Monday, April 30, 2007


همۀ شادی ها جزیره اند. ببخشید، اکثرشان. هر جزیره هم چهار طرفش را یک چیزی پر کرده است. جزیره های شادی را هم یک چیزی توی خودش گرفته است. حالا آن چیز حتما غم هم نیست. ولی یک چیزی دورش را گرفته. همه جزیره های شادی کوچکند. ببخشید، اکثرشان.
نه، همان همه.

Saturday, April 28, 2007


فرماندۀ نیروی دریایی را می مانم که قایق هایش دارند به گِل می نشینند. فرمانده نگران نیست. می داند که اگر قایق ها به گل نمی نشستند هم مهمات و اسلحه نداشتند. فرمانده تنها منتظر یک اتفاق است. شاید خیلی دور، شاید خیلی دیر.

Thursday, April 26, 2007


یک تکه فیلم (1 مگابایت)


چند روز پیش در دانشگاه شیراز تجمعی برگزار شده بود در اعتراض به محدودیت هایی که در خوابگاه ها قرار بوده اعمال کنند که دانشجوها حق ندارند با شلوارک بگردند و مهمان بیاورند و دیر بیایند. نگهبان ها هم هر وقت خواستند وارد اتاق ها بشوند و غیره... بالاخره هنوز از یک جاهایی صدایی در می آید. نمی دانم اگر این اتفاق ها در خوابگاه دخترانه هم می افتاد صدایی بلند می شد یا نه. ( شاید هم در خوابگاه های دخترانه مشابه همه این قوانین همین الان هم باشد) اشتباه نشود، اصلا طرف حرفم دخترها نیستند. 

یادم می آید پارسال خواستند توی دانشگاه جلوی آستین کوتاه پوشیدن را بگیرند که دم در به بعضی ها یک تذکرهایی دادند و وقتی دانشجوها با نگهبان ها درگیر شدند آن ها هم بی خیال ماجرا شدند. ولی در همین دانشگاه هر روز می بینیم که دم هر دری افرادی هستند که به بهانه های مختلف جلوی دخترها را می گیرند و ... جدیدا هم انگار ماجرا از دمِ در فراتر رفته و در سطح دانشگاه هم می گردند. بعضی ها را هم برای "ادای پاره ای از توضیحات" به کمیته انضباطی دعوت فرموده اند که یک نمونه اش توضیح برای رنگ روسری بوده است! این که چرا در موارد مشابه در مورد دختر ها محدودیت ها راحت تر اعمال می شود دلایل زیادی دارد. چیزهایی که به نظر من می رسد یکی این است که وقتی یک چیزی از سال ها قبل وجود دارد و حالا می خواهید تغییر بدهید خیلی کار سخت تر است تا اینکه جلوی باب شدن رسم جدید را بگیرید. یکی دیگر شاید این باشد که با فعالیت های زن ها خیلی شدید برخورد می شود. مثلا یادم می آید که قبل از عید قرار بود دخترها تجمعی برگزار کنند، من بعضی از نگهبان ها را دیدم که اطلاعیه های تجمع را حتی از توی سطل آشغال هم جمع می کردند و می بردند! شاید دلیلش خانواده و جامعه مردسالار باشد که باعث می شود اصلا تعداد دخترهایی که از وضع موجود ناراضی باشند در اکثریت نباشد. البته این ها به نظر دلایل فرعی می آید و فکر می کنم دلیل اصلی چیزی باشد از جنس حرف هایی که مهدی جامی زده است.("ما دختران مان را دفن می کنیم"، لینک به خود مطلب نمی دانم چرا فیلتر است این جا) شاید این چیزهایی که گفتم دقیق نباشد، فکر می کنم خود دخترها بهتر بتوانند بگویند.

