Sunday, April 13, 2008

در بابِ ماندن - قسمت اول


1- من فکر مي‌کنم اکثر آدم‌ها يک دوره‌اي از زندگي‌شان هست که در آن مي‌مانند. يا اين‌که يک آدم در زندگي‌شان هست که در آن آدم مي‌ماند. هر قدر هم که زمان جلو برود فرقي نمي‌کند. حالا يا آن دوران مربوط به کودکي است يا نوجواني يا هر وقت ديگري از زندگي.

2- خيلي وقت‌ها يک آدم فقط يک معنا ندارد. مثلا فلاني را که بعد از مدت‌ها مي‌بيني، اعتبارش تنها به فلاني بودن نيست. يک مقداري از اعتبارش مربوط به گذشته‌اي است که با خودش مي‌آورد. با يک گذشته‌ي مشترک.

3- پارسال همين موقع‌ها بود که دوست‌هايمان داشتند مي‌آمدند ايران. آمدند و رفتند. حالا دوباره دارند مي‌آيند و اين خوش‌حالي ما از ديدن دوستان قديم‌مان هم شايد به همين اعتبار باشد. که آن‌ها با تمام خوب بودنِ خودشان به تنهايي، چيزهاي ديگري هم دارند. اين‌جا از آن‌جاهايي است که کلمه‌ام براي بيانش کم مي‌آيد.

4- يادم مي‌آيد قديم‌ها که خبر پذيرش گرفتن بچه‌ها مي‌آمد، در آن لحظه‌ي اول خوش‌حال مي‌شدم. بعدتر به اين فکر مي‌کردم که اين هم رفتني شد..... اما همين يک ماه پيش که حسام SMS زد که از فلان جا پذيرش گرفته، من در همان لحظه‌ي اول يخ کردم. آن موقع هر قدري که تلاش کردم، خوش‌حالي‌م نيامد. (بماند که حالا خيلي راضي‌ام که به چيزي که مي‌خواسته رسيده و اميدوارم بقيه‌ي کارهايش هم جور بشود)  

5- دو سه روز بعدش که همين خبر را به حسين گفتم، يک جوري نگاهم کرد و گفت: جدي؟... بعدش به من گفت که او هم آن اول خوش‌حال نشده است.

6- و همين جاست که مي‌گويم اعتبار آدم‌ها تنها به خودشان نيست. خيلي وقت‌ها يک آدم يک نشانه است، يا شايد هم يک نماد. همين جا بود که من و حسين اعتقاد داريم که حسام نماد يک دوران ماست. همان دوراني که تويش مانده‌ايم.

7- اين ماندن شايد اصلا خوب هم نباشد. شايد يک مرد مي‌خواهد که بکَند از همه‌ي چيزهايي که در آن مانده است. نه از آن مردهايي که شکم‌شان گنده است و ....

2 comments:

Unknown said...

با این پستت حال کردم. انگار حرفهایی که به زبانم نمیومد را گفتی. فکر های پراکنده ای که تبدیل به متن شد. ولی کامنت اصلی رو بعد از رفتن حسام می ذارم.
این درگیری بدیه که آدم دچارش میشه، آدمهایی که گذشته را به هیچ حساب می کنن و می رن و آدمهایی که انگار هنوز دارن تو همون جو قدیم زندگی می کنند.

Anonymous said...

آخه من چی بگم؟؟ الان که 1 روز مونده به رفتنم، اصلا باورم نمیشه که همه ی این چیزهایی که اطراف است رو تا سالهای زیادی نمیتونم ببینم. اصلا دل کندن از این همه خاطره و قبول اینکه دیگه هیچکدام قابل تکرار نیستن برام مقدور نیست.
یاد اونهمه خاطره تو فوق برنامه، دلگشا، کارتینگ، 4راه کالج، وصال و ... بخیر. من دیگه داره اشکهام جاری میشه برای همین دیگه ادامه نمیدم