"صد سال گذشت
و سینهام
از سرمای
این سر که میدوانیم
خسخس
میکنی
پخش عطرت
.
.
میان همه خیابانهای شهر
پخش
که می
کُنی عطرت..."
پن: مازیار آزاد شد.
"صد سال گذشت
و سینهام
از سرمای
این سر که میدوانیم
خسخس
میکنی
پخش عطرت
.
.
میان همه خیابانهای شهر
پخش
که می
کُنی عطرت..."
پن: مازیار آزاد شد.
نوشت این را حسین at 9:05 PM
5 comments:
همین پخش
که می
کنی
عطرت
صد سال گذشت و
دستانم سفت مانده
در پوست گردویی بی سر و ته
تو میروی
میآیی
حال میکنی
پخش عطرت
ای شادی ای آزادی
روزی که تو باز آیی
با این دل غمپرور
من با تو چه خواهم کرد؟
در محیط طوفانزا ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
ممنون از تبریکت. گرچه خیلی مونده تا مثل شما حرفه ای بشیم
Post a Comment