا آزاد بشود. دنیای کثیفی است. آن‌ها که روبه‌رویش می‌ایستند را فقط می‌تواند نگاه کند و آن‌ها که کنارش هستند را باید بزند. می‌رود. می‌ایستد. منتظر می‌ماند تا روبه‌رویی‌ها کنار بروند. نمی‌روند. می‌ایستد. کناری‌ها را می‌زند. زخمی می‌شود. خسته می‌شود. به یک قدمی خانه آخر می‌رسد. باید کناری را بزند تا وزیر شود. می‌ماند. نمی‌زند. نمی‌زند. می‌ماند. می‌میرد... بیچاره سرباز. عاشق رخ ِ حریف شده بود.

Monday, October 15, 2007

بی‌ربط‌ها 2



1- چند روز پیش بود که آقای کولی یک عکسی برایم فرستاد که کنار پیرمردی ایستاده بود. نشناختمش. از خودش پرسیدم که چه کسی است و جوابش را باور نمی‌کردم تقریبا. حالا این آقایی که این بالا می‌بینید همان آقای Cohen معروف است. با آن صدای عجیبش. نه این‌که خیلی آهنگ‌هایش را گوش داده باشم. در تمام این مدت‌ها دو تا آهنگ داشته که به شدت دوست داشته‌ام. یکی dance me to the end of love با آن کلیپ جالبش و آن دیگری famous blue raincoat با تکه‌های محشرش مثل  "thanks for the trouble you took from her eyes" . حالا با دیدن این عکس‌ها من نگران آن موقعی شدم که کسی برایم عکسی بفرستد و تویش یک نفر دیگر هم ایستاده باشد. و من نشناسمش. از صاحب عکس که بپرسم، بگوید این کناری تویی هستی که داری این‌جا را می‌خوانی و من باور نکنم.

2- حرف dance me to the end of love‌ شد و من یاد قدیم‌ها افتادم. آن موقعی که این آهنگ را دوست داشتم. بعد که هر روز این آهنگ را این ور و آن ور شنیدم و دیدم همه می‌خوانندش، آن علاقه‌ام هر روز به آهنگ کم‌تر شد، بدون این‌که دست خودم باشد. شاید به این اتفاق بتوان گفت "دست‌مالی شدن چیزهای خوب". انگار خیلی از این جمله‌های پرمعنی، آهنگ‌های پراحساس، کتاب‌های خواندنی یا آدم‌های بزرگ تا وقتی خوبند که خیلی معروف نیستند. یا اگر معروفند هنوز همه جا نیستند. همیشه جلوی چشم آدم نیستند. همه جا حرفشان نیست... همه هم این‌طور نیستند البته. و یک وقت‌هایی همه‌اش تقصیر خودمان است که این‌قدر یک چیزهایی را می‌شنویم و می‌بینیم و می‌خوانیم،‌ مثلا زنگ موبایل‌مان می‌کنیم‌شان یا آهنگ آسانسور می‌شوند که دیگر حتی شنیده هم نمی‌شوند، که تمام می‌شوند. و ما این آدم‌هایی که دوست داریم را می‌کنیم‌شان زنگ موبایل...

3- یک سری چیزها توی هوا هستند. یعنی چه بخواهی چه نخواهی به تو می‌رسند. بالاخره یک جایی بوده‌ای که اسم‌شان و حرف‌شان باشد. مثل فوتبال و علی دایی و آقای رییس و ... توی فضای مجازی هم همین‌طور است. بعضی آدم‌ها توی هوایش هستند. مثل بریتنی و پاریس هیلتون و دسته‌ی همین آدم‌ها که خیلی‌هایشان را حتی نمی‌دانی چرا معروفند. و من هر وقت این پاریس هیلتون را یک جایی می‌بینم یاد همان جمله‌ی عالی جناب کولی می‌افتم که مضمونش این بود که: "باید تأسف خورد به حال دنیایی که توی 60 سال از «اینگرید برگمن» می‌رسد به پاریس هیلتون."

