آقای نویسنده کهنهکار است
"قضیه خیلی ساده بود. ب میخواست کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد. چهل و هشت سال پیش پشت میز دونفرهای گوشهی کاباره مولنروژ برگشته بود این را به بهرام صادقی گفته بود. بهرام صادقی هم صاف رفته بود یک داستان نوشته بود به اسم «خوابِ خون» که به جای اینکه کوتاهترین داستان دنیا باشد، داستانی بود دربارهی کسی که میخواست کوتاهترین داستان جهان را بنویسد. و حتی آن کاراکترِ توی داستان هم ب نبود. یکی بود برای خودش (یا برای بهرام صادقی) که اسماش -را گذاشته- بود ژ. انتهای داستان هم نه ژ، که بهرام صادقی کوتاهترین داستان دنیا را مینوشت (آن هم تازه شاید) و نه کوتاهترین قصهی همهی دنیا، که کوتاهترین قصهی دنیای خودش را. بدبختی اینجا بود که آخر سر حتی داستاناش هم آنقدر کوتاه نبود. یعنی با همین صفحهبندی و فونت و اینها میشد سیزده صفحه. (امتحان کردهام که میگویم.)
اینها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبیاش پایین بود. نمیفهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همهی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایدهی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سالهایی که یکی باید تو رویش در میآمد و میگفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایدهی داستاناش، دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبهرو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبهرو شود.
او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن، خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیفام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم میگفتم، ب اما جدا دلاش میخواست کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاهتر از داستان ارنست همینگوی» که همهاش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»
و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا اینکه تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین میکند و کی اندازه میزند و طولاش مهم است یا ارتفاعاش یا عمقاش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه میتونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»
این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله، عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیبهای کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. میدانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه میگردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیبهای دوکلمهای را هم زده. میگفت با ترکیبهای وصفی «حال نمیکنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان میندازنم» و ترکیبهای اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمیتونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که بهش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی بهش نمیگفت: «خب اگه همینگویم میخواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمیشد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیهی حرفاش دربارهی ترکیبهای دوکلمهای فعلدار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا میرم سراغ ترکیبای سه کلمهای.»
تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدماش حرفی دربارهی کوتاهترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمیپرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بیخیال شده. تا اینکه یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستاناش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمهس؟» گفت: «سه تا! همهش سه تا!» از لحناش پیدا بود که از نتیجهی کار خیلی خوشحال است. داستاناش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»
بهش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون میخواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود، حوصله نداشت، و نمیخواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سیهزار صفحه لغتنامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای اینجا مفصل راجعبهش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»
تا مدتها هر جا مینشست میگفت که کوتاهترین داستان دنیا را او نوشتهاست. تعریف میکرد که کوتاهترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر میکرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا اینطور فکر میکردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبیاش پایین بود."
- داستان «آقای نویسنده کهنهکار است» نوشتهی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجلهی «همشهری داستان» خرداد 90
اینها را یک شب ب برایم تعریف کرد. شعور ادبیاش پایین بود. نمیفهمید که داستان بهرام صادقی شاهکار است. همهی گیرش به این بود که بهرام صادقی ایدهی او را دزدیده. اما دیگر دیر شده بود. گذشته بود تمام آن سالهایی که یکی باید تو رویش در میآمد و میگفت: «تو اگه عرضه داری خودت بشین یه چیزی بنویس» یا «توئم اون چیزایی که بهرام صادقی رو تحریک کردن و شدن سوژه یا ایدهی داستاناش، دیدی و حتی قلقلکت هم نیومده». ب پیرتر از اون بود که بخواد با واقعیت روبهرو شه. یا پیرتر از آن بود که بخواهد با واقعیت روبهرو شود.
