Saturday, November 19, 2011
Thursday, October 27, 2011
به خانه که رسیدم پیر بودم
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی میزنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیبهای نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیبها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیبها هستم
همهی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیبها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همهی عمر من نهادی"
-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی
نوشت این را حسین at 8:25 AM 0 comments
Monday, October 10, 2011
ساعت چندِ ظهر بود؟
یادم میآید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاقهای دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری میشمری».
نوشت این را حسین at 5:31 AM 0 comments
عمران صلاحی و ما
آیهها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چهار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت"
یازده مهر، پنج سال از نبودنِ عمران صلاحی گذشت.
نوشت این را حسین at 1:24 AM 0 comments
Sunday, August 28, 2011
-«من و دوست امریکاییام»: رؤیایی که مال من نیست (+)
نوشت این را حسین at 3:56 AM 0 comments
Thursday, August 25, 2011
حافظ در این شبها - 4
برعارضش خطی خوش
یارب نوشتهی بد
از یارِ ما بگردان
پن: برای مادرم
نوشت این را حسین at 5:25 AM 0 comments
حافظ در این شبها - 3
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
نوشت این را حسین at 5:19 AM 0 comments
Monday, August 22, 2011
حافظ در این شبها - 2
غمی ز گوشهی دل
حریم درگه پیر مغان
پناهت بس
نوشت این را حسین at 4:31 PM 0 comments
حافظ در این شبها - 1
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
نوشت این را حسین at 4:26 PM 0 comments
Tuesday, August 16, 2011
آقای نویسنده کهنهکار است
اینها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبیاش پایین بود. نمیفهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همهی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایدهی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سالهایی که یکی باید تو رویش در میآمد و میگفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایدهی داستاناش، دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبهرو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبهرو شود.
او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن، خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیفام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم میگفتم، ب اما جدا دلاش میخواست کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاهتر از داستان ارنست همینگوی» که همهاش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»
و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا اینکه تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین میکند و کی اندازه میزند و طولاش مهم است یا ارتفاعاش یا عمقاش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه میتونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»
این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله، عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیبهای کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. میدانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه میگردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیبهای دوکلمهای را هم زده. میگفت با ترکیبهای وصفی «حال نمیکنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان میندازنم» و ترکیبهای اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمیتونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که بهش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی بهش نمیگفت: «خب اگه همینگویم میخواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمیشد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیهی حرفاش دربارهی ترکیبهای دوکلمهای فعلدار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا میرم سراغ ترکیبای سه کلمهای.»
تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدماش حرفی دربارهی کوتاهترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمیپرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بیخیال شده. تا اینکه یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستاناش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمهس؟» گفت: «سه تا! همهش سه تا!» از لحناش پیدا بود که از نتیجهی کار خیلی خوشحال است. داستاناش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»
بهش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون میخواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود، حوصله نداشت، و نمیخواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سیهزار صفحه لغتنامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای اینجا مفصل راجعبهش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»
تا مدتها هر جا مینشست میگفت که کوتاهترین داستان دنیا را او نوشتهاست. تعریف میکرد که کوتاهترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر میکرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا اینطور فکر میکردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبیاش پایین بود."
- داستان «آقای نویسنده کهنهکار است» نوشتهی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجلهی «همشهری داستان» خرداد 90
نوشت این را حسین at 11:14 PM 0 comments
Sunday, August 7, 2011
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
نوشت این را حسین at 7:08 PM 0 comments
Sunday, July 31, 2011
نوشت این را حسین at 1:45 AM 0 comments
نوشت این را حسین at 1:40 AM 0 comments
Sunday, July 17, 2011
من به دنبال نامت
تمام کتابهای دنیا را گشتم
اما پیدایش نکردم
چشم من نمیدید
یا اسم تو گم شده بود؟
نوشت این را حسین at 2:55 AM 0 comments
گفتند پس رحمت تو کی میرسد؟
امیدتان را ببُرید
پیش از آنکه امیدتان را ببرند
-----
از آخرین عیسی (تکراری)
"ساعتم دیرش شده
و راهم گله دارد از دوری
من نشنیدم شعرهایت را
که گفتی در گوش فلانی تا صبح
ولی خوب بودند"
نوشت این را حسین at 2:13 AM 0 comments
Tuesday, June 21, 2011
Monday, June 13, 2011
برای شهید هدی صابر

«چه دردآلود و وحشتناک!
نمیگردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود.
دریغ و درد،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود ...»
فکر میکنم شباهتش با این روزهای ما معلوم است. بعد از سحابیها ...
