ساعت چندِ ظهر بود؟
چیزی گفتم. گفت : «بابا تازه دو هفتهس اومدی». گفتم «نه، یک ماه شده» و خب اول باور نکرد ولی واقعا یک ماه بود. بعد شروع کرد به تعریف کردن که اینجا زمان زود میگذرد و سرت را که برمیگردانی میبینی شش ماه و یک سال هم شده و تو هیچ کاری نکردی. من چیزی نگفتم چون میدانم که راست میگوید. میدانم که این عددها خیلی زود رد میشوند و میدانم که خیلی هم مهم نیستند.
یادم میآید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاقهای دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری میشمری».
یادم میآید یک روزی نشسته بودیم توی یکی از اتاقهای دانشکده. پرسید: «چند وقت گذشته؟». گفتم: «هفت ماه و چهار روز». گفت: «اشکال کارت اینه که هنوز داری میشمری».
0 comments:
Post a Comment