 4- و چه دنیای عجیبی دارند این سلبریتی‌ها که حتی معلوم نیست به خاطر کدام هنر یا زیبایی یا هر چیز دیگر باید هر روز ببینی‌شان و هر روز بخوانی‌شان. (و این دیدن و خواندن هم دست خودت نیست چون همه جا هستند.) و شغل‌شان یا حرفه‌شان (اگر غیر از خودشان بودن شغلی داشته باشند) را هزار نفر بهتر از آن‌ها انجام می‌دهند. و تو باید بدانی که الان با فلانی دوست است یا رفته است زندان یا فلانی را زده یا به خاطر سرعت غیرمجاز و مصرف کوفت و زهرمار تحت تعقیب است. یکی‌شان هم که می‌میرد خفه‌ات می‌کنند تا بفهمند که پدر ِ خوشبخت بچه‌اش چه کسی بوده. و همه‌ی این‌ها برای این است که یک عده‌ای تصمیم گرفته‌اند که این‌ها برای ملت مهم باشد (این که گفتم شاید توهم توطئه بود) یا برای این است که top search های همه‌ی engine‌ها همین‌ها هستند و من و تو می‌توانیم خیالمان را راحت کنیم که توی این بازی مسخره هیچ نقشی نداریم و فقط تقصیر دیگران است.

5- و حتما یک چیزهایی را همه‌مان گم کرده‌ایم که داریم مسابقه می‌دهیم برای بی‌شکل شدن و بی‌رنگ شدن و بی‌هنر شدن. و ما هر روز بیشتر شکل هم می‌شویم یا تلاش می‌کنیم شکل هم بشویم که اگر آن شکل چیز به‌درد بخوری بود عیبی هم نداشت. و چقدر غنیمت‌اند آن‌ها که تلاش نمی‌کنند هر روز بیشتر شکل بقیه بشوند.

6- و حتی اگر چیزها شکل هم داشته باشند، ما زور می‌زنیم که روح را از آن‌ها بگیریم. آن قانون‌مان می‌شود که تا می‌توانیم دورش می‌زنیم و به قول این آقا یک وقتی اگر قانون اساسی سوییس را بگذاریم توی کشور ممکن است وضع بدتر بشود. آن اخلاق‌مان می‌شود که برای چیزهای کوچک داد می‌زنیم و برای چیزهای بزرگ خفه می‌شویم. آن دین‌مان می‌شود که به جای روح هیچ چیزی ندارد و دین‌دارهایمان وضع‌شان از همه بدتر است و آن هم بی‌دینی‌مان که به جای روح فحش دارد. آن آدم بودن‌مان می‌شود که به جای روح..... بعد می‌بینیم که روح‌مان هم دیگر روح ندارد.

7- من سعی کردم کامنت خباز پای پست قبل را قبول نداشته باشم ولی نشد. این‌که گفته بود ما خیلی وقت‌ها می‌نویسیم که بگوییم "آقا ما هم هستیم". خودم را که می‌گردم می‌بینم یک وقت‌هایی یکی از دلایل این‌جا نوشتنم همین می‌شود و هر چند که گفت این عیبی ندارد، آدم یک جوری می‌شود. این را می‌نویسم برای خودم که آن وقت‌هایی که برای گفتن "آقا ما هم هستیم" این‌جا می‌آیم چیزی ننویسم...

8- طولانی و خسته‌کننده شد، ببخشید. 

Friday, October 12, 2007

بی‌ربط‌ها


1- فکر می‌کنم این را محسن می‌گفت که دلیل شروع وبلاگ نوشتن بیشتر آدم‌ها را از روی پست اول‌شان می‌شود فهمید، حتی اگر صریح نگفته باشند. من هم بدون دلیل خاصی فکر کردم که شاید راست بگوید. اولین نوشته‌ی خودم را که دیدم شرمنده شدم. تصمیم گرفتم که بروم و اولین نوشته‌ی جاهایی که می‌خوانم را پیدا کنم و بعد حدس بزنم که دلیل شروع وبلاگ نویسی‌شان چیست. می‌دانید که این گشتن‌ها به دیوار می‌خورد. همه یا از یک جای دیگری کوچ کرده‌اند و آمده‌اند جای جدید و آن قبلی را برداشته‌اند یا این‌که آرشیو‌هایشان را پاک کرده‌اند. یا این‌که اصلا ننوشته‌اند که از کجا آمده‌اند. خلاصه آن موقع نشد که آدم‌ها را تحلیل کنیم از روی نوشته‌هایشان. خیلی روزگار بدی شده است. دیگر هر خرسی می‌خواهد از وسطِ چهار خط آدم‌ها را بفهمد، تحلیل‌شان کند، بشناسد و به خودش حق بدهد که از روی همین چند تا حسی که می‌ریزند روی کاغذ در موردشان نظر بدهد. (وقتی که این جمله را به خودم می‌گفتم، جای خرس یک موجود دیگر بود، شما وقتی جمله‌ی قبل را می‌خوانید هر چیزی دوست دارید جای خرس بگذارید.) با عنایت به جمله‌های بالا، پست اول وبلاگ از شما، تحلیل از ما. به جالب‌ترین پست هم یک جایزه‌ی نفیس داده می‌شود!