«چه بود؟ این تیر بیرحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بیآواز ما را باز
درین محرومی و عریانیِ پاییز،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟»
هدی صابر غیر از فعال سیاسی بودن، کسی بود که مردم قسمتهای فقیرنشین زاهدان را آموزش میداد. کسی بود که توی زندان از فروشگاه غذا نمیخرید تا مثل آنهایی باشد که پول ندارند. دوستی تعریف میکرد از مرام و معرفت این مرد که چهقدر به فکر خانوادههای زندانیان بود. دوست دیگری گفته بود که زیاد او را ندیده، چون هر وقت که خانوادهاش را میدید، او در زندان بود. اگر اینجا انسانها حاکم بودند...
کار من اینجا شده است مرثیهخوانی. یک روز برای بزرگان سرزمینم، یک روز برای زندگی از دست رفتهام. میدانم که اگر زندگی من مرثیه لازم داشته باشد، این بزرگان لازم ندارند. شهید به کسی گفته میشود که در راه عقیدهاش جانش را از دست میدهد و اگر یک نفر باشد که بتوان شهید خطابش کرد همین هدی صابر است. کسی که اعتصاب غذایش برای خواستهی شخصی نبود. «شهید قلب تاریخ است» و قلب تاریخ نیازی به گریه و زاری ما ندارد. شاید هر نسلی باید سه آذر اهورایی برای خودش داشته باشد، سه آذر اهورایی مثل «عزت و هاله و هدی».
به آنهایی که میشناختم زنگ زدم که برویم تشییع جنازه، اما همه گفتند که نمیآیند. خیلی دیدم که غر میزنیم راجع به بیعملی خودمان. راجع به اینکه در مقابل تاریخ سرافکندهایم. اما کارهای خیلی کوچک را هم نمیکنیم. کارهای کوچک در حد تشییع جنازه رفتن. در حد اینکه اگر پایه پیدا نکردیم، خودمان تنهایی بلند شویم برویم. آنهایی که میروید، سلام ما را هم برسانید. بگویید که یک عده هستند که شرمندهی روی حنیف و شریف آقای صابر هستند. شرمندهی خواهرهایش و همسرش.
«تسلّی میدهم خود را
که اکنون آسمانها را، ز چشمِ اخترانِ دوردستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست، روشن مثل شعرش، مثل نامش پاک.
ولی دردا! دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟»
نوشت این را حسین at 2:06 AM 2 comments
Wednesday, June 1, 2011
Tuesday, May 31, 2011
Saturday, May 7, 2011
بی ردای ِ شومِ قاضیان
از یک نگاه، دو نوع محاکمه داریم. محاکمهای که برای کشف حقیقت است و محاکمهای که قرار است نمایش صوریِ برقراریِ "عدالت" باشد. فرض کنیم که بنلادن محاکمه میشد. چهقدر احتمال داشت که حرفهای عجیب از این دادگاه بیرون بیاید و همدستهایش افشا شوند؟ به نظر من احتمالش صفر بود. صدام هم محاکمه شد، نتیجهاش چه بود؟
(مثالهای بعدی نه از جهت شباهتِ متهمین که از جهت شباهت قاضیان است وگرنه معلوم است که تروریستهایی که کارشان کشتن آدمهای بیگناه است نسبتی با شریفترین انسانهای روزگار ما ندارند که در هر کشور متمدنی بودند سهمشان غیر از شکنجه و زندان بود.)
راه دور نرویم. توی همین ایران خودمان برای فعالان شناختهشدهی سیاسی و مطبوعاتی دادگاه برگزار شد. چند تا از این دادگاهها برای کشف حقیقت بود؟ حرفهای متهم توی چندتایشان تأثیر داشت؟ آن کسی که سعی کرد میانهروی کند همانقدر حکم گرفت که خوانندهی شجاع بیانیههای تند سیاسی. آن کس که کار سنگین تشکیلاتی میکرد همانقدر حکم گرفت که روزنامهنگار اقتصادی. چند تا حکم میشود پیدا کرد که قبل از دادگاه تکلیفش معلوم نبود؟ کدام قاضی میخواست حقیقت را بفهمد؟ حرف متهم چهقدر مهم بود؟
وجه تراژیکتر ماجرا این است که این قاضیها فقط توی دادگاهها نیستند. خیلیهایشان توی خانهی من و شما هستند. خیلیهایشان توی دل من و شما. چهقدر حکم دادیم قبل از اینکه متهم از خودش دفاع کند؟ چهقدر حکمها را اجرا کردیم قبل از اینکه دادگاه تشکیل شود؟ چند بار نشستیم پایِ حرف متهمین در حالی که میدانستیم هر چه بگویند فرقی به حال نتیجه نمیکند و نتیجه معلوم است؟ چهقدر دفاع کردند و اصلا نشنیدیم که چه گفتند؟
دادگاهی که برای کشف حقیقت تشکیل نمیشود، بود و نبودش خیلی فرقی نمیکند.