حدس من این است که مثلا اگر فردا بگویند پسرها نمی توانند با آستین کوتاه بیایند دانشگاه، یک روزه یک تجمع دو سه هزار نفری برگزار می شود. حرف من هم با این پسرها ( از جمله خودم ) این است که انسان ها چه فرقی با هم دارند که برای آستین یکی می شود تجمع بزرگ تشکیل داد و اعتراض کرد ولی برای فشار مداوم و رنگ روسری آن یکی نمی شود؟ البته این آستین و رنگ شاید سطحی ترین اجحاف باشد، بگیر برو تا چیزهای مهم ترِ زندگی. تک تک ما مقصریم..

پ ن: پاسخ به ملیح الابتسام از کوروش علیانی

Tuesday, April 24, 2007


یک چیزهایی بد جور آدم را شرمنده می کند و یک حرف هایی زود آدم را. یک چیزهایی نشانم می دهد قدرِ کوچکی را. آن چیزها شاید به کوچکی یک جمله باشد که دیروز زدم و حالا نمی توانم بروم و پاکش کنم.

Monday, April 23, 2007

1984


بهشان بخندیم.

Sunday, April 22, 2007

Individualism


آرش برای مطلب قبلی یک کامنتی گذاشته بود :

"یه چیزی تو این پست‌ت (که دوست‌ش هم دارم) اذیت‌م می‌کنه
این شاید خاصیت انسان مدرن‌ه
ولی این حسِ ناخودآگاهِ "خود محور بینی"
در جای‌جای این پست موج می‌زنه"

 وقتی که توضیح بیشتر خواستم این رو گفت: 

"شايد توضيح دادنش وقتي رو در رو نيستيم خيلي آسون نباشه ولي:
ببين، من زندگي رو واقعا اون جوري نمي بينم که انسان (به مفهوم دقيق کلمه) خودش و خودش وايسه رو پاي خودش و تصميم بگيره و همه کارش رو بکنه و آخرش هم سرفراز يا سرافکنده باشه از کارش. خيلي ضد individualism دارم حرف مي زنم؟!
اين خاصيت انسان مدرنه که خيلي رو individualism تأکيد داره. خيلي رو اين تأکيد داره که "من"،
من دارم اين زندگي رو مي کنم
من اومدم و اين کار رو کردم
و اين کار رو نکردم
اين جا اين جوري عمل کردم
و اين اتفاق افتاد
و اون اتفاقی که مي تونست بيفته نيفتاد
که من الان احساس بيهودگي مي کنم
که الان من حس مي کنم "که چي؟"
و.. و... و...

فکر مي کنم اين انسان مدرن، خيلي اين توانایی رو پيدا کرده که خودش رو جدا از کل ببينه. اين نوع individualism يه جاهایی خوبه (اون جاهایی که مي تونه منجر بشه به تأثير نگرفتن از mainstream)

ولي آيا همش همينه؟
من اين جوري فکر نمي کنم.
اگه بخوايم با خودمون رو راست باشيم،
اصولا من ، به عنوان يک موجود، جدا از کل، چيم؟
چه اهميتي دارم؟
کارایی که ميکنم
احساساتي که دارم
گريه ای که ممکنه يه شب، در تنهايی خودم، بکنم چه بازخوردي در دستگاه کيهاني داره؟

اعتقاد دارم که به عنوان يک individual: هيچي.
هيچ جز يک وانهاده سر در گم. (که اگه دقت کني، مي بيني که چقدر در هنر و ادبيات مدرن ستايش ميشه... متأسفانه)
ولي به عنوان جزئی از يک کل واحد: چرا.
به عنوان موجودي در جريان كلي جهان، روح حاکم بر اون، کلِ واحد اون، چرا.