او اما جدا (جدن، به طرز کاملا جدی، کاملن، خیلی جدی، و من از تشدید بیزارم ولی تکلیفام با تنوین مشخص نیست هنوز) ... داشتم میگفتم، ب اما جدا دلاش میخواست کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد؛ «حتی کوتاهتر از داستان ارنست همینگوی» که همهاش شش کلمه بود:
«کفش بچه،
تقریبا نو،
برای فروش.»
و حداقل به همان اندازه «تاثیرگذار». حالا اینکه تاثیرگذار یعنی چه، و مترش را چه کسی تعیین میکند و کی اندازه میزند و طولاش مهم است یا ارتفاعاش یا عمقاش اهمیتی نداشت. در عوض برایش مهم بود که این داستان واقعا مال همینگوی است و صرفا منسوب به او نیست، آن هم نه چون «کی دیگه میتونه با شیش تا کلمه این همه تصویر بسازه؟»، که چون «تو مجله نوشته.»
این شد که رفت فرهنگ لغت دهخدا را خرید (بله، عین شانزده جلدش را) و شروع کرد ترکیبهای کمتر از شش کلمه را امتحان کردن. میدانست که دنبال عبارتی بالای یک کلمه میگردد، چون یک کلمه به نظرش «لوس» بود. بعد از یک هفته تلفن زد به من و گفت که قید ترکیبهای دوکلمهای را هم زده. میگفت با ترکیبهای وصفی «حال نمیکنم» چون «یاد فیلمای خاچیکیان میندازنم» و ترکیبهای اضافی هم «یه چیزی کم دارن» چون «نمیتونی فقط بگی گاوِ مش حسن و تموم شه بره که. خب گاو مش حسن چی؟ بعدش چی؟» و نه تنها کسی نبود که بهش بگوید: «اصن کلن که چی؟» که حتی کسی بهش نمیگفت: «خب اگه همینگویم میخواست قبل و بعدشو بنویسه که شیش کلمه نمیشد داستانش.» گفتم که؛ پیر بود و واقعیت برایش ضرر داشت. اما با بقیهی حرفاش دربارهی ترکیبهای دوکلمهای فعلدار که «فکرشم نکن» موافق بودم. قبل از خداحافظی گفت: «از فردا میرم سراغ ترکیبای سه کلمهای.»
تا دو ماه خبری نشد. چند باری که در آن مدت دیدماش حرفی دربارهی کوتاهترین داستان دنیایش نزد. من هم چیزی نمیپرسیدم. حوصله داری؟ فکر کردم دیگر بیخیال شده. تا اینکه یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که داستاناش را نوشته. منگِ خواب پرسیدم: «چن کلمهس؟» گفت: «سه تا! همهش سه تا!» از لحناش پیدا بود که از نتیجهی کار خیلی خوشحال است. داستاناش این بود:
«شاید وقتی دیگر.»
بهش نگفتم که به نظرم این را نوشته بود چون میخواست یک جوری کل جریان را از سرش باز کند، چون خسته شده بود، حوصله نداشت، و نمیخواست بپذیرد که کم آورده، و الا که کسی برای این سه کلمه به سیهزار صفحه لغتنامه نیاز نداشت. گفتم: «خودشه ... خود خودشه.» گفت: «باید یه روز بیای اینجا مفصل راجعبهش حرف بزنیم.» گفتم: «آره، حتما.»
تا مدتها هر جا مینشست میگفت که کوتاهترین داستان دنیا را او نوشتهاست. تعریف میکرد که کوتاهترین داستان قبلا مال «ارنست همینگوی» بوده و حالا او «رکورد ارنست همینگوی رو شکسته.» فکر میکرد داستان خوبی هم شده. یعنی واقعا اینطور فکر میکردها. در این حد که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «شاید وقتی دیگر.» گفتم که؛ شعور ادبیاش پایین بود."
- داستان «آقای نویسنده کهنهکار است» نوشتهی «آرش اسدپور»، چاپ شده در مجلهی «همشهری داستان» خرداد 90
0 comments:
Post a Comment