Friday, June 15, 2007


1- سال‌ها پیش تلویزیون مترجمی را نشان می‌داد که کتابی ترجمه کرده بود به نام «موشها و آدم‌ها». تعریف می‌کرد که یک روز جوانی پیشش آمده و شروع کرده به تعریف از او که تو خیلی مترجم خوبی هستی و خدایی و از این حرف‌ها. طرف هم گفته که من از وقتی این کتاب تو را دیده‌ام شیفته‌ات شده‌ام. مترجم هم علتش را پرسیده و آن جوان گفته که شما «موشها» را سر هم نوشته‌ای و «آدم‌ها» را جدا. یعنی که موشها می‌توانند با هم یکی شوند ولی آدم‌ها هرگز نمی‌توانند. مترجم می‌گفت که به تنها چیزی که فکر نکرده بود، همین بود.

2- چند وقت پیش سلمان یک سری آهنگ با موضوع خاص جمع می‌کرد. من هم چند تا آهنگی که فکر می‌کردم ربط دارد پیدا کردم و به او دادم. بعد هم همه‌ی آهنگ‌هایی که جمع کرده بود را گرفتم. اسم folder اش را گذاشته بود: "not-taraneha". من هم با خودم فکر کردم که چه اسم جالبی پیدا کرده و یک not گذاشته سر‌ ِ ترانه که یعنی این‌ها ترانه نیستند! به نظرم خیلی به موضوع ترانه‌ها هم می‌آمد و من هم خیلی خوشم آمد. بعدها که به طور اتفاقی از اسمی که گذاشته بود تعریف کردم،‌ گفت وقتی که قرار است فایلی را روی سی‌دی write کند و هنوز این کار را نکرده، یک not می‌گذارد اولش که بعدا یادش نرود این کار را بکند و اصلا این خبرهایی که من فکر می‌کردم نبوده.

3- ...

2 comments:

Anonymous said...

اینم از مجموعه ممون جملات تاثیر گذاره. راستی یه سوالی، چرا ماها تو این سن و سال افتادیم تو کار فلسفه و این جور مسائل بنیادی، الان باید یه کارای دیگه ای کرد.نمیدونم چرا حس میکنم که موونیه ما شده ترکیبی ار نوجوونی و پیری... آخه اینا چیه که ماها مینویسیم...

حسین said...

اتفاقا یکی دیگه هم همین رو از من پرسید. دلیلش رو نمی‌دونم ولی به نظر من هم یک کمی نچسب می‌آد هر چند که نمی‌دونم اون کارهای دیگه که باید بهشون برسیم چیه