نوشت این را حسین at 9:23 PM 0 comments
Saturday, April 23, 2011
شش ماه، شش سال، شش قرن
نکردی آنچه گفتی یاد میدار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد میدار
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
نگفتی خار باشم پیش دشمن
چو گل با او شکفتی یاد میدار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد میدار
شعر بالا از مولوی است، البته بیت آخر را ننوشتهام. محسن قدیمها میگفت، این شعر انگار از زبان خداست به ما آدمها. حالا در شب چهارم از یک ماهی که شباهتش به بهشت خیلی کم است، دوست دارم بگویم که برعکس. برعکس...
نوشت این را حسین at 8:18 PM 0 comments
Tuesday, April 19, 2011
جدایی نادر از فلان
نوشت این را حسین at 6:38 PM 0 comments
Saturday, April 16, 2011
خب پیدا نمیکنی
نوشت این را حسین at 11:15 PM 0 comments
Sunday, April 3, 2011
عمر کوته دنیا فرصت عاشقی ستاند
"احساسم آنقدرها هم شبیه زندگی کردن نیست...
گاهی اوقات زندگی کردن را بخاطر می آورم ،.. ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر میدهد...
این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...
خدایا... ای بزرگ واحد... شاید سرنوشت من این است که اینگونه بمانم، شاید نباید چنین خواهشی بکنم ، شاید نباید نسبت به چیزی که از آن آگاهی ندارم آرزویی بکنم، ....
خدایا....
خدایا....
روزی را که من خودم را سرزنش کنم بخاطر کردارم ، بر من ننویس...
آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن...
بوی کلوچه میدن حتی بعضن ..."
نوشت این را حسین at 12:47 AM 0 comments
Thursday, March 31, 2011
پدر میرحسین، همهی منتظرهای دنیا، روحتان شاد
مورد نادری بود
یوسفها معمولا برنمیگردند
نوشت این را حسین at 1:17 AM 0 comments
Sunday, March 20, 2011
و دلی که باید از بهشت بُرید
که بهشتش صورت تو بود
و برزخاش سکوتت.
سالی که همهجا تصویر تو بود
کوچهها و آدمها بیتفاوت نگاه کردند
و خدایی که خود را به خواب زد
تا رفتن تو را نبیند.
هر کس پرسید سال هشتاد و نه چگونه بود، بگو
سالِ گذر تکهای ماه بر شبِ سیاه
سالِ پرواز کوتاه
سالِ حسرت حرفهای نگفته و تلخی ِ بیپایان
سالِ شش ماه زمستان.
بگو سالِ مردنهای کوچک در خیالهای تو در تو
سالی که "ناگاه همه چیز از دست رفت از هر سو"
که فرق دوزخ و بهشت برای دانته تابلوی امید بود و
برای من
خندههای تو
نوشت این را حسین at 5:45 PM 0 comments
Sunday, March 6, 2011
شاید هم یه روز شد شبیه ایمیلهای ما
مالرو قصه نویسی بود که در دورانی که همه راجع به تباهی بشر مینوشتند، قهرمانهای مالرو یک وقار انسانی رو حفظ میکردند. «سرنوشت بشر» که راجع به انقلاب چینه، چن قهرمان داستان، خیلی موقرانه میره به طرف مرگ.
یک دفعه بهش گفتند که (دورهای بود که سارتر و مارتر و اینها دل و رودهی بشر رو کشیده بودند بیرون، هر چی نشون میدادند کثافت بشر بود) الان رمانهای تو به عبارتی با جهان نمیخونه. گفت یه زمانی جهان مثل رمانهای من خواهد شد. یه جوری وقار بشریت بهش برخواهد گشت.
من امیدوارم که جهان، جهان فرهنگی ما هم صعود کنه بیاد بالا و مثل رمانهای مالرو بشه."
نوشت این را حسین at 5:26 PM 0 comments
Wednesday, March 2, 2011
...زندگی ادامه دارد
Sir Hermes: دقیقن، این جمله همیشه وقتی میآد که یه غم بزرگ قبلتر اومده
نوشت این را حسین at 1:21 AM 0 comments
Tuesday, February 8, 2011
به هر سو که میخواست، میتاخت، میکوفت، میزد
و در گوش برگی که خاموشِ خاموش میسوخت، گفتم:
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیدادِ تقدیرِ کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ
-فریدون مشیری
نوشت این را حسین at 12:13 AM 0 comments
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند
به مهربانی یک دوست، از تو میگویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب میشنوم
-فریدون مشیری
نوشت این را حسین at 12:07 AM 0 comments
Wednesday, February 2, 2011
شبِ بیحادثه
از وقتی دانشگاه تمام شده، کار خاصی ندارم. کلی کار برای این یک ماه بیکاری کنار گذاشته بودم که طبیعتا هیچ کدامشان انجام نشد. از هفتهی دیگر هم که باید بروم سر کار. راستش زندگیِ خیلی بیدغدغهای است. یعنی دیگر چیزی نیست که نگرانش باشم. شاید کلمهی درستتر بیتفاوتی باشد. گفتند یک آرزو بکن. من هرقدر که گشتم آرزویی پیدا نکردم. یعنی پیدا کردم، ولی نمیشود دیگر. آرزوی دیگری هم نداشتم. سعدی یک جایی (+) برمیگردد و میگوید که «ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟».