2- شروعش را نمی‌‌دانم ولی حس می‌کنم پایان وبلاگ نوشتن یک اتفاق می‌خواهد. یک اتفاقِ نه خیلی عجیب و غریب. البته این نظریه‌پردازی درباره‌ی وبلاگ را می‌گذارم برای اهلش. ما یک وقتی با جناب نوح قرار گذاشته بودیم که یک چیزی راجع به وبلاگ نویسی بنویسیم که من هرقدر با خودم کلنجار رفتم چیزی به ذهنم نرسید. این حرف‌ها جامعه‌شناس می‌خواهد. کار خودت است...

3- چند وقت پیش تصمیم گرفتیم که برای ارغوان از بین وبلاگ ارغوانی‌ها مطلب برداریم. نشستیم و آرشیوشان (که موجود بود) را از اول تا آخر خواندیم. توی این وبلاگ‌ها، با این‌که خیلی چیزها را نمی‌شود دید، ولی یک چیزهایی معلوم است. می‌شود بزرگ شدن آدم‌ها را دید. می‌شود بزرگ ماندن آدم‌ها را دید. تویش پر است از شیب و سینوس و DC. می‌شود دید که آدم ممکن است یک جایی شروع بشود یا تمام. شاید چند سال که بگذرد و آدم برود خودِ چند سال پیشش را ببیند تعجب کند. شاید هم چند سال بعد که برگردد و نوشته‌هایش را ببیند، از هر خطش یک آدم بکشد بیرون یا یک ماجرا یا یک خاطره یا چیزهای دیگر که فقظ خود آدم می‌داند و بقیه مثل آب خوردن از کنارش رد می‌شوند. بعد ببین چه‌قدر سخت بود که بخواهم با این ذهن ِ هیچ چیز نفهم نوشته‌های دیگران را بخوانم و بگویم که فلان نوشته از آن یکی بهتر است و بعد به خودم فحش بدهم که پدر جان، طرف با این‌ها زندگی کرده است...

4- وسط همین آرشیو خواندن‌ها آدم ممکن است یک چیزهایی یادش بیفتد. مثلا یادش بیفتد که فلانی یک زمانی چه‌قدر با حالایش فرق داشته. و این فرق داشتن لزوما خوب یا بد نیست. مثلا فکر کنی که آن آقای اردوی همدان (دور و بر یک سال پیش) الان کجاست؟ (این فرق را یک نفر دیگر هم دید) و فکر کنی که چه‌قدر خسته شده است توی همین یک سال. ممکن است نگران آدم‌ها بشوی. و چه‌قدر مسخره است کسی که باید نگرانش باشند، خودش نگران کس دیگری باشد. تویی که این را می‌خوانی فرض کن که نگران یعنی کسی که نگاه می‌کند نه چیز دیگر. بیشتر پارامترهای خوب زندگی آدم‌ها این‌طوری هستند که تا یک جایی مفیدند و از آن‌جا به بعد دیگر چیز خوبی نیستند. یکی از همین خصلت‌های آدم‌ها خسته‌گی است. ما ولی بعضی وقت‌ها یادمان می‌رود که این خسته‌گی فقط تا یک جایی خوب است و بیشتر از آن دیگر نمودارش نزولی می‌شود... من خودم بعضی وقت‌ها چیزهای مهم یادم می‌رود،‌ آن هم چیزهایی که هیچ وقتِ هیچ وقت نباید از یاد آدم برود.

5- برای بعضی اصطلاحات یک نوع تعریف وجود دارد که پایه‌اش بر اساس شک است. مثلا من اگر بخواهم خفن را تعریف کنم می‌گویم: اگر کسی را دیدی و شک کردی که طرف خفن است، آن آدم خفن نیست. یک تعریف مشابه برای "خسته" و چند چیز دیگر هم می‌شود ارائه داد. (این بند را برای آن دوستی گفتم که می‌خواهد تعریفِ خسته را بداند.)