همه چيز از اوست و هيچ چيز جز از او نيست
...تنها از او ياري ميجوییم "

به زودی راجع به این بیشتر می نویسم

Friday, April 20, 2007

PUZZLE


نمی دانم تا حالا پازل درست کرده اید یا نه، البته منظورم این پازل های 500 تکه به بالاست. خیلی تجربه جالبی است. یک مدل خوب است برای قسمت های زندگی ما. قبل از این که شروعش کنید با دیدن انبوه تکه ها وحشت می کنید و فکر می کنید که شروعش کنید یا نه. اگر تصمیم اولیه را بگیرید مجبورید که اول بروید قطعه های دور پازل را گیر بیاورید. بعد شروع می کنید به چیدن قطعه ها کنار هم. پیدا کردن دو قطعه کنارِ هم لذت خاصی دارد. یک چیز جالب در مورد پازل ها این است که دو تکه اگر در جای خودشان نباشند با هم چفت نمی شوند. یعنی اگر حتی دو قطعه نا مربوط را بتوانید کنار هم قرار دهید طرز قرار گرفتنشان نشان می دهد این دو جفت هم نیستند. البته این پدیده به حداقلی از تکنولوژی نیاز دارد که در پازل های ایرانی دیده نمی شود! توصیه من این است که طرف پازل ایرانی نروید که یا وسط کار ولش می کنید یا تا آخرش به خودتان فحش می دهید. ( این تجربه پازل ایرانی مربوط به 5 سال پیش است و امیدوارم تا حالا اوضاع بهتر شده باشد) بعد از این که یک کمی جلو رفتید معمولا خسته می شوید و احتمال دارد که بی خیال بشوید. ممکن هم هست که مثلا بعد از یک ماه برگردید و تمامش کنید. میزان سختی این ها هم بر حسب تعداد تکه ها و به صورت نمایی زیاد می شود. به عنوان مثال اگر 500 تکه را یک هفته ای تمام کردید، 1500 تکه با همان سرعت حدود دو ماه وقت لازم دارد. البته درجه سختی پازل ها با هم فرق دارد و اگر یک چیز یک دستی مثل آب یا آسمان آن جا وجود داشته باشد خیلی سخت می شود.

 خلاصه اگر بعد از این فراز و نشیب ها توانستید تمامش کنید یک احساس خوشی جالبی به شما دست می دهد که بعد از چند روز این احساس خوب جایش را به احساس بیهودگی می دهد و به اشتباه فکر می کنید که این همه وقت را می توانستید یک کار مفیدتر بکنید. می بینید؟ خیلی شبیه بقیه زندگی آدم است. البته یکی از دوستان می گفت که یک جاهایی هستند که پازل 1500 تکه ساخته شده را تا پانصد هزار تومن می خرند (صحت و سقمش هم گردن خودش) تازه اگر این طوری باشد که بیشتر شبیه زندگی می شود. 

خنده زنان آمدی از راه


چون دو تا از دوست های عزیزمان دارند تشریف می آورند ایران و ما هم بهانه ای برای خوشحالی پیدا کردیم، این آهنگ انتظار با صدای داریوش رفیعی رو به این مناسبت تقدیمتون (تقدیمشون) می کنم.لینک از واثق.

Thursday, April 19, 2007


قیافه هایشان را ببین، هیچ چیزی تویش نیست، هیچ چیز...


پ ن 1: بقیه عکس ها را این جا ببینید

پ ن 2: فقط دیروز در عراق دویست نفر در اثر انفجار بمب سوختند و کشته شدند. آن ها خیلی مهم نیستند، کسی برایشان مراسم نمی گیرد.  

Tuesday, April 17, 2007

غمگین طولانی


نزدیک دانشکده یک راهرو مانندی است که من خیلی دوستش دارم. تقریبا هر وقت از آن رد می شوم تنها هستم و معمولا این سر یا آن سرش یک آشنا می بینم. از این آشناهای قدیمی. معلوم است که دوست داشتنم برای تنها بودن نیست، برای این سر و آن سرش است. دیروز هم یکی را آن جا دیدم و شروع کردیم به حرف زدن که بچه ها یکی یکی آمدند. کنار این دوست های قدیمی زمان ثابت می شود، آدم می رود به هفت هشت سال پیش.

