Thursday, October 27, 2011

به خانه که رسیدم پیر بودم

"دوستان من
گوش کنید:
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی می‌زنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید
دوباره متولد شوم
سیب‌های نشسته و کال را
به رودخانه روان کنم
تا پایان عمر به دنبال این سیب‌ها
کنار رودخانه بمانم
ناگهان چشم از رودخانه برداشتم
آسمان را نگاه کردم
دیدم
نیمی از عمر گذشته و من هنوز به دنبال سیب‌ها هستم
همه‌ی عمرم آرزوی سبدهای میوه داشتم که
سیب‌ها را از رودخانه بچینم
در سبدهای میوه بگذارم
به خانه که رسیدم
پیر بودم
درون سبد میوه فقط یک سیب بود
حدس زدم
تو سیب را درون سبد میوه
به یادگار همه‌ی عمر من نهادی"

-ساعت 10 صبح بود، احمدرضا احمدی

0 comments: