Saturday, November 19, 2011

دیده می‌بندم که شاید حجاب تاریکی گشاید

دارم می‌روم سر کلاس، یکی را می‌بینم که دارد جلویم راه می‌رود. قد و اندازه و رنگ مویش درست مثل تو است. موهایش را مثل تو بسته. مثل خودت راه می‌رود، اصلا انگار که تویی. انگار که خوشحالی. فکر می‌کنم که نمی‌توانی این‌جا باشی، با چند اقیانوسی که بین ما فاصله هست. دنبالت راه می‌افتم. از جلوی student center رد می‌شوی و می‌پیچی سمت کتابخانه‌ی لنگسون و از وسط Aldrich Park رد می‌شوی و می‌رسی به دانشکده. سوار همان آسانسوری می‌شوی که اولین بار آن‌طور جلویش خندیدی. من پشت تو می‌آیم. توی بعضی از طبقه‌ها می‌ایستی و توی بعضی اتاق‌هایش می‌روی. از پنجره سرک می‌کشم که ببینم هستی یا نه. دنبال بهانه می‌گردم که بیایم حرفی بزنم. از پشت شیشه چیزی می‌گویم ولی تو نمی‌شنوی. از دانشکده بیرون می‌زنی و می‌روی از تعاونی یک چیزی می‌گیری و جلوی نفت می‌نشینی که بخوری. من پشتت می‌آیم. بعد می‌روی جلوی ریاضی و روی چمن‌ها می‌نشینی. جرئت نمی‌کنم از روبه‌رو نگاهت کنم. همان‌طور پشتت می‌نشینم. من دیگر غیر از یک کمی آب چیزی جلوی چشمم نمی‌بینم. با دست صورتم را پاک می‌کنم و تو را می‌بینم که جلوی در‌ِ میم شیمی هستی و داری بیرون می‌روی. داد می‌زنم که نرو. برمی‌گردی. و من تا می‌توانم نگاهت می‌کنم. انگار که بخواهم لحظه‌ی آخر برای همیشه بماند. فکر می‌کنم نگاهت که بکنم نمی‌روی. یادم نیست که دست تکان دادی یا نه ولی حتما ندادی. رویت را برمی‌گردانی و می‌روی. من حالم از پاییز به هم می‌خورد. من حالم از آبان به هم می‌خورد. زندگی تمام می‌شود.