How Are Things Going?
دارم عکسهای تولد پنجاه سالگیاش را میبینم. توی این ده سال فقط یک بار دیدهامش. آن دور و بر همه دارند میخندند غیر از خودش. یک کمی ناراحت میشوم. بعد هم یاد خودم و خودت میافتم که توی پنجاه سالگی اینطور باشیم. که توی بهترین شهر دنیا زندگی کنیم و بهترین شغل دنیا را داشته باشیم و بهترین دانشگاه دنیا را دیده باشیم و بهترین خانهی دنیا را داشته باشیم و بهترین بچههای دنیا دور و برمان باشند، آن وقت توی تولد پنجاه سالگیمان به خودمان فشار بیاوریم که بخندیم. تازه نتوانیم یا اینکه مصنوعی بودنش داد بزند. نمیدانم چه چیزی یک آدم پنجاه ساله را میخنداند، فقط میدانم که این بهترینها نیستند. شاید یک پدر، مادر، برادر، خواهر، شاید فقط یک نفر که بشود با شلوارک و زیرپوش رفت وسط مغزش نشست و خوش گذراند، شاید چیز دیگر، شاید هم هیچ.
1 comments:
حسین، یادته سر کلاسهای پیش دانشگاهی عجب تلاشی می کردیم که کاظمی رو بخندونیم. اون موقع خیلی برامون عجیب بود که چرا این پیرمرد اصلا اصلا لبخند روی لبش نیست یا چرا در برابر اتفاقاتی که ما رو از خنده روده بر میکرد هیچ عکس العملی نشون نمیداد. فکر میکردیم حتما یه اتفاق وحشتناک توی زندگیش افتاده که لبخندش رو خشکونده، اما الان به این نتیجه میرسیم که اون نیازمند اتفاق نیست، این یه فرآینده که واسه من و تو هم خیلی خیلی ممکنه که پیش بیاد، خیلی نزدیک، همین فرداها، نه 40 سال دیگه.
Post a Comment