
توضیح: این را مینویسم برای خودم، که چند سال دیگر که فراموشی به سراغم آمد، یادم بیاید که زندگیام روزهای خوب کم نداشته است.
من جدا باید خوش شانس باشم که دوربین دارم.(این را قبلا هم گفته بودم) حالا هر شب یکیشان میآید خانهمان. یک هارد میدهد دستم که چند وقت بعد بیاید عکسهایش را بگیرد. توی این روزهای شلوغ که همهی کارهایشان مانده است و باید بدوند و نخوابند، بهانه برای دیدنشان کم پیدا میشود. میدانید که کسی از عکسهایش نمیگذرد. من هم مفت و مجانی بهانه پیدا کردهام که ببینمشان، آن هم دو بار. میآیند که نیم ساعت بمانند و بروند.
وسط عکس دیدنها یاد ماجراهایمان میافتیم. اولش میخندیم و میخندیم، آخرش دلمان میگیرد. هر کاری که میکنیم آخرش همینطوری میشود. برای هم تعریف میکنیم از داستانهای هزار بار تعریف کرده. از خودمان که داریم کم میشویم (تعدادمان را نمیگویم). از پدر و مادرشان که این روزها خودشان را زود میرسانند خانه که بیشتر ببینندشان و اینها نمیتوانند خانه باشند. از زلفهای بر باد. از خانههای بر باد. از باد. این موقعهای سال یادمان میآورد که آدمها هیچ وقت سِر نمیشوند. اینها که میروند، انگار همان روز اول است. انگار همان روزی است که دکتر رفت، همان روزی که خباز رفت، همان روزی که مهیار و مهدی رفتند، همان روزی که آرش رفت، همان روزهایی که بقیه رفتند... شاید از آن روزها هم سختتر... آخرش هم میبینیم که نیم ساعت شده است چند ساعت...
شاید آن روز که داشت همینطور چرند میگفت، فکر نمیکرد این "گروه" ای که دارد میسازد، میشود همهی زندگی ما. نمیدانست که "گروه" میشود "ما". دو تا گروه درست شد. آخرهای سال 82 بود دیگر، نه؟ دو تا گروه شدیم. یک گروه که همهی چیزهای خوب را داشت، یک گروه که همهی چیزهای به درد نخور را داشت. ما هم زور زدیم که برویم توی گروهی که همهی چیزهای به درد نخور را داشت. آخرش هم نفهمیدیم که آنجا راهمان دادند یا نه. آخر صاحبهایش هشتادی بودند. صبح تا شب حرف "گروه" بود. اینکه فلانی توی گروه هست یا نه.(حالا انگار همه عاشق این بودند که بیایند توی گروه.) فلانی معلق ِ گروه است. فلانی رئیس گروه است. هر کسی توی گروه پستش چیست. این آخرها را یادم میآید که رئیس میگفت "آقا گروه پاشید". آن گروهی که همهی چیزهای خوب را داشت، هنوز هم همهی چیزهای خوب را دارد. این گروه ولی...
آن روز را یادم میآيد که نشسته بودیم و فهمیدیم که ما 4 نفر توی فامیلیهایمان "ت" و "ج" داریم. یک روزه همهمان TJ شدیم. برای دوست داشتن بهانه میخواستیم که پیدا کردیم. 4 نفر شدیم که همه چیزمان قرینه بود. دو تا هشتادی، دو تا هشتاد و یکی. دو تا سیگاری، دو تا غیر سیگاری. هزار تا از این دوتاییها پیدا کردیم. تا دو سه روز دیگر قرینهگیمان بیشتر هم میشود. دو تا که هستند، دو تا که نیستند. فکر میکنم آخرش شدیم 4 تا که دلمان برای هم پر میزند. یادت میآید؟ سال پیش بود، همین موقعها. یکیمان میخواست برود. جمع شدیم و برای TJs مرامنامه نوشتیم که بند اولش این بود که "تی جِیز هیچ مرام و مسلکی ندارد". دلم برای آن جیزهای چهارتایی تنگ شده. همانی که سالها باید حسرتش را بخوریم.
حالا شما که نباشید، خیلی مهم نیست که چهارشنبه سوریها کجا برویم. شما که نباشید، خیلی مهم نیست که کسی توی دانشکده هفتسین میچیند یا نه. مهم نیست که شام کجا میرویم. مهم نیست که رئیس گروه چه کسی باشد. مهم نیست که تیم دانشکده چندم میشود. مهم نیست که پرسپولیس ببرد یا نه. مهم نیست که کسی عاشق بشود یا نه.
حالا شما که نباشید، دلم تنگ میشود برای بولینگ رفتن. دلم تنگ میشود برای تولد گرفتنهایتان. دلم تنگ میشود برای خانهی خیابان شادمان. برای خانهی آبفا. برای فوتبال دیدنهای دسته جمعی. برای فیلم دیدنهای دسته جمعی. برای کلاس زبان رفتنهایمان. برای قشم و زنجان و بابلسر و همدان و گرگان و دوبی. برای افطارهای با شما. برای توچال. برای علافیهایمان. برای جشنهای آخر سال. برای استادیوم. برای 17 به در. برای باغ حمیدی. برای شورا پارتیها. برای تخته نوشته. برای lone cowboy. برای دربند. برای فتح خانهی بچهها. برای پارک پرواز. برای پرپروک و لیموترش و نشاط. برای...
دلم تنگ میشود برای مهربانیهایتان. برای بداخلاقیهایتان. برای خندهتان. برای گریهتان. برای خودتان...
پن: پست قبلی به درخواست عزیزی برداشته شد.