این بیست و چند سال زندگی و دیدن اتفاقها و ماجراهای مختلف که نمیدانم اسمش را چه میشود گذاشت، بزرگ شدن، تجربه یا هر چیز دیگر، نه غمها را کم کرد، نه کنار آمدن با غمها را راحتتر. فقط فهماند که دیر یا زود میگذرد، اکثر آن چیزهایی که فکر میکنی هیچ وقت تمام نمیشود. حتی اینقدر فایده نداشت که با خیال راحت بگویی همهاش.
Wednesday, September 22, 2010
Sunday, September 12, 2010
اینکه نزدیکتری از رگ گردن، هم راست است هم دروغ. بستگی دارد راوی من باشم یا تو. درست مثل خدا.
نوشت این را حسین at 1:13 AM 2 comments
Friday, September 10, 2010
آهسته ران
گفت از اورژانس تهران زنگ زدهاند که یک مورد آبی دارند. چند دقیقه بعد که رفتم بیرون تا چیزی بخرم آمبولانس آمد دم در. در که باز شد یک مرد حدودا چهل ساله آمد بیرون و داد زد که بدوند و برانکارد بیاورند. هر کاری کردم چشمم سمت آدمی که روی برانکارد بود نچرخید اما قیافهی همراهش خوب یادم مانده. وقتی برگشتم دو سه نفری پشت اتاق احیا راه میرفتند. همانجا نشستم. چند دقیقه بعد دکتر از اتاق آمد بیرون و بدون حرف رفت سمت اتاق دیگر. همان مرد سؤال پرسید. بقیهاش؟ خیلی شکل فیلمها بود. دکتر رفت توی اتاق دیگر نشست. میشد دیدش. قیافهی دکتر شکل فیلمها نبود.
یک موقعی کارم مربوط بود به برگزاری امتحان. ملتی که دو ساعت دیگر باید از چند هزار نفر امتحان میگرفتند، زنگ میزدند که فلان چیز کار نمیکند. فحش میخوردیم زیاد. آخر شب که میشد خودم بودم که به کارم فحش میدادم. قبلترش هم سختی توی کار زیاد بود. شب نخوابیدنها برای تحویل پروژه و یک اشکال کوچک که دلیلش را نمیفهمیدیم یا جای اشکال گیر نمیآمد. احتمالا از این مشکلاتی که توی هر کاری هست. اما هیچ وقت به هیچ کس نگفتیم "متأسفم، تموم کرد". کسی زیر دستمان نمرد.
اس ام اس زده بودند که برای آقای ساعتی دعا کنید. داشتم برمیگشتم خانه. تا بیمارستان صد قدم راه بود. گفتم عصر با بچهها میآیم. ساعت هشت آمدند. رفتیم توی بیمارستان. آنها هم متأسف بودند که از یک ساعت پیش توی سردخانه است. توی سردخانه هم انگار کسی را راه نمیدهند. من دوست داشتم ببینمش. شاید اینطوری یادم میرفت که اگر آن صد قدم را آمده بودم ..... حالا زن این آقا آمده بود توی بیمارستان و میخواست برود شوهرش را ببیند. نمیگذاشتند. جیغ و داد میکرد. گریه میکرد. نمیگذاشتند.
این راه ندادن توی سردخانه حتما کلی دلیل پشتش هست. اما فکر میکنم هرکسی حق دارد آدمش را برای دفعهی آخر یک دل سیر ببیند. خداحافظی تند و با عجله راحتتر است؟ خب باشد. یک حرفهایی هست که باید توی روی طرف زد. چه بشنود. چه نشنود. حداقل حق انتخاب بدهیم به همهی آنها که دفعهی آخر میبینند. خودشان تصمیم بگیرند که تند بگذارند و بروند یا بیایند یک ساعتی تماشا کنند.
یک موقعی کارم مربوط بود به برگزاری امتحان. ملتی که دو ساعت دیگر باید از چند هزار نفر امتحان میگرفتند، زنگ میزدند که فلان چیز کار نمیکند. فحش میخوردیم زیاد. آخر شب که میشد خودم بودم که به کارم فحش میدادم. قبلترش هم سختی توی کار زیاد بود. شب نخوابیدنها برای تحویل پروژه و یک اشکال کوچک که دلیلش را نمیفهمیدیم یا جای اشکال گیر نمیآمد. احتمالا از این مشکلاتی که توی هر کاری هست. اما هیچ وقت به هیچ کس نگفتیم "متأسفم، تموم کرد". کسی زیر دستمان نمرد.
اس ام اس زده بودند که برای آقای ساعتی دعا کنید. داشتم برمیگشتم خانه. تا بیمارستان صد قدم راه بود. گفتم عصر با بچهها میآیم. ساعت هشت آمدند. رفتیم توی بیمارستان. آنها هم متأسف بودند که از یک ساعت پیش توی سردخانه است. توی سردخانه هم انگار کسی را راه نمیدهند. من دوست داشتم ببینمش. شاید اینطوری یادم میرفت که اگر آن صد قدم را آمده بودم ..... حالا زن این آقا آمده بود توی بیمارستان و میخواست برود شوهرش را ببیند. نمیگذاشتند. جیغ و داد میکرد. گریه میکرد. نمیگذاشتند.
این راه ندادن توی سردخانه حتما کلی دلیل پشتش هست. اما فکر میکنم هرکسی حق دارد آدمش را برای دفعهی آخر یک دل سیر ببیند. خداحافظی تند و با عجله راحتتر است؟ خب باشد. یک حرفهایی هست که باید توی روی طرف زد. چه بشنود. چه نشنود. حداقل حق انتخاب بدهیم به همهی آنها که دفعهی آخر میبینند. خودشان تصمیم بگیرند که تند بگذارند و بروند یا بیایند یک ساعتی تماشا کنند.
نوشت این را حسین at 5:14 PM 2 comments
Tuesday, September 7, 2010
راویِ زبانِ بستهی ما
من یک حسی دارم که بیشتر وقتها به باباهای عالم ظلم میشود. نشانهاش را میخواهید همین "ای بابا". از بدشانسیاش شد جملهی کامل، شاید هم داستان کامل. بیچاره باید بار همهی غمهای نگفتنی ِ ما را تحمل کند. بیچارهتر وقتی دو بار پشت سر هم میگوییاش.
نوشت این را حسین at 12:35 AM 0 comments
Subscribe to:
Posts (Atom)