نامههایی به یک پیامبر
«عیسی دمی کجاست که احیای ما کند»
این نامهها قرار بود به نوح باشد. قبل از اینکه این نامهها را شروع کنم، حافظ را باز کردم و این آمد. خیلی هم فرق نمیکند که نوح باشد یا عیسی. خیلی وقت است که دستم به نوشتن نمیرود. انگار که یک چیز مانع میشود از نوشتن. اصلا تا همینجا را هم که نوشتم فکر میکنم خیلی مصنوعی و مزخرف شد. بگذریم.
الان تقریبا دو سال و یک ماه میشود که آمدهام اینجا. خب خیلی وقت نمیشود رو در رو صحبت کنیم، گفتم همینجا برایت بنویسم. شاید اینجا اصلا راحتتر باشد حرف زدن. اگر هنوز پیامبری میکنی، شاید حرفهای ما را به کسی برسانی. من اصلا از بچهگی توی بازیها خیلی خوب نبودم، مخصوصا بازیهایی که فکر لازم داشت. اما این امید، اصلا خدای این جور چیزها بود. یک بار نشسته بودیم از این بازیهایی میکردیم که با ورف باید یک سری pattern پیدا میکردیم. اصلا قبل از اینکه من به برگهها نگاه کنم این امید امتیازها را میگرفت. اصلا اشکال کار شاید این بود که از همان اول دور و بریهایمان خیلی باهوش بودند و من وصلهی ناجور. خلاصه اینها را که میدیدم، اعتماد به نفسم میرسید کف زمین. فقط توی فوتبال بود که بازیام بدک نبود، آن موقع فوروارد بازی میکردم. وقتی آمدم اینجا و بعد از پانزده سال رفتم روی چمن بازی کردم، هر وقت از stopper جلوتر بازی کردم گند زدم. اصلا روحیهی تهاجم انگار یک جایی در من کشته شده. حالا مسائل دیگری هم هست که جایش اینجا نیست، وگرنه میگفتم که این patternهای زندگیام کجاها تکرار میشود.
داشتم میگفتم که خوب بلد نیستم بازی کنم، اگر گذرت یک وقتی به مقام مافوق رسید، خواستم از طرف من یک کمی گله کنی. مرد حسابی، تو که میدانی ما وضع بازی کردنمان اینطوری است، ادعایی هم نکردیم که بازی بلدیم. خب عزیز من، مثلا هر روز بروی به مالدیو 17 تا بزنی چه چیز را ثابت میکنی؟
یادم نیست کجا بود، ولی توی یکی از همین نوشتههای وبلاگی بود به گمانم که یک کسی گفته بود، اگر قرار است معجزه کنی، الان وقتش است. توی این دو سال و نیم دو سه باری این را با خودم گفتم. خبر خاصی نشد طبیعتا. انگار که دورهی معجزهها گذشته. مخصوصا اینجای دنیا، فقط بازی میکنند، کسی معجزه نمیکند. به مقام مافوق بگو همین کارها را کردی که دیگر کسی منتظر هیچ معجزهای نیست. انگار این معجزهها فقط مال توی کتابها بوده. حرمت امامزاده به متولیش است. حالا دیگر من هم منتظر معجزهات نیستم. ولی یک کسی باید این حرفها را به تو بگوید، قبل از اینکه همین چهار نفری که با تو حرف میزنند هم بیخیال شوند.
خیلی نامهی مزخرفی شد، میدانم. شاید بعدیها بهتر شد.
این نامهها قرار بود به نوح باشد. قبل از اینکه این نامهها را شروع کنم، حافظ را باز کردم و این آمد. خیلی هم فرق نمیکند که نوح باشد یا عیسی. خیلی وقت است که دستم به نوشتن نمیرود. انگار که یک چیز مانع میشود از نوشتن. اصلا تا همینجا را هم که نوشتم فکر میکنم خیلی مصنوعی و مزخرف شد. بگذریم.