همیشه همین طوری است، دو سه سالی توی سر و کله هم می زنیم و دیگر آدم سر و کله زدنش نمی آید. یعنی دیگر چیزی نمی ماند، همه مسائل حل می شود. همین طوری کنار هم می مانیم و خوش می گذرانیم، حتی اگر کاری هم نکنیم. بعد که دیگر یک جماعت جفت و جوری درست می شود یک دستی می آید وسط که دیگر بس است، شما زیادی با هم خوشید. دیگر بروید دنبال کارتان. البته یک اتفاقی هم برای من می افتد که نمی دانم چرا این طوری است. ما در هر جماعتی که بودیم و متفرق شدیم این طوری بوده که آن ها به دسته های چند تایی تقسیم شدند و فقط یکی این وسط جدا افتاده از بقیه. انگار که یک گراف کامل را می شکنند به چند تا گراف همبند. بعد هر جایی که هستم، می آیند همه یال هایم را قطع می کنند و می گویند تو برای خودت بشو یک مؤلفه همبندیِ تنها یا همان مؤلفه ناهمبندی. تا حالا دو بار این اتفاق برایم افتاده است و الان هم یواش یواش دارم سومی را تجربه می کنم. بعدش باید بروم دنبال "یال کِشی". البته همیشه این اتفاق باعث شده آدم های خیلی خوب جدیدی را بشناسم ولی دیگر آدم سنش که می افتد آن جاهای صعودی منحنی، این یال کشی خیلی سخت تر می شود.

این دوست های قدیمی یک چیزی را یاد من می اندازند که نمی دانم چه چیزی است ولی یک چیزی است مثل یک آهنگ غمگین طولانی. مثلا دیروز که آقای فلانی را دیدم یاد آن روزهایی افتادم که توی آن کلاس، معلم، من را بغل دستی آقای فلانی صدا می زد و من فکر می کنم که این روزها چه قدر جای یک چیزی از جنس آقای فلانی خالی است.

حالا این روزها که با این دوستان باقی مانده جمع می شویم، وسط حرف زدن از خاطره و کوچه و فوتبال و دزدی و همسایه و محله، حضور همان دست را حس می کنم که آرام دارد این یال ها را جدا می کند تا حسرت های ما را .... آماده می شوم برای بار سوم...

Sunday, April 15, 2007

پرستو


فکر می کنید "پرستو" ها چه چیزی را می پرستند؟ اصلا چیزی را می پرستند یا اسمشان را همین طوری الکی گذاشته اند پرستو ؟

Saturday, April 14, 2007


هوس یک نگاه عاشقانه کرده ام...
نگاه کن، نمی فهمم چرا هوس و عشق این قدر همه جا نزدیک هم هستند، حتی توی جمله ای به این سادگی.


بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

Thursday, April 12, 2007


در فلانی اَت لیست دو بی شرمی موجود است و بر هر بی شرمی پوزخندی واجب، یکی آن که سال ها چماق به دست گرفتی و مردان و زنان را بزدی و در آخر فیلم بساختی و در آن دم از تساهل بزدی. دیگر آن که فیلم شخمی بساختی و ادعای جایزه بکردی.


محسن نامجو این جا گفته از کلیپ زلف بر باد.

Tuesday, April 10, 2007


"تيلي جز آلمانيِ سوييسي و فرانسه زباني بلد نبود و لني هم هيچ کدام از اين زبان ها را نمي دانست. به علت اين حجاب بي زباني که ميانشان کشيده شده بود منظور هم را خوب مي فهميدند. در زمينه روابط انساني از اين بهتر نمي شد تصور کرد. اما دخترک به او حقه کثيفي زده بود. صفحه هاي لينگافون را خريده بود و پنهاني زبان ياد مي گرفت تا اينکه يک روز، بي آن که لني آمادگي داشته باشد، ناغافل زرتي شروع کرده بود انگليسي حرف زدن. اين کار او مثل مشتي بود که توي صورت لني زده باشند. کلک روابطشان کنده شده بود. مردم ملاحظه هيچ چيز را نمي کنند. حتي فکر اين نيستند که روابط انساني را حفظ کنند................ديگر هيچ جور نمي شد دو نفر همديگر را دوست داشته باشند. مخترع روش لينگافون دشمن بشر بوده. حجاب بي زباني را دريده. توي روابط شيرين عاطفي خرابي کرده و زيباترين ماجراهاي عاشقانه را به هم زده.او از آن جور آدم هايي بود که به هيچ چيز احترام نمي گذارند.لابد حالا باز دست هاي کثيفش را از خوشحالي به هم مي ماليد، زيرا يک کانون عشق ديگر را خراب کرده بود..."
خداحافظ گاري کوپر، رومن گاري، ترجمه سروش حبيبي

