Sunday, April 13, 2008

در بابِ ماندن - قسمت دوم


1- يک حرف ديگري هم مي‌خواهم بزنم و نمي‌دانم چرا مي‌خواهم ربطش بدهم به حرف‌هاي قبلی. نمي‌دانم چرا فکر مي‌کنم که اگر يک حرف ساده را بپيچانم، قشنگ‌تر مي‌شود. کلا نمي‌دانم چرا.

2- حرف از ماندن در يک دوران بود، بايد حرف از ماندن در يک آدم هم زد. که اين ذهن با همه‌ي بزرگي‌اش، خيلي وقت‌ها اين‌قدر کوچک مي‌شود که نمي‌تواند از يک نفر بگذرد. و اين نگذشتن بعضي وقت‌ها منجر به حسرت مي‌شود، گاه کينه گاهي هم چيزهاي ديگر.

3- و شايد همين کينه است شايد هم همان چيزهاي ديگر، که باعث مي‌شود حرف‌هايت را فقط براي دل خودت نگويي. حرف‌هايت را پيش همه بزني و اين حرف‌ها از روي کينه‌اي باشد که حوادث روزگار يا آن طرف، يا حتي خودت باعثش بودي. و قسمت دردناک قضيه شايد اين باشد که اين حرف‌ها همه‌ي واقعيت هم نباشد. (راستي موضوع ارغوان بعدي در مورد حقيقت و واقعيت است، مطلب بنويسيد، اگر ارغوانِ بعدي در کار باشد البته.)

4- اگر فوتبال زياد ببينيد، مي‌دانيد که بازيکن‌هايي هستند که فحش دادن به آن‌ها مُد مي‌شود. و انگار گزارش‌گرها وظيفه دارند که به اين‌ها بد و بي‌راه بگويند. بعضي به حق و بعضي به ناحق.

5- ماها هم يک وقت‌هايي انگار همين‌طور مي‌شويم و وظيفه‌مان مي‌شود به بعضي آدم‌ها فحش بدهيم، هر جا که مي‌نشينيم. انگار داريم اعمال واجب‌مان را انجام مي‌دهيم. روزي پنج بار که واجب است، هر قدري هم که بيشتر شد مي‌گذارند به حساب مستحبات. بعضي وقت‌ها به حق، بعضي وقت‌ها هم....

6- و يک وقتي مي‌بيني که اين آدم که داري بهش فحش مي‌دهي، کسي بوده که سال‌ها دوستش داشته‌اي. و حالا جلوي هر کسي هر چيزي که از دهانت در مي‌آيد به او مي‌گويي و هر حرف نامربوطي که گير مي‌آوري به او مي‌بندي و هر طعنه‌اي که مي‌خواهي به او مي‌زني. چرا؟ چون فلاني خيلي آدم مزخرفِ بي‌شعور خائني است و تو خيلي آدم خوبي هستي؟ يا دليلش اين است که تو توي آن آدم مانده‌اي؟ يا دليلش اين است که فحش دادن به فلاني مُد است؟ يا دليلش اين است که تو مي‌خواهي ماندن‌ات را توجيه کني؟

7- همين آدمي هم که واجبات را در موردش ادا مي‌کني، معمولا در موردت حرفي نمي‌زند، اگر هم مي‌زند از خوبي‌هايت مي‌گويد و بس. اين‌قدر هم بزرگ هست که موقع حرف زدن از تو، اشتباه‌هايت را نبيند و دهانش جز براي گفتن خوبي از تو، باز نشود. دليلش هم اين نيست که تو خيلي خوبي و اين خيلي آدم مزخرفِ (...) است. (فکر می‌کنم واضح است دیگر که این حرف‌ها ربطی به من ندارد)

8- کاش يک وقتي از خودمان بپرسيم که نکند ما هم اشتباه کرديم. نکند معذوريت‌هايي بوده که ما نمي‌ديديم و آن طرف مي‌ديد. نکند مشکل زمان و مکان نامناسب بوده. نکند اين‌ها همه سر و ته يک کرباس نباشند. نکند...

در بابِ ماندن - قسمت اول


1- من فکر مي‌کنم اکثر آدم‌ها يک دوره‌اي از زندگي‌شان هست که در آن مي‌مانند. يا اين‌که يک آدم در زندگي‌شان هست که در آن آدم مي‌ماند. هر قدر هم که زمان جلو برود فرقي نمي‌کند. حالا يا آن دوران مربوط به کودکي است يا نوجواني يا هر وقت ديگري از زندگي.

2- خيلي وقت‌ها يک آدم فقط يک معنا ندارد. مثلا فلاني را که بعد از مدت‌ها مي‌بيني، اعتبارش تنها به فلاني بودن نيست. يک مقداري از اعتبارش مربوط به گذشته‌اي است که با خودش مي‌آورد. با يک گذشته‌ي مشترک.

3- پارسال همين موقع‌ها بود که دوست‌هايمان داشتند مي‌آمدند ايران. آمدند و رفتند. حالا دوباره دارند مي‌آيند و اين خوش‌حالي ما از ديدن دوستان قديم‌مان هم شايد به همين اعتبار باشد. که آن‌ها با تمام خوب بودنِ خودشان به تنهايي، چيزهاي ديگري هم دارند. اين‌جا از آن‌جاهايي است که کلمه‌ام براي بيانش کم مي‌آيد.

4- يادم مي‌آيد قديم‌ها که خبر پذيرش گرفتن بچه‌ها مي‌آمد، در آن لحظه‌ي اول خوش‌حال مي‌شدم. بعدتر به اين فکر مي‌کردم که اين هم رفتني شد..... اما همين يک ماه پيش که حسام SMS زد که از فلان جا پذيرش گرفته، من در همان لحظه‌ي اول يخ کردم. آن موقع هر قدري که تلاش کردم، خوش‌حالي‌م نيامد. (بماند که حالا خيلي راضي‌ام که به چيزي که مي‌خواسته رسيده و اميدوارم بقيه‌ي کارهايش هم جور بشود)  

5- دو سه روز بعدش که همين خبر را به حسين گفتم، يک جوري نگاهم کرد و گفت: جدي؟... بعدش به من گفت که او هم آن اول خوش‌حال نشده است.

6- و همين جاست که مي‌گويم اعتبار آدم‌ها تنها به خودشان نيست. خيلي وقت‌ها يک آدم يک نشانه است، يا شايد هم يک نماد. همين جا بود که من و حسين اعتقاد داريم که حسام نماد يک دوران ماست. همان دوراني که تويش مانده‌ايم.

7- اين ماندن شايد اصلا خوب هم نباشد. شايد يک مرد مي‌خواهد که بکَند از همه‌ي چيزهايي که در آن مانده است. نه از آن مردهايي که شکم‌شان گنده است و ....