منتظر جواب دانشگاهها هستم که خیلی هم مهم نیست. یعنی آدم یا میرود یا نمیرود. در هر دو صورت هم خیلی اتفاق خاصی نمیافتد احتمالا. یعنی حداقل توی ماندنش که میدانم چیز خاصی نمیشود. نه فاجعه است. نه اتفاق خیلی خوبی است. قبلا فکر میکردم که ماندن اتفاق خوبی است. الان ولی طور دیگری است. انگار که اگر بروی به سیستم یک ضربهای وارد میشود. حالا ممکن است جوابش خوب بشود یا بد. مثل همهی اینها که انقلاب میکنند. شاید آدم فکر میکند از این بدتر که نمیشود. مثلا همین سال پیش. مگر از سال 88 بدتر هم میشد؟ ولی شد. من هم باور نمیکردم. اما روزگار کاری به باور من و شما ندارد. کار خودش را میکند. انقلابیون تمام دورانها هم همین فکر را میکنند. یک ضربهای وارد میکنند. گاهی خوب میشود. گاهی نمیشود. نباید سرزنششان کرد. آنها که میروند هم همینطور. آدم از کار خدا خبر ندارد.
گفتم خدا. یک دوستی داریم که میگفت (نقل به مضمون) خدا هر چند وقت یک بار تاس میاندازد، بعد میرود یک گوشهای مینشیند و نگاه میکند که چه میشود. بعد از یک مدتی دوباره میآید تاس میاندازد... بیکار بودم. داشتم توی فیسبوک میگشتم و عکس ملت را نگاه میکردم. عکسی بود که یک آقایی دست انداخته بود دور شانههای یک خانمی. یک عکس معمولی بود. دیدم قیافهی آن آقا آشناست. وقتی روی عکس رفتم نوشت سعید ملکپور. حالا شده بود عکس یک نفر که قرار است اعدامش کنند. متالورژی شریف خوانده بوده و رفته بوده خارجه درس بخواند و یک کار عادی بکند و عکسهای عادی بگیرد. مثل همهی ماها که یک آدم معمولی هستیم که عکسهای معمولی داریم. حالا قرار است اعدامش کنند.
نشسته بود تعریف میکرد از خاطرات اوینش. میگفت توی زندانیهای سیاسی یک افغانی هم بوده. هنوز هم زندان است. حالا ولی از اوین رفته یک زندان دیگر. چند وقت پیش تلفنی حرف زده بودند. میگفت از پشت تلفن گریه میکرد. این داستان ادامه ندارد. اما داستان ما ادامه دارد. ما که اینجا نشستیم و داریم زندگیمان را میکنیم و راست راست راه میرویم و یک افغانی که سهمش از این مملکت فقط تحقیر و توهین بوده به خاطر سبز بودنش باید توی زندان باشد. حتما خسته شده. هر کسی حتما یک جایی خسته میشود. رفتار آدمها در مقابل خستگی متفاوت است؛ آنها که هیچ کار دیگری نمیتوانند بکنند بعضی وقتها گریه هم میکنند. این محسن از قول خدا نوشته بود "که آدمی را در رنج و محنت آفریدهایم" و بعد از قول خودش نوشته بود که "راست گفت خدای بلندمرتبهی بزرگ". بعد یک عده گیر دادند چرا قبلش قسم خورده و این چه وضع حرف زدن و استدلال کردن است و الخ. من خندهام گرفته بود که اگر آن تو یک جملهی بدیهی وجود داشته باشد، همین یک جمله است.
فروغ هم قدیمها گفته بود «و هیچکس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمانست». میبینید، مشکل مال امروز و دیروز نیست. مشکل قدیمی است. یک موقعی هست، درست قبل از خواب. صدایش توی گوشم میپیچد. بعضی وقتها هم مولتی مدیاست. هر شب. آن موقعها هیچ کس نیست به داد آدم برسد. هیچ کس. سلام خدا. یک شب بلند شدم کتاب باز کردم. همه چیز را تکمیل کرد... بله، کبوتر غمگین. بله، گفتم خدا.
نوشت این را حسین at 12:50 AM 0 comments
Saturday, January 29, 2011
ما با توایم و با تو نهایم این چه حالتست
کاش
خندههایشان را
صدایشان را
عکسهایشان را
خودشان را
هم
میبردند
نوشت این را حسین at 3:12 AM 1 comments