امروز که باران میآمد یاد آن روز افتادم. هوس کردم علیرضا یادش برود به من بگوید که کلاس نیست. من هم بیایم در ِ خانهتان. جفت آسانسورهایتان خراب باشد. یازده طبقه پیاده بیایم که بگویی کلاس نیست. یازده ثانیه ببینمت و بروم. حتی اگر یادم نباشد که اصلا آن روز باران میآمد یا نه..
پن: همان آسانسورهایی که احتمال نرسیدنش بیشتر از رسیدنش بود... شماها که یادتان میآید؟
3 comments:
Do u remember what I told u in the last moment?
.
.
.
Send me those fucking stuff, let me try my last chance!
من توی آن آسانسور یک بار سیگار هم کشیده بودم! اینقدر که مسیرش طولانی بود! د
به یاد مجی، به یاد تو، به یاد آهنگ توی آسانسور.... راستی کاش مجی اون شلوارک رو که کمربند می خورد با خودش آورده باشه، یادگاریه اون روزا...:)
Post a Comment