حالا فهميدي چرا مي ترسم سلام کنم؟

Monday, April 9, 2007

جایتان خالی


دیروز توی سایت دانشکده با کشتی دار نشسته بودیم که یک دستی به شانه ام خورد و سلام کرد. وقتی برگشتم دیدم جناب کاوه آسرایی است ما هم کلی ذوق مرگ شدیم که بعد از نزدیک دو سال دوباره زیارتش کردیم. مانیا هم بود. کاوه می گفت چه عجب ما دو تا آشنا دیدیم! من هم گفتم ما که این دو سال هم این جا بودیم دیگر به زور آشنا پیدا می کنیم شما که دیگر هیچ. آدم این قدیمی ترها را که می بیند کجاها که نمی رود...

داشتم فکر می کردم اگر مثلا فردا بروم دانشکده و یک دستی به شانه ام بخورد و برگردم ببینم این آقا است یا دکتر است یا مهیار یا ... چه شکلی می شود.(آن ها که دارند می آیند را فاکتور گرفتم)  نمی دانم حس می کنید یا نه ولی حتی تصورش هم باعث می شود به آدم خوش بگذرد. جایتان خالی، خوش گذشت.

پ ن: حالا که خصوصی شد بگذارید یک خبری را هم بگویم که جناب نجف وند و خانم محمودیان با هم ازدواج کردند، مبارک باشد.   

Saturday, April 7, 2007

درخت هلو


چه حالي مي داد اگر يک خانه داشتيم که يک حياط بزرگ داشت. توي حياط هم يک درخت هلو داشتيم و بعد از ظهر ها مي رفتيم زيرش مي نشستيم و چاي مي خورديم و منتظر مي مانديم تا يکي از اين هلوها بيفتد روي سرِمان و جاذبه را کشف مي کرديم.

Friday, April 6, 2007


هر چقدر هم که بگویند، باز هم چشم ها حرف اصلی را می زنند.


خیلی جای بدی است که از هر جایش صدای گریه یک بچه می آید. خیلی جای بدی است که هر طرفش یک بچه ای دراز کشیده و حال تکان خوردن ندارد. خیلی جای بدی است که هر طرفش یک مادری.....بیمارستان... کودکان...


می دانی کجاست که اگر یک بچه غریبه ده ساعت هم کنار گوشت گریه کند اذیتت (نگفتم ناراحت) نمی کند؟

وطن پرستی


سلمان سؤالی پرسیده راجع به وطن پرستی. لطفا برید و کامنت بذارید و جوابش رو بدید که هر کس یک کامنت برای کشتی نوح بگذارد یک وجب از بهشت را خریده، هرکس دو کامنت برای کشتی نوح بگذارد...

Thursday, April 5, 2007

smile


صدای زنگ تلفن ما خیلی شبیه زنگ های معمول نیست. یک چیزی است مثل این آهنگ های ملایم. اول شب بود که مادرش زنگ زد که یک کمی حالش بد است. دور و بر ساعت سه بود که دیدم تلفن دارد زنگ می زند. من هم وسط خواب و بیداری بودم که یاد آن زنگ چند ساعت پیشش افتادم. خیلی توان این که بلند شوم و گوشی را بردارم نداشتم. نمی توانم توصیف کنم چقدر سخت بود شنیدن صدای تلفن که همین طور پشت هم می زد و کسی هم برش نمی داشت. از بیمارستان بود. حالش را هم نمی دانم ولی امیدوارم خیلی بد نباشد. عجیب است که یک وقت هایی صداهایی به این آرامی چه قدر باعث زجر می شوند.

