مهم نیست
اکثر اتفاقهای زندگی آنقدرها هم مهم نیستند. فقط بعضی وقتها آدم را یاد یک چیزهایی میاندازد. مثلا ممکن است یاد صبحهای جمعه بیفتی که ساعت 7 از خانه میزدی بیرون و توی میدان شهرک یک ماشین هم پیدا نمی شد و مجبور میشدی یک ساعت منتظر بمانی و تا مغز استخوانت از سرما یخ میزد. بعد مثلا ممکن است یاد یک کمی قبلترش بیفتی، یک سال و نیم پیش، که هم باید تمرین تحویل میدادی هم امتحان میدادی، هم برای تافل میخواندی، هم کارهای خروج از کشور را انجام میدادی هم توی سایتهای مزخرف این دانشگاهها بالا و پایین میکردی که یک آدم به دردبخور پیدا کنی. بعد باید می رفتی ناز این استادها را بکشی که برای یک امضا صد بار بالا و پایینت کنند. چند روز در هفته باید میرفتی سر کار. هر شب هم باید تا چهار و پنج صبح بیدار میماندی که مثلا paper به موقع حاضر شود. از همه بدتر باید روزی دو بار زر زرهای فلانی را تحمل میکردی. آخرش هم...
بعضی خستگیها با هیچ خوابی از بین نمیرود. با هیچ ولگردی و خوشگذرانی و علافی هم رفع و رجوع نمیشود. با هیچ حرفی هم... اکثر اتفاقهای زندگی آنقدرها هم مهم نیستند. یعنی بهتر است نباشند.
5 comments:
...این نیز بگذرد
شاید یه روز پیش خودت بگی یادش بخیر اون روزایی که توی میدون شهرک وای میستادیم ، اینقدر ماشین هم نمیومد که کپک میزدیم و ... از این حرفا
این چیزی که گفتی بعضی وقتا در مورد آدم ها هم پیش میاد، .. مثل سطل گه میمونه، هرچی بیشتر تکونش بدی بوی گندش بیشتر میاد
I love what you said: "No Matter!".
I think happiness (or whatever you call that) is something beyond these things. Something that has been always shouting at us: "Catch me if you can!".
However, lif fucks everyone; whether you get admitted or not. Whether in Iran or abroad. Whether folani "zer zer"ing or not. So try to enjoy the end of your beeing raped! ;)
کافیه یه شب که یه برف سنگین اومد
شال و کلاه کنی
و بری اونجا
کنار اون دیوار ترک خورده
و آواز بخونی
تا خود صبح
کافیه فقط تا زمستون ِ چند سال قبل،
صبر کنی
اكثر اتفاق هاي مهم زندگي من همون وقتهايي بودن كه حس كردم خيلي بهم فشار اومده، وقتهايي كه منجر شدن به انجام يه كار مهم، شبهايي كه تا صبح نخوابيدم... ولي اون بخش زندگيم كه به ولگردي و خوش گذراني و علافي گذشته، خيلي خسته ام كرده
Post a Comment