6- حالا که حرف ارغوان را زدم یادم افتاد یک چیز دیگر هم بگویم. اگر اتفاق خاصی نیفتد تا چند روز دیگر ارغوان شماره‌ی پنج در می‌آید. اما برای ادامه‌ی ارغوان به نظر یک راه بیشتر نمانده است و آن هم این‌که نشریه را موضوعی کنیم یا به عبارتی تغییر کاربری بدهیم. (مثل خودِ آدم که یک وقت‌هایی که بخواهد زنده بماند باید تغییر کاربری بدهد.) البته این موضوع به طور رسمی مطرح نشده ولی به نظر می‌آيد که راه دیگری نداریم. اگر نظر دیگری دارید برای ادامه‌ی کار، بگویید. اگر هم به نظرتان این کار خوب است، موضوع پیشنهاد بدهید. من خودم هم یکی دو تا موضوع دارم. (یا کامنت بگذارید یا به یکی از ارغوانی‌ها بگویید)

شش هفت مورد پراکنده‌گویی دیگر هم مانده است که چون طولانی شد چند روز دیگر بقیه‌اش را می‌گویم.


آدم قبل از این‌که بعضی حرف‌ها را بزند، مثل این است که دست‌هایش را آورده است بالا، جلوی صورت خودش. حرف را که دارد می‌زند، سرخ می‌شود، می‌سوزد. بعدش هم جای چهار تا انگشت می‌ماند...

پ‌ن: پنجره‌ی اتاقم باز است و صدای همسایه می‌آید، چند نفر دارند با هم حرف می‌زنند و می‌خندند، یکی‌شان بلندِ بلند. همین‌طوری هوس خنده‌ی بلندِ از ته دل کردم.

Wednesday, October 10, 2007

...شاید، یک وقتی


من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن همشهري داشت نان شبش را از گلوي من بيرون مي‌کشيد يا وقتي که آن ديگري داشت پشت من و تو سوار مي‌شد تا بالا برود. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن بچه‌ي دو ساله دستم را گرفت و گفت بنشين. بعد هم خودش گذاشت و رفت. يا وقتي که همه چيزم را به باد دادم تا با آن بازي کند. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي براي تو بال مي‌کشيد و براي من ميله. من بايد جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي با خودکار آبي چشم سياه مي‌کشيد. يا يک بار، وقتي که به تو نگاه کرده‌ام، صاف توي چشم‌هايت.

Tuesday, October 9, 2007


"رقصم گرفته بود
مثل درختکی در باد
آن‌جا کسی نبود
غیر از من و خیال و تنهایی

رقصم گرفته بود
پیرانه‌سر، دیوانه‌وار
تنها
تنها تنها
رقصیدم
..."

-ابراهیم منصفی

Sunday, October 7, 2007

موج‌های نرفتنی


جنگ است دیگر. چیزی سرش نمی‌شود. می‌آید و می‌رود و آدم‌ها را می‌گذارد با چیزهایی که به آن‌ها می‌دهد. موج است دیگر. می‌آید و بیرون نمی‌رود. می‌گفت فلانی از آن‌هاست. توی جنگ این‌طوری شد.

می‌گفت حالا اما حالش خوب است. یعنی دو سه ماهی این‌طوری می‌ماند. حالش خوب است، مثل من و تو. اما یک دفعه یادِ موج می‌افتد. شاید هم موج یادش می‌افتد. دیوانه می‌شود. بعد از این‌که شکستنی‌های خانه‌شان را شکست می‌رسد نوبت دل. زن و بچه‌اش را می‌زند، تا می‌خورند. بعد که شکستنی‌ها را شکست و زدنی‌ها را زد، موج می‌رود. عاقل می‌شود. می‌فهمد که چه کار کرده. می‌آيد معذرت‌خواهی کند. رویش نمی‌شود. شروع می‌کند به گریه. اما تمامش نمی‌کند...

Saturday, October 6, 2007


1-"سلام، خسته نباشید، لطفا وبلاگ من رو ببینید!" و یک کارت می‌دهد دستم.

2- سرمربي آرسنال ادامه داد: "من به هيچ وجه خوشحال نمي‌شوم اگر كسي به من بگويد كه به بازيكني اعلام كنم متاسفم شما توانايي بازي كردن را داريد اما در جاي درستي به دنيا نيامده‌ايد."