الان تقریبا دو سال و یک ماه میشود که آمدهام اینجا. خب خیلی وقت نمیشود رو در رو صحبت کنیم، گفتم همینجا برایت بنویسم. شاید اینجا اصلا راحتتر باشد حرف زدن. اگر هنوز پیامبری میکنی، شاید حرفهای ما را به کسی برسانی. من اصلا از بچهگی توی بازیها خیلی خوب نبودم، مخصوصا بازیهایی که فکر لازم داشت. اما این امید، اصلا خدای این جور چیزها بود. یک بار نشسته بودیم از این بازیهایی میکردیم که با ورف باید یک سری pattern پیدا میکردیم. اصلا قبل از اینکه من به برگهها نگاه کنم این امید امتیازها را میگرفت. اصلا اشکال کار شاید این بود که از همان اول دور و بریهایمان خیلی باهوش بودند و من وصلهی ناجور. خلاصه اینها را که میدیدم، اعتماد به نفسم میرسید کف زمین. فقط توی فوتبال بود که بازیام بدک نبود، آن موقع فوروارد بازی میکردم. وقتی آمدم اینجا و بعد از پانزده سال رفتم روی چمن بازی کردم، هر وقت از stopper جلوتر بازی کردم گند زدم. اصلا روحیهی تهاجم انگار یک جایی در من کشته شده. حالا مسائل دیگری هم هست که جایش اینجا نیست، وگرنه میگفتم که این patternهای زندگیام کجاها تکرار میشود.
داشتم میگفتم که خوب بلد نیستم بازی کنم، اگر گذرت یک وقتی به مقام مافوق رسید، خواستم از طرف من یک کمی گله کنی. مرد حسابی، تو که میدانی ما وضع بازی کردنمان اینطوری است، ادعایی هم نکردیم که بازی بلدیم. خب عزیز من، مثلا هر روز بروی به مالدیو 17 تا بزنی چه چیز را ثابت میکنی؟
یادم نیست کجا بود، ولی توی یکی از همین نوشتههای وبلاگی بود به گمانم که یک کسی گفته بود، اگر قرار است معجزه کنی، الان وقتش است. توی این دو سال و نیم دو سه باری این را با خودم گفتم. خبر خاصی نشد طبیعتا. انگار که دورهی معجزهها گذشته. مخصوصا اینجای دنیا، فقط بازی میکنند، کسی معجزه نمیکند. به مقام مافوق بگو همین کارها را کردی که دیگر کسی منتظر هیچ معجزهای نیست. انگار این معجزهها فقط مال توی کتابها بوده. حرمت امامزاده به متولیش است. حالا دیگر من هم منتظر معجزهات نیستم. ولی یک کسی باید این حرفها را به تو بگوید، قبل از اینکه همین چهار نفری که با تو حرف میزنند هم بیخیال شوند.
خیلی نامهی مزخرفی شد، میدانم. شاید بعدیها بهتر شد.
1 comments:
استاد عزیز من (سین شین) یه جمله ای نقل میکنه از مارگریت دوراس، میگه ماجرای نوشتن به اندازه خود نوشتن اهمیت داره... منظورش اینه که اهمیت
نوشتن ، فقط به اون چیزی که میخواهیم بگیم نیست، گاهی خود ِ این نوشتن اصالت داره... اهمیت داره... رفیق، خیلی نمیخوام ادامه حرفی که زدی رو
بدم... اما این واکاوی عمیق ترین لایه های ذهن و روح و جان آدم گاهی لازمه... لازمه گاهی آدم به عقب بره... به درون بره و یه چیزایی رو پیدا کنه... لامصب همین جستجو کار سختیه اما گاهی به شدت لازم... دمت گرم... و به نوشتن ادامه بده
چی میگن این فرنگیا
just keep writing
در پایان هم یه جمله از دوراس:
Finding yourself in a hole, at the bottom of a hole, in almost total
solitude, and discovering that only writing can save you...
Post a Comment