کبوتر 3
بعد تو آمدی و اینجا ماندی یک کمی. و من به تو عادت کردم. بچهدار شدیم. من هم نفهمیدم تو چه بودی که بچههایمان کبوتر شدند. دو تا کبوتر دوقلوی ناهمنجس. اسم هر دو تایشان را هم گذاشتیم خاطره. یک کمی هم خاطرههایمان را بزرگ کردیم. یک روز تو خسته شدی و یکی از بچهها را برداشتی و با خودت بردی و یکی دیگر را گذاشتی برای من. بعدها فهمیدم که همان سالها بچه را کشتی. من هم خواستم بکشمش. دلم نیامد. گفتم یک کاری میکنم که خودش برود و دیگر برنگردد. دلم نیامد اذیتش کنم. بعد هم بچه شروع کرد به اذیت کردن من. نمیدانم چرا او دلش آمد. خواستم گم و گورش کنم. بردم گذاشتمش یک جای دور. جایی که نتواند برگردد. نمیدانم چهطور دوباره پیدایم کرد. کار همیشگیام شده. هر چند وقت یک بار میبرم میگذارمش یک جای دور ولی بر میگردد.
تو رفتی ولی خاطرهات شده کبوترِ جَلدِ اینجا.
4 comments:
فوق العاده زیبا بود این سه پست آخرت. به خصوص این آخری که حرف نداشت. خیلی حال کردم
دل توی صحرا میپره..
هی میخوام کامنت نذارم. ولی آدم رو مجبور می کنی. این ایده ی کبوترها خیلی باحاله.
میخوام ببینم تا کجا میری
چه بیشتر سنگینی می کند بر کمر، اندوه ها یا خاطرات
Post a Comment