Monday, November 8, 2010

شاملو وسط عاشقانه‌هاش می‌گه:
"که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آن‌که به انتظار صبح مسلح بوده باشم"
خواستم بگم که چرت گفته، آدمی که انتظار صبح رو نداره، یه جایی اون وسط کار تموم می‌شه.

یه چیز دیگه، یعقوب برمی‌گرده به بچه‌هاش می‌گه "تنها کافران از رحمت خدا ناامید می‌شوند" بعد خودش این‌قدر گریه کرده که چشم‌هاش نمی‌دیده.

2 comments:

Abbas Mehrabian said...

خواستم بگم که یعقوب ناامید نشده بود.
اگه شده بود بوی یوسف از خاطرش رفته بود.‏

حسین said...

ولی این امید چیزی از زجرش کم نکرده بود