روی صندلی لهستانی
"از معنا تهی گشتهایم. بدون تعهد نوشتن را عادتمان کردهایم و بدون پردازش عمل را. بینیاز از هر پر شدنی معلومات صادر میکنیم. سرزمینمان خسته و اسیر هزاران سال بار سنگین تاریخ نیاکانش قد خم کرده. نسلی از ریشه بریده و بیآرمان... به دنبال فتح هیچ قلهای نیست. به شناخت هم نیاز ندارد حتی. علمش لدنی است... اگر بتواند تلفظش کند! نسل بیشاعر را پایانی جز تراژدی نیست.
و بارها نوشتهام و گفتهام که نسل یعنی گونه، یعنی نوع... یعنی سن ملاکش نیست... و نسل آدمهای بیآرمان، اپیدمی متوسطها را رقم زدهاند، در تمامی عرصهها... در سراسر جهان.
چه بر سرمان آمده؟ ثقل زمین کجاست؟ جای آن همه شاعر، نویسنده، فیلمساز، روزنامهنگار و... که میتوانستی با آنها موافق باشی یا حتی مخالف چه کسانی هستند؟ اصلا مگر چیزی هم هست که بشود با آن مخالفت کرد؟ همه شبیه هم، متوسط، یک نظر و یک جور... محافظهکار، بدون لحن، بدون نثر، بدون مزه، بدون اندک خلاقیتی، حتی!
از رستم و یعقوب لیث حرف نمیزنم یا از سهروردی و حلاج. عادت به اشاره دور ندارم. از همین سده اخیر میگویم... حتی نه از مشروطه، از گوشه همین کافه نادری. از آدمهای جدیتری که مینشستند و گپ میزدند و بحث میکردند. نه از جنس چهار جوان میز کناری من که جای فرزاد و مینوی و هدایت و پرتو نشستهاند و اس ام اسهای رکیکشان را با هم قسمت میکنند. میخواستند جهانی دیگر بسازند و طرحی نو در اندازند. گروه ربعه جلوی سبعه. جلوی الیگارشی. جلوی تحمیل فرهنگی.
اینجا هنوز به بوی شعر شاملو تازه است. جسارت جلال در باغچه راه میرود... و من مطمئنم هنوز هم صندلی لهستانی از این نیمکتهای زشت به جیر جیر افتاده محکمتر است.
اما نسل بعدی کافه نادریها، نسلی عصبانیتر از آنها بود. با آرمانهایی بزرگ. با جسارتی بیشتر. و ادامه سلفش. عالمی دیگر میخواست و از نو آدمی ساخت. یکپارچه در کوچه و برزن تمامی معادلات جهانی را بر هم زد. میخواست از یک سوی بساط پدرسالاری را که قرون متمادی بر کشورش سایه افکنده، یکشبه بر چیند و در آن سوی دیگر طومار استبداد و استمعار را در جهان درنوردد.
و بعدتر با دست خالی جلوی متجاوز میایستد. داوطلبانه. و این تنها تجربه چند سده اخیر را رقم خواهد زد؛ نبردی که نباختیم. گوشه گربه هم نسابید... گیرم بریتنی اسپیرز خرداد به دنیا نیامده باشد!"
قسمتی از نوشتهی "روی صندلی لهستانی" از مهدی کرمپور که در کافه شرق هفته پیش چاپ شده بود. به نظرم کافه شرق پنجشنبهها خیلی خواندنی است. این هم "بعدا قرار شد" از سوسن شریعتی.
1 comments:
My heart f*u*c*k your air...
Post a Comment