3- "اصل حرف من این است که یک وقت یادمان نرود که احمدی‌نژاد واقعاً کیست." از آق بهمن

4- "ما زباله‌ها حتا حوصله نداریم روزنامه در بیاوریم و پلاکارد چاپ کنیم و میتینگ راه بیندازیم که زباله‌های جهان متحد شوید." از کوروش علیانی 

Wednesday, October 3, 2007

چون ما


دارند با هم تلفنی صحبت می‌کنند. یاد قصه‌ی ننه دریا می‌افتند. این آقا می‌گوید که داستانش درست یادش نیست. وقتی که این حرف را می‌زند فکر می‌کند که این اواخر هزار تا از این جمله‌ها گفته که ته‌اش "یادم نیست" است. یاد چند روز قبلش می‌افتد که به یکی می‌گفت که یک زمانی چقدر شعر بلد بوده و الان یادش... آن آقا ولی یک کمی یادش بود. قصه را تعریف می‌کند تا به آخرش می‌رسد. می‌گوید که آخرش را درست نمی‌داند. هر دوتایشان یک حدسی می‌زنند. چون ننه دریا معمولا قصه‌هایش را مثل هم تمام می‌کند. با هم قرار می‌گذارند که بعدش بروند بخوانندش. این آقا شروع می‌کند به خواندن. ولی نمی‌داند که آن یکی هم می‌خواند یا نه...

همین‌طوری جلو می‌رود تا می‌رسد به یک جای قصه :‌
"دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید،‌ نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چش کار می‌کنه مُرده‌س و گور 
نه امیدی- چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید!-
نه چراغی- چه چراغی؟ چیز ِ خوبی می‌شه دید؟- ...."
حالا این آقا یاد اول همین کتاب می‌افتد. قصه را همین جا ول می‌کند و می‌رود به صفحه‌ی اول کتاب. یک کسی با دست همین تکه را نوشته. و تهش هم اضافه کرده «اما تو گروه زندگی یه جور دیگه‌س». این جمله را چند بار می‌خواند. هر باری که می‌خواند یک علامت سؤال ته جمله پر رنگ‌تر می‌شود. تصمیم می‌گیرد که علامت سؤال را پاک کند و دیگر نخواندش. ول می‌کند و می‌رود سر ِ قصه. به آخرش که می‌رسد ننه دریا کار خودش را می‌کند. دارد فکر می‌کند که حدسشان درست بود. آن تهِ تهِ شعر هم نوشته: "جز خدا هیچ چی نبود، جز خدا هیچ چی نبود!"

حالا دوباره فکر آن وقت‌ها را می‌کند. وقتی که با آن آقا می‌نشستند و شعرهای همین شاعر را می‌خواندند. سعی هم می‌کردند که دقیقا مثل خود شاعر بخوانندش. آن آقا هم وقتی که از شعری خیلی خوشش می‌آمد یک "وای"ِ جالب می‌گفت. اما آن آقا حالا چیزی دارد که "به آبی نخرد طوفان را" حتی اگر طوفانش را ننه دریا درست کرده باشد. اما این یکی هیچ. حالا اما آن شعرها اصلا یادش نمی‌آید. با خودش فکر می‌کند که او هنوز هم این شعرها را می‌خواند یا نه؟ تصمیم می‌گیرد که شروع کند. به طور اتفاقی یک جای کتاب را باز می‌کند. آن وقتی که شعر ِ قبلا خوانده شده می‌آید، با اشتیاق تا ته می‌خواندش. آن وقتی که شعر جدید می‌آید، بی خیال شعر می‌شود. فکر می‌کند که این روزها با همه‌ی کتاب‌های شعر همین کار را می‌کند. پس این شعرهای نخوانده را کِی باید خواند؟

می‌بیند این‌طور نمی‌شود. می‌رود فهرست را نگاه می‌کند. می‌گردد تا اسم‌های آشنا را پیدا کند و فقط همان‌ها را بخواند. بازی‌اش می‌گیرد و تلاش می‌کند که کتاب را دقیقا سر ِ همان صفحه باز کند. حالا دیگر مهم‌تر از شعرها این است که دقیقا همان صفحه را باز کند. اوضاع خیلی هم بد نیست. می‌رسد به "ابراهیم در آتش". کتاب را که باز می‌کند دقیقا صفحه‌ی قبلی‌اش می‌آید. بازی را حدودا برده است.
"به چرک می‌نشیند
خنده
به نوار زخم بندی‌اش ار 
ببندی"
با خودش می‌گوید که خنده‌ی مصنوعی هم به چرک می‌نشیند یا نه؟
"رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله‌ی دیو
آشفته می‌شود."
رهایش می‌کند و کتاب را می‌بندد.

پ‌ن‌: شاملو <> شعر شاملو، نوشته‌ای قدیمی از کشتی نوح