آرش جان آن جریان تاس و دنیا را تو گفته بودی؟ الان داشتند این جا اذان می گفتند یاد آن افتادم الکی.

دیروز داشتم به دوستی می گفتم که مدت هاست که هر جوری شده روزی دوازده ساعت می خوابم و بی خوابی سراغم نیامده و از این حرف ها. خلاصه مواظب حرف هایی که می زنید باشید.

امروز رفتیم یک چیزی خوردیم و طرف به جای بقیه پول یک آدامسی داد که مارکش smile بود. من هم یاد آن جمله "smile, tomorrow will be worse" افتادم و به دور و بری ها گفتم. فکر نمی کردم در عرض کمتر از ده ساعت معنی اش دوباره یادم بیاید. بخندید، پشیمان نمی شوید، از ما گفتن بود.  

پی نوشت ضروری: این ها را نگفتم که نگران شوید.

Tuesday, April 3, 2007


گاهی وقتها دلخوشی را هم می گیرد که چی؟ نمی دانم بروی الکی دلیل بیاوری که همه چیز تقصیر خودت است. بعدش فکر می کنی مگر یک آدم چقدر می تواند مقصر باشد. فقط این تیریپ قطره چکانی را نمی فهمم. فکر کردی مثلا اگر بیست روز بیست روز یک حالی بدهی به ما بهتر است؟ آقا جان عادت کرده ایم دیگر که همه جا برایمان یک regret بگذاری و بعدش هم بگویند مصلحتی هست... 


گاهی وقتها
شاید
فقط دلم خوش است
به همان چند نفری که
بالاخره
گوشی را برمی دارند
و شماره ام را می گیرند

Sunday, April 1, 2007

حمله با دست


"یک تیم با پا حمله می کرد، یک تیم با دست"، این حرف مربی پرسپولیس بود در بازی با استقلال. حرف هایی که تقریبا همه قبولش دارند. اما استدلال همه تیم هایی که علی علیزاده را در اختیار دارند این است که ما از همه امکاناتمان برای حمله استفاده می کنیم از جمله پرتاب اوت دستی که البته در نگاه اول حرفی منطقی به نظر می رسد. اما اشکال کار کجاست؟

قانون گذاران فوتبال برای هر خطایی که تیمی مرتکب می شود جریمه ای در نظر گرفته اند که پرتاب اوت و کرنر از این جمله اند. معمولا جریمه ها با خطایی که انجام می شود متناسب است. حالا وجود این آقا باعث می شود تیمی که جریمه اش اوت دستی است با اوت پایی (همان کرنر) بلکه بدتر از آن جریمه شود. از آن جا که توپ از بالا می آید و قوس خاصی هم ندارد تشخیص مکان فرود توپ خیلی سخت می شود و شاید بتوان گفت که این پرتاب ها از کرنر هم بدتر است. نتیجه اش هم این می شود که فقط یک تیم دارد از یک امکان تعریف نشده در فوتبال بهره می برد.

البته این امکان برای آن تیم و بازیکن خاص مطلوبیت دارد، مثلا نتیجه اش این می شود که تیمی که باید در نیمه دوم جدول باشد می شود تیم دوم جدول و بازیکنی که حداکثر باید در ایرسوتر نوشهر بازی کند می آید در تیم های خوب لیگ برتربازی می کند. اما اینکه آیا یک تماشاگر هم از این مطلب می تواند راضی باشد یا نه را نمی دانم. (آن موقع که در پرسپولیس بود من همیشه دوست داشتم که اخراجش کنند) وجود چنین بازیکنی در یک تیم بازیکنان را معمولا به استفاده محض از این امکان متمایل می کند.(اصلا می شود بحث کرد که امکانات زیاد چقدر برای موفقیت مفید است)

پ ن: با تشکر از کشتیبان