
1- چند روز پیش بود که آقای کولی یک عکسی برایم فرستاد که کنار پیرمردی ایستاده بود. نشناختمش. از خودش پرسیدم که چه کسی است و جوابش را باور نمیکردم تقریبا. حالا این آقایی که این بالا میبینید همان آقای Cohen معروف است. با آن صدای عجیبش. نه اینکه خیلی آهنگهایش را گوش داده باشم. در تمام این مدتها دو تا آهنگ داشته که به شدت دوست داشتهام. یکی dance me to the end of love با آن کلیپ جالبش و آن دیگری famous blue raincoat با تکههای محشرش مثل "thanks for the trouble you took from her eyes" . حالا با دیدن این عکسها من نگران آن موقعی شدم که کسی برایم عکسی بفرستد و تویش یک نفر دیگر هم ایستاده باشد. و من نشناسمش. از صاحب عکس که بپرسم، بگوید این کناری تویی هستی که داری اینجا را میخوانی و من باور نکنم.
2- حرف dance me to the end of love شد و من یاد قدیمها افتادم. آن موقعی که این آهنگ را دوست داشتم. بعد که هر روز این آهنگ را این ور و آن ور شنیدم و دیدم همه میخوانندش، آن علاقهام هر روز به آهنگ کمتر شد، بدون اینکه دست خودم باشد. شاید به این اتفاق بتوان گفت "دستمالی شدن چیزهای خوب". انگار خیلی از این جملههای پرمعنی، آهنگهای پراحساس، کتابهای خواندنی یا آدمهای بزرگ تا وقتی خوبند که خیلی معروف نیستند. یا اگر معروفند هنوز همه جا نیستند. همیشه جلوی چشم آدم نیستند. همه جا حرفشان نیست... همه هم اینطور نیستند البته. و یک وقتهایی همهاش تقصیر خودمان است که اینقدر یک چیزهایی را میشنویم و میبینیم و میخوانیم، مثلا زنگ موبایلمان میکنیمشان یا آهنگ آسانسور میشوند که دیگر حتی شنیده هم نمیشوند، که تمام میشوند. و ما این آدمهایی که دوست داریم را میکنیمشان زنگ موبایل...
3- یک سری چیزها توی هوا هستند. یعنی چه بخواهی چه نخواهی به تو میرسند. بالاخره یک جایی بودهای که اسمشان و حرفشان باشد. مثل فوتبال و علی دایی و آقای رییس و ... توی فضای مجازی هم همینطور است. بعضی آدمها توی هوایش هستند. مثل بریتنی و پاریس هیلتون و دستهی همین آدمها که خیلیهایشان را حتی نمیدانی چرا معروفند. و من هر وقت این پاریس هیلتون را یک جایی میبینم یاد همان جملهی عالی جناب کولی میافتم که مضمونش این بود که: "باید تأسف خورد به حال دنیایی که توی 60 سال از «اینگرید برگمن» میرسد به پاریس هیلتون."
4- و چه دنیای عجیبی دارند این سلبریتیها که حتی معلوم نیست به خاطر کدام هنر یا زیبایی یا هر چیز دیگر باید هر روز ببینیشان و هر روز بخوانیشان. (و این دیدن و خواندن هم دست خودت نیست چون همه جا هستند.) و شغلشان یا حرفهشان (اگر غیر از خودشان بودن شغلی داشته باشند) را هزار نفر بهتر از آنها انجام میدهند. و تو باید بدانی که الان با فلانی دوست است یا رفته است زندان یا فلانی را زده یا به خاطر سرعت غیرمجاز و مصرف کوفت و زهرمار تحت تعقیب است. یکیشان هم که میمیرد خفهات میکنند تا بفهمند که پدر ِ خوشبخت بچهاش چه کسی بوده. و همهی اینها برای این است که یک عدهای تصمیم گرفتهاند که اینها برای ملت مهم باشد (این که گفتم شاید توهم توطئه بود) یا برای این است که top search های همهی engineها همینها هستند و من و تو میتوانیم خیالمان را راحت کنیم که توی این بازی مسخره هیچ نقشی نداریم و فقط تقصیر دیگران است.
5- و حتما یک چیزهایی را همهمان گم کردهایم که داریم مسابقه میدهیم برای بیشکل شدن و بیرنگ شدن و بیهنر شدن. و ما هر روز بیشتر شکل هم میشویم یا تلاش میکنیم شکل هم بشویم که اگر آن شکل چیز بهدرد بخوری بود عیبی هم نداشت. و چقدر غنیمتاند آنها که تلاش نمیکنند هر روز بیشتر شکل بقیه بشوند.
6- و حتی اگر چیزها شکل هم داشته باشند، ما زور میزنیم که روح را از آنها بگیریم. آن قانونمان میشود که تا میتوانیم دورش میزنیم و به قول این آقا یک وقتی اگر قانون اساسی سوییس را بگذاریم توی کشور ممکن است وضع بدتر بشود. آن اخلاقمان میشود که برای چیزهای کوچک داد میزنیم و برای چیزهای بزرگ خفه میشویم. آن دینمان میشود که به جای روح هیچ چیزی ندارد و دیندارهایمان وضعشان از همه بدتر است و آن هم بیدینیمان که به جای روح فحش دارد. آن آدم بودنمان میشود که به جای روح..... بعد میبینیم که روحمان هم دیگر روح ندارد.
7- من سعی کردم کامنت خباز پای پست قبل را قبول نداشته باشم ولی نشد. اینکه گفته بود ما خیلی وقتها مینویسیم که بگوییم "آقا ما هم هستیم". خودم را که میگردم میبینم یک وقتهایی یکی از دلایل اینجا نوشتنم همین میشود و هر چند که گفت این عیبی ندارد، آدم یک جوری میشود. این را مینویسم برای خودم که آن وقتهایی که برای گفتن "آقا ما هم هستیم" اینجا میآیم چیزی ننویسم...
8- طولانی و خستهکننده شد، ببخشید.